رمان آتش

رمان آتش پارت 43

4.7
(23)

حال رسیده بودیم سمتی که بچه ها بودن و من تنها ده قدم با نابودکننده زندگیم فاصله داشتم..
یادمه یه زمانی عاشقش بودم.. تو هر فرصتی به سامی و کارن اصرار میکردم آتیش را بندازیم.. عاشق رقص شعله ها بودن.. عاشق بوی سوختن چوب..عاشق صدای ترق ترقی که چوب در حال سوختن ایجاد میکرد..
حتی انقدردوستش داشتم که به اسم سامیار که معنی محافظ آتش میداد حسودی میکردم..

اما الان بوی سوختن چوب رو حس نمیکردم.. بوی سوختن گوشت رو حس میکردم..
صدای ترق ترق نمیشنیدم بلکه صدای جیغ میشنیدم.. جیغی وحشتناکی.. جیغی که نمیدونم متعلق به من بود یا یکی از اعضای خانواده ام..

دیگه دریا و ساحل و بچه ها رو نمیدیدم..
دیگه صدای خنده هاشون رو نمیشنیدم..
من دیگه اینجا نبودم..
من رفته بودم به ده سال پیش..
خونه ای که شعله های آتش درش زبونه میکشید..
توی کابوس بودم مگه نه؟؟
روبه روی اون خونه ایستادن و تماشای سوختن عزیزانت.. تا چه مدت بعدش حتی کباب هم نمیخوردم؟؟
دود..
بوی دود شدیدی حس میکردم..
یادمه اون روز با سامی و کارن رفتیم کمی دور بزنیم..
وقتی داشتیم برمیگشتیم رو به سامی گفتم: فک کنم کامراد زود تر بساط ناهار رو راه انداخته.. سامی بخدا اگه بدون من پای منقل بال ها رو بخوره میکشمش..
چرا نفهمیدیم؟؟
چرا همون موقع نفهمیدیم اون دود مال جوجه و کباب و دنبه نیست؟؟
چرا نفهمیدیم؟؟
هیچ وقت اون روز و صحنه هایی که دیدم رو مرور نکردم..
ولی الان ناخود اگاه از جلوی چشمام رد میشدن..
رسیدنمون به ویلا..
دیدن ویلا در اتیش..
امید به خارج شدنشون از ویلا..
صدای جیغی که میگفت اوناها داخل ویلان..
و منی که اگه سامیار نگرفته بودم پیششون بودم..
ذهنم لجباز شده بود..
صحنه به صحنه آن روز را جلوی چشمانم می اورد..
مغزم در تلاش بود تا مرا دور کند..
دور کند از این فروپاشی احساسی..
آتیش.. دود.. جیغ.. گوشت سوخته..
کل زندگی من رو همین چهار چیز عوض کرد..
خواستم جیغ بکشم..
خواستم از این کابوس تو بیداری فرار کنم..
نمیشد.. نمیشد..

#مسیح

اگه بخوام خیلی سریع بگم چی شد آترا اومد و با دیدن آتیش خشک شد.. هیچ کس اولش نفهمید تا اینکه مهدیه دید آترا همراهش سمت ما نمیاد و پرسید: آترا نمیای؟؟

همین توجه مارو به دخترکی با رنگ پریده که چشمانش رو شعله های آتش خشک شده بود کشاند..
دخترا نگران شده بودند و نمیدونستند باید چی کار کنن..
آترا هیچ واکنش نشون نمیداد..
با چند قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و روبه روش ایسادم..
اون لحظه فهمیدم اصلا تو این دنیا نیست..
دست روی بازویش گذاشتم و صدایش زدم و تکانش دادم اما نه.. جواب نمیداد..
مطمئن بودم دخترک جایی حوالی روز نحسی که خانواده اش را از دست داد پرسه میزند..

چاره ای نبود..
سیلی نسبتا محکمی در صورتش زدم..
همین اورا برگرداند..

به من خیره شد. دستانش آرام آرام بالا آمد و جای ضربه ام گذاشته شد..
توی چشمانش برقی بود که ندیده بود.. برق اشک..

آریس گف: آترا.. خوبی؟؟
با صدایی که از ته چاه می اومد گف: آره..

