رمان عشق محدود من

رمان عشق محدود من پارت ۳

5
(20)

به خیال خود فکر میکردم که شاید بخاطر سنش، سختش باشد که اسم من را کامل صدا کند، ولی حالا فهمیدم که مادربزرگ، نداشتن دختری را که بتواند او را با تمام عشق صدا کند در من جستجو می کرد….
رفت دریا، غروب شد ولی نیومد دیگه کلوچه هایی که پخته بودم داشت تازگیش رو از دست می داد شب شد و نیومد همین طور دو روز دیگه گذشت و از پدربزرگ هیچ خبری نشد… بعد از دو روز، برایم اوردنش، اما نه اون کسی که میخواست حالا حالاها باهام قدم برداره….جسمی را اورده بودند که باید گرمای زمین، تنش را گرم نگه می داشت، نه گرمای اغوش من….
اون رفت برای همیشه، من موندم و روز وصالمون که حالا دیگه روز جدایی بود…. می گفت تاحالا شنیدی کسی روز پیوندش، روز جدایی باشه!؟
وقتی مادربزرگ اینها را تعریف میکرد، دلم پر از غصه میشد، می خواستم زار بزنم، بگم اخه مادربزرگ چرا برای من این چیزها را تعریف می کنی؟! تو که همیشه می گی یاس من دلش خیلی کوچیکه، طاقت بعضی حرفها را نداره، تو که تا پدرم صدایش را کمی برایم بلند می کند به حالت عصبانیت میگی این دختر خیلی زود می شکنه….
حالا من باید سنگ صبور حرفهات باشم باید من هم به پهنای صورتم اشک بریزم…..؟!
داستان زندگی مادربزرگ مثل یک افسانه است که هزار بار تو کتابها خواندم ولی قصه اش، واقعی بود به قشنگی سفیدی برفها، به زلالی اب….
شاید چندین بار تو ذهنم زندگیش را مرور کرده باشم و هر بار چیز تازه ای فهمیده باشم، اون عشق قشنگ و صمیمی، اون همه پاکی، اون عشقی که پدربزرگ را راهی دریا کرد و به خاطرش دیگه هیچ وقت برنگشت…..
باران کم کم بند امده بود…از پشت پنجره بلند شدم و راهی حیاط شدم، گلها دوباره شبنم رویشان نشسته و من عاشق این لحظه بودم!
اخ که چه عطری، چه بویی، خدا را هزار بار به خاطر این همه زیبایی شکر میکنم، گل قرمزی را چیدم و به یاد حرفهای مادربزرگ لابه لای موهایم قرار دادم….
به داخل خونه برگشتم، لباس هایم را پوشیدم، تا ساعت ۵بعدظهر به کلاس کنکورم برسم…
صدای مامانم را می شنوم که میگه یاسمین چقدر می خوابی کلاست دیر شد…..
بیچاره مامان فکر میکنه که من تا حالا خوابیده ام تا سره حال به کلاس درس برم، اما نمی دونه که من توی چه فکر و خیال هایی بودم…
با صدای مامانم دوبارهٔ به خودم می ام…
_یاسمین نگفتم بلند شو؟الان سینا می اد دنبالت…..

رفتم داخل هال و به مامانم گفتم
_مامان من میخوام خودم برم هنوز نیم ساعتی وقت دارم، می خوام یه کم قدم بزنم، اخه هوا رو ببین….خیلی خوبه…

_ اخه من به سینا زنگ زدم و گفتم که بیاد… هوا سرده و نزدیک امتحاناته، ممکنه سرما بخوری، با این که این همه کار داشت ولی قبول کرد بیاد دنبالت، حالا تو ناز میکنی؟!

دیگه چیزی نتونستم بگم….
منتظر نشستم تا صدای بوق ماشین سینا امد…
مامانم رو بوسیدم و رفتم از خانه بیرون….
یه کم از دست مامانم ناراحت بودم که نزاشت من توی این هوای به این خوبی برم بیرون…
ولی خوب مادره دیگه، دوست نداره تنها دخترش سرما بخوره….
سوار ماشین سینا شدمو با بی حالی جواب سلامشو دادم
سینا که فهمیده بود ناراحتم گفت چیزی شده؟!
حوصله جواب دادن رو نداشتم، با بی حوصله گی گفتم
_مامان نزاشت خودم پیاده برم کلاس…. میخواستم یکم تنهایی قدم بزنم….

سینا با پوزخندی گفت_حالا بیا خوبی کن…
من با این همه مشغله پا شدم امدم دنبال خانوم، تازه می گه میخواستم تنهایی قدم بزنم….

_الهی فداتشم….
خودت میدونی که چقدر دوست دارم تنهایی خیلی قدم بزنم، اونم توی این هوا…..
حالا هم که تو امدی دنبالم خیلی ازت ممنونم داداشی جونم….

سینا فقط نگام کرد و چیزی نگفت….
شیشه ی ماشین رو اورده بودم پایین و چشمام رو بسته بودم…..
چه هوای خوبی بود امروز…
با ایستادن ماشین چشمام رو باز کردم…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

سحر مهدوی

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x