رمان بگذار پناهت باشم

رمان بگذار پناهت باشم پارت ۱۱

4
(48)

# پارت ۱۱

امشب با دیدن رادوین و اون دختر، تصمیمم برای رفتن جدی‌تر شده بود.

دیگه دلیلی برای موندن وجود نداشت.

تو افکارم غرق بودم که رادوین ماشین رو پارک کرد.

-پیاده شو.

به اطراف نگاهی کردم، جلوی خونه رادوین بودیم.

با حرص در رو باز کردم و گفتم:

-آقای محترم، فکر نمی‌کنید اول باید من رو می‌رسوندین بعد می‌اومدین خونتون؟

-بامن بحث نکن بیا.

-من هیچ جا نمیام. می‌خوام برم خونه.

-بیا بریم بالا با هم صحبت کنیم، بعد میری خونه.

-ما حرفی نداریم با هم سرگرد.

-نزار داد بزنم، گفتم بیا.

از تحکمش ترسیدم. دنبالش راه افتادم و وارد خونه شدیم.

فوری در رو پشت سرش قفل کرد.

-در رو چرا قفل کردی؟

رادوین عصبی نگاهم کرد .

-ترسیدی؟

آب دهنم را قورت دادم

-نه، برای چی باید بترسم؟ جواب من رو بده، در چرا قفله؟

رادوین بازویم رو کشید و هلم داد، عقب عقب رفتم و روی کاناپه افتادم.

-که داری میری لندن… باهاش ازدواج کنی!هان؟
ترسیده بودم.

-به خودم ربط داره. من آزادم!فاصله‌اش با من کم بود.

-غلط کردی! کی بهت همچین اجازهای رو داده؟ تو هنوز زن منی.

-بودم، یادت رفته! خیلی وقته فسخش کردیم.

-نه نکردم. من هیچ وقت فسخش نکردم. تو هنوز هم زن منی… مال منی!

مگه نگفته بودم حق نداری از این رژ غیر من برای کسی بزنی؟

از حرف هایش جا خورده بودم.

-چرا مزخرف میگی؟ تو اون صیغه رو فسخ کردی.

گوشیم زنگ خورد. مامان بود.

-بگو شب پیش دوستت می‌مونی… چون فعلا نمی‌تونی از اینجا بری.

جواب دادم.

-الو مامان سلام می‌خواستم بهتون زنگ بزنم.

-سلام، کجایی دختر؟

-ماشین سیما خراب شدش، شب میرم اونجا پیش سیما، فردا میام خونه.

-میخوای رضا رو بفرستم دنبالت؟

-نه دیر وقته. فردا میام خونه.

-باشه مراقب خودت باش.

-چشم خداحافظ.

قطع کردم.

-مزخرف نیست، من هیچ وقت چیزی رو فسخ نکردم. به جون مامان و رها قسم می‌خورم.
چون دوستت داشتم و دارم، حتی اگه تو دوستم نداشته باشی… تو زن منی، عشق منی،
نمی‌زارم مال یکی دیگه بشی. این زندگی، این وجود مال منه… روشا نمی‌زارم غیر من کسی
حست کنه.

تو شوک بدی بودم، صیغه رو فسخ نکرده بود.

هنوز زنش بودم، محرمش بودم. حرف‌هاش‌ برام جذاب بود، دلتنگش بودم و بهش نیاز داشتم‌.

روشا دوست دارم، تو مال منی تا ابد، خوشبختت می‌کنم.

مردد بودم و با تردید به رادوین که موهایم را به بازی گرفته بود خیره شده بودم‌.

طولی نکشید که پر کاهی شدم روی دستانش، و مرا روی تخت گذاشت.

قدرت هیچ کاری را نداشتم و نمی‌دانستم کاری که می‌کنم واقعا درست است یا نه؟

عطر تلخش ، و بوسه های آرامی که روی تنم می‌زد مرا از خود بی‌خود کرده بود.

چشم هایم را بستم و به ملافه چنگ زدم.

شوق خواستن همه‌ی وجودم را در بر گرفته بود.

………..

با درد زیادی چشم‌هایم رو باز کردم، تمام دیشب مثل فیلم از جلو چشم هایم رد شد من چه غلطی کرده بودم.

رادوین کنارم خوابیده بود.

خواستم بلند شوم که مانع ام شد.

-جایی نرو ، همین‌جا استراحت کن تا برات صبحانه بیارم، خانومم.

بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.

خانومم! حالا من دیگه واقعاً خانوم اون بودم.

حالم بد بود. دلا شدم و لباس هایم را از پایین تخت برداشتم و پوشیدم
و به طرف آشپزخانه رفتم.

دلم بد جوری درد می‌کرد، به زحمت رو صندلی نشستم.

صبحانه مفصلی روی میز چیده شده بود. کمی از آب پرتقالی که مقابلم بود رو لاجرعه سر کشیدم

.
-خوبی عزیزم؟

اخم کردم.

-من عزیز تو نیستم.

-این حرف‌ها چیه روشا جان، تو خانوم منی!

-اگه فکر کردی من ملک هستم که تو الان صاحبش سخت در اشتباهی!

