رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part24

4.6
(8)

با سینی چای وارد پذیرایی شد شروع کرد از نفر اول که پدر مهرزاد بود
پدر مهرزاد _ ماشاءالله دست شما درد نکنه
به مادرش رسید نگاهی به صورت کیمیا کرد و با اکراه چای را برداشت خواهرش هم اصلا چای برنداشت رسید به خود مهرزاد انگار رفتار مادر و خواهرش را دیده بود
پدر مهرزاد _ مهرزاد
مهرزاد _ بله؟
پدر مهرزاد _ از خودت نمیخوای بگی؟
مهرزاد _ آها آقای فرهمند میشه من با دخترخانومتون حرف بزنم ؟‌
(یا بسم الله باباش میگه از خودت بگو میخواد با دختر مردم تنها اختلاط کنه )
در دلش فقط میگفت پدرش مخالفت کند اصلا دلش نمیخواست به اتاقش بروند چون قیامت بود در اتاقش از لباسها و وسایل
بابا _ بفرمایین کیمیا بابا راهنماییشون کن
دلش میخواست بلند فریاد میزد
نههههههههههههههههههههه
کیان _ تنها؟ … با خواهر من تنهایی من نمیذارم
مامان _ کیان !
کیان _ ینی چی چه معنی میده مگه میخواین چی بگین تو حیاط بشینین خب
مهرزاد _ آها بله میرم تو حیاط
و خودش جلو جلو رفت در دل خداروشکر کرد چشمکی به کیان زد که کیان هم متقابل ابروهایش را بالا انداخت .
صحبت هایشان از ملاک های همسر آینده و شغل و علاقه مندی هایشان شروع شد و در آخر به مسائلی مثل داشتن بچه بودن مشکلات شخصی در زندگی ختم شد
_ راستش با اینهمه حرفی که زدیم من اونی نیستم که شما انتظار دارین من میخوام شاغل باشم اما شما همسر شاغل نمیخواین من تعداد زیاد بچه دوس دارم شما اصلا علاقه ای به بچه ندارین بعد اینکه شما یکم زیاد سرتون شلوغه خب من دوس دارم همسرم یه روزایی پیش من باشه برای همین از نظر من شما همسر ایده آل من نیستین و اختلاف سنی کمی هم با من ندارین
مهرزاد _ برعکس شما من مخالفتی نداشتم ولی خب هرطور مایلید خوشحال شدم از دیدنتون خوشبخت بشین
و هر دو وارد خانه شدند مادرش انگار از جواب منفی خوشحال شد و لبخند رضایت بخشی زد
با خداحافظی و بدرقه مهمانان این خواستگاری تمام شد
ظرف هارا شستند و میوه ها و شیرینی هارا درون یخچال گذاشتند و با ملیسا وارد اتاقش شدند
ملیسا _ یه لباس راحتی بده من
_ برو بردار
ملیسا _ زنگ زدم علی
_ خا
ملیسا _ شهریار هی میگفته شوخی میکنی ؟ جدی که نمیگی؟ و ..
_ خا
ملیسا _ خا و کوفت پسره قاط زده رفته بعدشم گوشیش خاموش شده زنگ زده خونشون اونجام نبوده
_ هییییی
ملیسا _ پسره مردمو دیوونه کردی
_ وا به من چه !
ملیسا _ وا به تو چه ؟ این نقشه پلید اگه بد تموم شه هم پا من گیره هم تو هم علی الان میدونی پسره تو چه حالیه ؟
_ نوچ
ملیسا _ نوچ جواب قانع کننده ای نیست
با فکری که به سرش زد شماره هتل را گرفت
_ الو سلام اتاق نمیخوام با آقا شهریار کار داشتم
آقا _ نیستن
_ میشه اومدن بگین به خانوم فرهمند زنگ‌بزنن کیمیا فرهمند
آقا _ چشم حتما
_ مرسی خداحافظ
گوشی قطع شده را روی تخت انداخت و خیره آراد خوابیده بود
ینی چه بلایی سرش آمده بود؟
صدای زنگ گوشی اش بلند شد
_ بله؟
مسعود _ الو سلام زنداداش مسعودم دوست شهریار همونکه اون روز تو آسانسور گیر کردین کمکتون کرد
_ آهاااا سلام خوب هستین؟
مسعود _ ممنون میگم نگران شهریار نباشین خونه آرمانه فقط به هیچکی نگین باشه؟
_ باشه نمیگم مرسی که خبر دادین
مسعود _ خواهش میکنم خداحافظ
_ خداحافظ

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

زیبا بود فقط کاش یکم طولانی تر بود🥺
راستی خوشحال میشم سری به رمان منم بزنی رمان آیدا رو تازه شروع کردم می‌رسی بخونی😄

saeid ..
پاسخ به  Narges Banoo
6 ماه قبل

عب نداره حالا😄
اره خب قطعا چیزی متوجه نمیشید از اول بخونید و خوشحال میشم به پارت اخری رسیدین نظر بدین💐

لیلا ✍️
6 ماه قبل

موفق باشی نرگس بانو خوشحال میشم سری به رمان منم بزنی نوشدارو تو رماندونی

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
6 ماه قبل

عه ؟ به ادمین فاطمه اول پیام باید بدی دیگه

مرسی عزیزم بدرخشی

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
6 ماه قبل

مجبوری نصب کنی😂

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x