خوب نبود..
اصلن دخترک رو به رویم دیگر آترا نبود..
نفس بود..
نفس هیجده ساله ای که از دست دادن خانواده اش را به چشم دیده بود..
باید دورش میکردم..
میدونستم نمیتونه تو جمع بشینه و عادی برخورد کنه..
میدونستم دخترا نگرانش خواهند شد..
و میدونستم آترا این نگرانی رو نمیخواد..
دستشو گرفتم و همون طور که از ساحل خارج میشدم گفتم: ما برمیگردیم.. مهدیه لطفا با بچه ها بیا..
سوار ماشین شد… در اصل من او را سوار کردم.. سر بود و بی حرکت..
انگار همچنان ذهنش در این دنیا نبود..

لب پرتگاهی که چند روز پیش از آمدن مهدیه پیدایش کردم و جای دنجی بود ماشین را نگه داشتم و پیاده شدم..
در سمت آترا رو باز کردم و او هم پیاده شد..
– آترا منو نگاه..
نگاهم کرد..
نگاهش..
آخ از آن نگاهش..
چشمان رنگارنگش درون دریایی از خون شناور بود..
شاید خون خانواده اش..
– راحت باش خب؟؟ میخوای گریه کن میخوای داد بزن.. سکوت نکن.. خودت رو خال کن.. اما از فردا همون آدم همیشه باش..

پشت به من و به روبه خیره شد..
به جنگل بی نهایت زیرپایمان..
فقط خیره شد..
نمیدانم بعد از چه مدت برگشت سمتم..
چشمانش سرخ تر شده بود..
رنگ های چشمانش رو به سیاهی رفته بود..
شهر چشمانش که همیشه نیمه خاموش بود حال خاموش خاموش بود..
با صدای بشدت گرفته ای گف:
+ من خیلی وقته تموم شدم.. از احساساتم بگیر تا چشمه اشکام.. هیچی از من نمونده مسیح.. هیچی جز یه جسم بی جون..

میدانستم..
درکش میکردم..
میفهمیدم بخوای گریه کنی و نتوانی یعنی چه..
میفهمیدم چه حس وحشتناکی را تجربه کرده..
من خانواده ام را در یک چشم به هم زدن و به این شکل از دست نداده بودم اما ترس از دست دادنشون رو خیلی خوب چشیده بودم..
از همون روزی که شیراز رو ترک کردم تا اسم حلما به گوشم نخوره این حس که ممکنه برگردم و پدر مادرم رو دیگه نبینم همراهم بوده..
روزی که بخاطر شیلان.. فکر کردن بهش ارزشش رو نداره مسیح.. اسمش رو نیار.. ولی به هر حال اون دختر خوب به من از دست دادن خانواده را چشاند.
.
به سمتش قدمی برداشتم و اورا محکم در آغوش کشیدم..
شاید این آغوش او را کمی آرام میکرد..
شاید این آغوش باعث میشد کمی از حسای پیچیده ام را درک کند..
حسایی که خودم هم از درکشان عاجزم..
شاید این آغوش کلید حل خیلی چیزها باشد..

********************

رفقا سلام
خواستم پیش پیش ازتون عذر خواهی کنم بخاطر اینکه تا مدتی به صورت یک روز درمیون یا هر روز پارت نخواهیم داشت😕
تموم این مدت سعی کردم یه روز در میون یا هر روز پارت بذارم..
اما خب امتحانات از یک شنبه شروع میشن و اولین امتحان دینیه که سمِ خالصه و بقیشون سم تر😂

بهترین بخش رمان تقریبا سه چهار پارت دیگه است که نفس همه چیز رو راجب گذشته تعریف میکنه🤩
این تیکه رو کامل نکردم و نیاز به ادیت زیادی داره برای همین فوق فوقش بتونم سه یا چهار پارت دیگه براتون بزارم..
سعی میکنم هر هفته یه پارت رو تا آخر امتحانا بدم.. اما اگه نتونستم بعد از امتحانا با پارتای فوق العاده سوپرایزتون میکنم😉
رمان کات نخواهد خورد و من کلی برنامه برای مسیح و نفس دارم..
فقط وقفه ای ممکنه ایجاد شه که پیشاپیش بابت صبوریتون ازتون تشکر میکنم🥰
امیدوارم همگی تون تو امتحاناتتون موفق باشید❤😘
ستایش عاشقتووونهه💖💖

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
11 ماه قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم مرسی💖💖
دلم واسه نفس کباب شد طفلی چقدر عذاب کشیده😥💔امیدوارم با عشق مسیح به زندگی
دوباره برگرده

انشاالله امتحانتو هم خوب میدی خانم نویسنده😂

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x