رمان کاوه

رمان کاوه پارت 40

4.6
(32)

با شستن توالت با هیکلی سرتا پا گندیده خارج شدیم
چون لباس هایم خیس بودیم گاهی سردم می شد

به طور غیرقانونی تایم کارگاهو پیچونده و داخل حمام چپیدیم

نصف شامپو بدن را فقط ریختم تا بوی توالت از بین برود
لباسهایم را همان اول داخل سطل آشغال انداختم

بعد شستن کف های روی سرم و پوشیدن لباس با انداختن حوله دور گردنم از حمام در آمدم

تقه ای به در فلزی حمام زدم

_ کیا من دارم میرم

کیارش _ باشه

با احتیاط سمت اتاق رفتم
خلوتی بخش بد بود و صدای دمپایی و جیر جیرش که ناشی از خیس بودن می پیچید
وهمین طور ردپای خیس!

تازه یادم افتاد من حتی ناهار نخوردم!

هرچند که بوی وایتکس و عطر توالت اشتهایم را از بین برده بود

با سرک کشی از اتاقی به اتاق بعد میرفتم
بلاخره بعد از پنج دقیقه سرباز ایستاد

داخل اتاق دویدم
وسایلم را کنار تخت انداخته و روی تخت کیارش دراز کشیدم

_ چقد ترسناکه بالا خوابیدن!

ارتفاع را که دیدم به دیوار چسبیدم
شانه ام به چیزی برخورد کرد

برگشته و رو تختی را بالا دادم

_ عه !

دفترچه را برداشتم و باز کردم

(اینکه تو چرا به جاوید داده شده چون هیچکدوم زن شیرده نداشتن فقط زن جاوید بود که باردار بود
اخگر به سیروس جنس اعلاء داد تا پدرت اعتیادش بیشتر بشه
پدرت مجبور به قبول تو شد برای دو دلیل
هم گرفتن ارثش
هم تامین موادش
شاید بخوای بدونی چرا دنبالت نگشتن یا چرا باور کردن تو مردی ؟
چون بعد دزدیده شدن سهیل مادرت رفت بیمارستان نمیدونم چی شد ولی همون سرنخی شد تا فک کنن بچه بخاطر جو اتفاقات مرده ینی همون شرایط روحی جسمی مامانت )

صدای کیارش را شنیدم که تازه وارد اتاق شده بود :

_ بلاخره پیدا کردی؟بیا پایین میخوام بخوابم

_ برو سر جا من الان میام

کیارش _ نه دیده میشم

_ بیا پشت سرم
بالا آمده و محکم به ساق پایم زد:

_ پاشو گمشو رو تخت خودت

بی توجه گفتم :

_ حرف نزن الان میاد

دفترچه را باز کردم و خواستم ادامه اش را بخوانم
همین که به صفحه مورد نظر رسیدم دفترچه افتاد …

_ ای بترکی شانس!

کیارش _ الهی شکر پاشو گمشو جام تنگه

لب بهم چسبانده و مشت محکمی به ران سفت پایش زدم

با نردبان پایین آمده و دفترچه را برداشتم
هنوز کمر راست نکرده بودم که چشمم به خطوط روی موکت خورد

لبه موکت را گرفتم که بالا آمد !

_ کیا ؟

جواب نداد

_ کیا بیا پایین

کیارش غلتی زده و سرش را بالا آورد و گفت:

_ اگه گذاشتی بخوابم چی میگی؟

_ زیر این یه چیزیه

به موکت اشاره کرده و بعد هم کامل کشیدمش
زیرش موزائیک بود و با زدن چند ضربه خالی بودنش حس میشد

کیارش _ گنجه؟شایدم نقشه فراره!

عقل این بشر ستودنی بود !
اگر حرف نمی‌زد قطعا زبانش کپک میزد …

موزائیک را بلند کردم
این دیگر چه بود ؟

کیارش _ چیه؟

کیارش از آن بالا چشم تیز کرده بود و من از نزدیک
هیچکدام نمی فهمیدیم اصلا با چه چیزی رو به رو هستیم !

شوکه سرم را سمت کیا چرخاندم

_ کیا نکنه جنه این شکلیه؟

شوخی نبود اما تحلیلات مغزم بیشتر از این پردازش نمی کرد

کیا از تخت پایین آمده و آن شیء عروسک مانند را برداشت
با نگاهی متعجب وارسی اش کرد

برگه کوچک تا خورده زیر عروسک را برداشتم و باز کردم
کلمات خوانا را خواندم

_ انا ..احبی.. حسبی…الجنه

کاغذ را پرت کردم و خودم را عقب کشیدم

_ الجنه کیا الجنه بزارش

خودمان را با سروصدا داخل حیاط انداختیم
تا خواستم از پله پایین بروم زندانبان جلویم سبز شده و باهم روی زمین پرت شدیم

بلند شده و کلاه را روی سرش گذاشت و اخم آلود گفت :

_ چتونه ؟ شماها چرا اینجایین؟

_ ج..ال..جن

زندانبان _ چی؟

کیارش نفس نفس گفت:

_ جن..جن

زندانبان _ جن !

کم کم اخمش از بین رفته و به خنده مضحکی تبدیل شد

_ خودش نوشته بود

به همراه زندانبان وارد اتاق شدیم
کاغذ را برداشت و بعد از خواندنش از خنده روی تختم نشست

منو کیارش مانند دو گیج فقط نگاهش می کردیم

زندانبان دهانش را بسته و بلند شد

حالت رسمی به خود گرفت و بیان کرد :

_ اینو واسه زنش نوشته با جملات عربی و الجنه همون جنت هست یعنی بهشت ..جن نیست

منو کیا با تردید به هم نگاهی انداختیم که فریاد زندانبان برق از سرمان پراند

زندانبان _ شما نفله ها مگه نباید کارگاه باشین !؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
1 ماه قبل

خسته نباشی
تیکه آخرش چقدر بانمک بود.
واقعا فکر کردن اونجا جن داره.
وای خدا

آماریس ..
1 ماه قبل

😂وای اینارو
خسته نباشی💙

Batool
Batool
1 ماه قبل

وای خدا مردم از خنده فقط تیکیه عربیشو یعنی واقعا این تو سرشون عقله یا یه فندقو کلا رد دادن 🤣🤣🤣🤣ها مرسی نرگسی اشکم دراومد از خنده😅😅😅

آلباتروس
1 ماه قبل

🤣🤣🤣🤣🤣

Eda
Eda
1 ماه قبل

وایی ترکیدم از خنده دختر🤣اخه الجننن🤣
خسته نباشی ❤❤

لیلا ✍️
1 ماه قبل

زندان‌بان هم از دستشون کفری شده😂 یعنی لقب دالتون‌ها برازنده‌اشونه😄

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x