-ولی دیشب توام می‌خواستی.

داد زدم.

-دیشب اشتباه بود. این‌قدر یادآوریش نکن.

به زحمت بلند شدم و به سمت اتاق رفتم تا پالتوم رو بپوشم.

-روشا عزیزم، آروم باش! تو حالت الان خوب نیست.

عصبی خندیدم .

-اتفاقاً حالم خیلی هم خوبه، بهتر از این نمیشم.

به سمت در رفتم که خوش بختانه قفل نبود.

با خوشحالی در رو باز کردم و واردآسانسور شدم.

حالم خوب نبود، نه به خاطر اینکه دیگه دختر نبودم، نه بخاطر اینکه افسردگی گرفته
بودم. دیشب، تصویر اون دختر با رادوین از جلو چشم‌هایم بیرون نمی‌رفت! و من چطور توانسته بودم بدون فهمیدن همه ماجرا خودم را دو دستی تقدیمش کنم.

اگر هنوز زنش بودم، پس چطور به خودش اجازه داده بود که با زنی دیگر شام بخورد و بخندد.

حالم داشت از خودم و این همه سادگیم به هم می‌خورد .

از آسانسور پیاده شدم و از ساختمان بیرون اومدم.

رادوین جلوی من ایستاد، توجه‌ای
نکردم که به سمتم اومد و با هل مجبورم کرد که سوار ماشینش بشم.

داد زدم.

-چه خبرته وحشی!

عصبی نگاهم کرد.

-ببین روشا بهت حق میدم که الان حالت خوب نباشه؛ ولی تو زن منی، ما کار اشتباهی
نکردیم.

پوزخندی زدم.

پیش خودش چه فکرهایی کرده بود؟ فکر می‌کرد همه ی مشکلم دیشب
بود.

یک بخشی از مشکلم مربوط به دیشب بود؛ ولی مشکل من بزرگتر از این حرف‌ها بود.

-من باز هم ازت معذرت میخوام. همین امروز به نیکی میگم به خونتون زنگ بزنه و قرار
خواستگاری رو بذاره.

باز هم تلخ خندیدم.

-رادوین!

-جانم!؟

-من نمیخوام باهات ازدواج کنم. دیشب رو فراموش کن، اون یک اشتباه بود.

صیغه‌مون روهم فسخ کن و دیگه به من فکر نکن؛ چون من تصمیمم رو گرفتم و میخوام از ایران برم.

رادوین با عصبانیت گاز داد و محکم روی فرمون کوبید.

-حق نداری برای زندگی دوتاییمون تصمیم بگیری، تو با خودت چی فکر کردی؟ صیغه
رو فسخ کنم و با خیال راحت بری پیش اون مردتیکه؟ من نمی‌ذارم.

اگه دیشب با اون دختر نمیدیدمش، الان همه چیز بهتر بود و عشقش رو باور می‌کردم؛ اما
حالا نمی‌توانستم و نمیشد.

سکوت کردم و چیزی نگفتم.

کاش لب باز می‌کردم و می‌پرسیدم اون دختر کی بوده؟

جلوی خونه ترمز کرد، به زحمت پیاده شدم و بدون کمترین نگاهی، کلید انداختم و وارد
خونه شدم.

کسی خونه نبود، از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. روی تختم افتادم و زیر گریه زدم.

اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
26 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
3 ماه قبل

خسته نباشی دختر هم طولانی بود هم زیبا👏🫰 رفتارای رادوین اصلا نرمال نیست معلوم نیست با خودش چند چنده! و یه مورد دیگه رو باید اضافه کنم:قلمت وسط رمان از محاوره به ادبی تغییر کرد! یه نوع قلم به کار ببر عزیزم🥰

Maedeh
Maedeh
3 ماه قبل

ممنون 👌
لطفا هرروز پارت بزارین

Fateme
3 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم
خیلی قشنگ بود

𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

خدا رادوینم شفا بده پسره دو قطبی😐
خسته نباشی مائی جونم🫂

camellia
camellia
3 ماه قبل

خو لالی مگه?بپرس,خبرت😡بعد این دیگه کیه,آقا پلیسه چرا با یه دختر بیرون میره,یکی دیگه رو میاره خونه,میگه خانمم شدی 😈😒میگم.اگه امکان داره یکم زود به زود پارت بدید خانم بالانی لطفا.

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط camellia
لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
3 ماه قبل

من دیگه برام مهم نیست مائده جان، چون به این نتیجه رسیدم کسی که بخواد کامنتی زیر رمان مورد علاقه‌اش بذاره به حرف این و اون کاری نداره به دلخواه خودش نظر میده الان خودِ من رمانی که دوست داشته باشم با دل خودم نظرمو میگم چرا چون برام مهمه روند داستان اجباری نیست حتی یادمه خواستم زیر رمان اوج لذت تو رمان من کامنت بذارم نشد عضویتش سخت بود ولی ثبت نام کردم نه واسه خاطر نویسنده برای دل خودم اما متاسفانه اون سایت مشکلی که داره اینه که همیشه از حساب کاربریت خارج میشی مثل رماندونی نمیشه به عنوان مهمان هم کامنت گذاشت

