رمان فرفری

رمان فرفری پارت49

4.4
(125)

تازه تو حموم فکرم شروع شد همش بلاهایی که این مدت سرم اومده میومد جلوی چشمم

از اعتیاد پدرو مادرم واذیت هاشون تا دزدی کردن وخطرهش

از حرفای محمد تا سرکار رفتنم وبلاهای بعدش

اشکام مثل سیل از چشام میومد چرا همیشه من انقدر بدشانسم چرا همیشه این همه بلا سرم میاد

میون اشکام یاد عشقی که به آقا پیدا کردم افتادم لبخند اومد رو لبم ولی دوامی نداشت

یه دفعه یاد امروز ولبخندش کنار زیبا افتادم
همون لبخند هم رو لبم ماسید

دوباره اشکام جاری شداما شدید تر از قبل با هق هق

نمیدونم چقدر حموم موندم چقدر گریه کردم اما کمی سبک شدم

یه دفعه صدای در حموم اومد

_فرشته بیا بیرون همین حالا

صدای مامان بود بلند شدم سریع دوش گرفتم لباس پوشیدم حوله ی کوچیکی پیچیدم دور موهام رفتم بیرون

مامان وبابا تو پذیرایی نشسته بودن وحسابی عصبانی بودن

_سلام

تا صدام رو شنیدن بابا با عصبانیت بلند شد واومد طرفم

از ترس دستمو رو صورتم گرفتم ونشستم زمین

وقتی دیدم ضربه ای بهم نخورد آروم دستمو از صورتم برداشتم

دیدم بابا با چشمای گرد داره نگاهم میکنه

یکم تو همون حالت بودم که مامان به دادم رسید اومد از بازوم گرفت بلندم کرد

دیدم که بابا رفته رفته اخمهاش بیشتر درهم میشه

_کجا بودی

بابا پرسید با صدای بلند

_ببخشید نگران شدین

_تو که باهاش فرار کرده بودی چرا برگشتی

_اشتباه میکنید بابا

_حرف نزن چیشد برگشتی تو که به ما پشت کردی وهرکاری دلت خواست کردی

درسته من یه مدت خیلی اذیتت کردم اما حقم نبود با آبروم بازی کنی دیدی فقط دنبال بردن آبروی من بودین رفتی دوروز نشده بیرونت کرد

_بابا بخدا من فرار نکردم بزار توضیح بدم خواهش میکنم

_باشه اما دروغ بگی من میدونم با تو

_چشم

بابا من رو محمد دزدید با هم دستی نامزد رئیسم تو یه خونه باغ زندانی کردن به زور از اونجا فرار کردم

تمام مدت بابا دست به کمر گوش میداد حرفم که تموم شد

_هه منم باور کردم نامزد آقا آرشاویر چیکار به تو داره چرا باید بدزده تهمت نزن

_باور کنید دروغ نمیگم بابا صورتمو ببین گردنم رو ببین جای دست اون عوضیه

وقتی خواستم فرار کنم این بلا رو سرم آورد

نتونستم بگم میخواست بهم دست درازی کنه

بابا انگار تازه چشمش به کبودی رو صورتم افتاد

یه دفعه دستاشو گذاشت رو سرش نشست زمین ترسیدم اتفاقی بیفته

رفتم کنارش که منو کشید تو بغلش وفقط میگفت خداروشکر که حالت خوبه

آرشاویر

خیلی همه چیز عذاب آوره این که از کسی که دوستش داری با کسی دیگه ای باشه از طرفی کنار کسی باشی که اصلا حسی بهش نداری

مجبورم هر ساعت که بگه برم باهاش خرید تنها اتفاق خوب این دوروز بودن عسل کنارمه

اینجوری زیبا خیلی نزدیک نمیشه

از دست لوس بازی هاش خسته شدم

امروز هم به زور چسبید بهم که بریم خرید رفتیم

عسل هم بهانه ی منو گرفت اونم نرفت مهد باهامون اومد

رفتیم پاساژ من با عسل رفتم براش لباس بخرم ولی زیبا نیومد بهانه آورد که باید یه چیزایی بخره رفت

منم اهمیتی ندادم رفتم فقط به خریدای دخترم برسم کاش مادر ازم نمیخواست با زیبا باشم

کاش فرشته نمیزاشت با اون احمق بره کاش کاش

با یاد آوری کاری که فرشته با منو قلبم کرد اخم هام تو هم رفت

_بابا این لباش گشنگه (بابا این لباس قشنگه)

با صدای عسل سعی کردم فقط فکر دخترم تو ذهنم باشه وسعی کنم امروز حالش خوب باشه وبهش خوش بگذره

_آره عسل خوشمزه ی من قشنگه

بعد هم چندتا وسیله دیگه هم خریدم براش کارامون که تموم شد از پاساژ زدیم بیرون زنگ زدم زیبا مشغول بود خطش رفتم سمت پارکینگ

از دور دیدم پشت به ما کنار ماشینه داره با گوشی حرف میزنه

رفتیم نزدیک که فقط شنیدم گفت

_سعی کن جلوی چشم نباشی خودم بقیه رو حل میکنم

تا برگشت منو دید یکم حس کردم هول شد رنگش پرید

_باشه پس بقیه کارا با من خداحافظ

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
7 ماه قبل

داستان قشنگی داره رمانتون، اما سریع رد میشه و لحظه ها رو کم توصیف می‌کنه

لیلا ✍️
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم فقط به نظرم فرشته حالا که عاشق آرشاویره آقاگفتنش بی‌مورده امیدوارم رنگ خوشبختی رو ببینه .

دوستدار صداقت
دوستدار صداقت
7 ماه قبل

میدونی کدوم قسمت نظرمو جلب کرده نویسنده عزیز وقتی فرشته عرضه بخرج داد فرارکرد، زنده باشی ،قلمت وخودت پایداروموفق انشاالله

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x