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
3 ماه قبل

همه اینا رو می‌دونم خواهری ولی با حرف ما چیزی حل نمیشه، واقعاً متاسفم برای خودم که بی جهت از کسایی حمایت کردم که حالا به بهانه‌های مسخره و واهی به خودشون زحمت خوندن نمیدن ولی ارزش نداره دیگه حرفشو نمیارم اصلاً من نویسندگی رو از سر علاقه اونم حالا گهگای می نویسم گدایی حمایت نمی‌کنم☺

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

دقیقا منم سر بخاطر تو خیلی اذیت شدم بازدید ها کم بود کامنت کم بود
اما الان دیگه توقعی ندارم هر کس بخواد بخونه میخونه و نظر میده و خیلی هم خوشحال میکنه
الان مثلا خانوم نسرین احمدی با اینکه دیگه توی سایت فعالیت نداره اما برای تمام پارت های تقاص و رمان های دیگه کامنت میزاره و این به این معنی نیست که مشغله نداره و منتظره ما پارت بزاریم و سریع بیاد بخونه نه اینا همش بهونه اس
بخدا من خودمم درس دارم ولی خب مینویسم چون نمیخوام طرفدار رمانمو از دست بدم چجوری بعضیا وقت ندارن حتی یه کامنت کوچولو بزارن بعد توقع پارت منظم و طولانی دارن؟

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
3 ماه قبل

👌🏻✨

camellia
camellia
پاسخ به  مائده بالانی
3 ماه قبل

چشمت بی بلا خانوم.😘😍میدونم که خیلیا کم لطفی میکنند,ولی من همیشه به این اعتقاد دارم که برای هر کاری مهم اینه که خودت خودت رو قبول داشته باشی و به خاطر دل خودت پیش بری نه به خاطر نظر دیگران.درسته که بی تفاوتی بقیه باعث دلسردی میشه و باعث میشه انگیزه آدم از دست بره.ولی نباید اهمیت بدید,باید اون خواسته خودت,هدفت هر چیز که هست بها بدی و پیش بری با قدرت جانم.😍حیفه شما هایی که استعداد و هنرش رو دارید هدر بره,فقط به خاطر اینکهمخاطب های رمان تو نوشتن کامنت کم لطفی میکنند.وقتی رمانتون ویو می خوره خوب یعنی می خوننش جانم دیگه 🤗حالا نمی دونم از روی بی حوصلگی یا شاید تنبلیهکه سکوت میکنند.اگر دوست نداشته باشند که نمیخونن.

Narges banoo
3 ماه قبل

چقدر ساده اس دختره بابا اول مطمئن شو بعد خودتو تقدیم کن😑😑😑😑😑
وای خدا واییییییییییی چقدر حرص داره روشا

Narges banoo
3 ماه قبل

رفتارای رادوینو درک نمیکنم اصلا تعادل نداره زنگ زده که فسخ میکنم بعدا خداحافظ ولش کرده باز اومده دختره رو برده خونش نشست ک فسخ نکردم ت عشق منی🤣😕
روانیههههههه😂

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط Narges banoo
Narges banoo
3 ماه قبل

خسته نباشی مائده جان خیلی قشنگ مینویسی یعنی مخم با این رمانت قشنگ به چالش افتاده نمیشه اتفاقاتی پیش کرد اصن😍❤😁

آلباتروس
3 ماه قبل

سلام خوب میشه اگه با جزئیات بیشتری بنویسی.

خدا قوت.

میدونی مائده جان من قصد ندارم تو قلمت دخالت کنم ولی خودم خوشحال میشم اگه کسی مشکلاتم رو بگه برای همین میخوام بهت بگم که تو وقتی استعدادش رو داری حیفه روند رمانت سریع پیش بره. رمان خودش یه فیلمه اما صحنه‌هاش خاموشن توی خیال طی میشن برای همین اینکه ببینیم فیلم چجوری از آب در میاد به قدرت قلم بستگی داره مخصوصااااا به توصیفاتش! پس سعی کن حین حرف زدنشون حالاتشونو بگی، فضا رو توصیف کنی و… اینجوری درک خواننده بیشتر میشه. خودم وقتی این پارتت رو خوندم واقعا حیفم اومد که اینا رو بهت نگم چون سیرت خیلی تند بود و بیشتر شبیه فیلمنامه بود حالت خلاصه‌وار داشت.
مثلا اگه تو جای روشا بودی واقعا می‌ذاشتی بدون هیچ توضیحی یهو یارو بیاد نوازشت کنه؟ اونم کسی که مثلا خیانت کرده و دل شکسته. بدون هیچ مقدمه‌ای یهو دیدیم که رادوین داره سر روشا رو نوازش میکنه و بدون هیچ حرفی یا زمینه‌ای که خواننده درک کنه یهو کارشون به تخت رسید. ببین روشا و رادوین دو آدم بزرگن پس رفتارشونم باید در شانشون باشه دیگه.

امیدوارم از نقدم عوض دلخور شدن خوشحال شده باشی چون خودم به شخصه ممنون میشم کسی عیبامو بگه.

دکمه بازگشت به بالا
26
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x