رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part51(عروسیی😍)

4
(16)

پارت ۵۱

( برین خوشگل کنین بلاخره عروسی این زوج پردردسر رسید😂🥳)

_ شهریار یادت نره دسته گلمو بیاری هرچی آقای مهربان گفت انجام بده تند تند انجام ندی خراب بشه ها یه روز باکلاس بازی دربیار ببینم میتونی
شهریار _ اختیار دارین اتفاقا تو این یه مورد بازیگر قهاریم
_ بازیگر قهار یادت نره چی گفتما
شهریار _ باشه باشه
_ همین‌جاست نگهدار
دم در آرایشگاه نگهداشت خواست پیاده شود که دستش را گرفت
شهریار _ کجااا وایستا الان که زشتی ازت عکس بگیرم بعدم خوشگل شدی عکس بگیرم قبل و بعد بزارم
_ زشت خودتی بی‌شعور 😬
شهریار _ نه منظورم بی آرایش بود 😂
_ عکستو بگیر برم زود باش
شهریار _ بگو دوچرخه
_ دوچرخه
شهریار _ سیبیل بابات میچرخه
عکس گرفت
_ تو به سیبیل بابا من چیکار داری😂غیرتی میشما
شهریار _ وخه برو دیرم شد
پیاده شد و زنگ آیفون را زد در باز شد و وارد شد زهرا خانوم با دیدنش سمتش آمد طوری حال و احوال کرد و بغلش کرد انگار چندسال میشناختش😃
نشست روی صندلی دوتا دختر زهرا خانم ناخن هایش را درست می کردند زهرا خانم هم موهایش را شانه و صاف کرد
تارا _ لنز خاکستری بزار موهاتم رنگ بزن عااالی میشه 😍
زهرا _ نظرت چیه عروس خانوم؟
_ هرچی قشنگه
زهرا _ ببین موهاتو بالا مدل بزنم کشیده تر دیده میشی اگه بخوای فر کنم دورت باشه هم قشنگه ولی کاری نداره فک کنم ینی ساده تره کدومش ؟
_ همون رنگ و لنز و مدل بالا فک کنم بهتر باشه
تارا بعد از تمام کردن کار ناخن لنز های خاکستری را در چشمش گذاشت تا زمان رفتن به آن عادت کند
سرش را با اسپری رنگ کردند طلایی کم رنگ بود صورتش خیلی تغییر کرده بود و خوشگل شده بود 🙂

چهار ساعت گذشت دیگر داشت کارش تمام می‌شد سارا رژ را روی لب هایش می کشید تارا خط چشمش را قرینه می کرد و زهرا خانمم با مشتری بعدی مشغول بود
سارا _ امشب داماد فک نکنم بزاره کسی جز خودش تورو ببینه
_ ای بابا بس جذابم😍😂
سارا _ خیلیییی جذاب😂
اذان مغرب از گوشی اش پخش شد با احتیاط چادری سرش انداخت و نمازش را در همان آرایشگاه خواند بعد هم با کمک سارا و تارا لباس و کفشش را پوشید
زهرا _ ماشاءالله 😍🤩
تارا _ بچرخ تورو به سرت وصل کنم
سارا _ اسپند دونه دونه اسپند سی و سه دونه
همینطور که می‌خواند اسپند دودکنان دورش می چرخید بعدم هم اسپری را رویش خالی کرد تا بوی اسپند ندهد
گوشی اش را برداشت وارد مخاطبین شد با شهریار تماس گرفت
شهریار _ سلام دلبروم 😍
_ سلام علیکم والرحمه وبرکاته😁
شهریار _ بیام؟
_ آره من‌کارم تموم شده تو چی؟
شهریار _ من‌تمومه این شلنگ ولم نمیکنه
_ شلنگ؟
شهریار _ امیدو میگم یک ساعت واسه من ماسک سفید کننده زده دو ساعت رو کلم مدل میزد الان با ریش بدبختم درگیره میگه دهنتو ببند
_ خیله خب باشه برو غرم نزن داره خوشگلت میکنه
شهریار _ اصن نمیزاره غر بزنم دهنم چسب زده زنگ میزنم بهت
قطع کرد به اطرافش نگاه کرد از آینه خودش را دید
خوشگل شده بودا😍🤣
خیلی دلش می‌خواست عکس العمل شهریار را ببیند
سارا تا آخر کنارش نشسته بود با تارا کلیپ عروسی نشانش می دادند و به قول خودشان ارائه نکات آموزشی که چگونه برقصد چگونه وارد تالار شود چگونه راه برود چگونه غذا بخورد چه موقع از حرکاتی که اووو اوووو مهمانان را بلند می‌کند و هیجان عروسی را بالا می برد استفاده کند و…
در حال تمرین رقص بودند که گوشی اش زنگ خورد
شهریار _ من دارم میام بالا
شنل را تن کرد جلوی دامنش را کمی بالا کشیده کیف کوچک سفیدش را برداشت سمت در حرکت کرد
سارا از پشت در با شهریار بحث می کرد برای دادن عروس پول می گرفت 😂
_ برم؟
سارا _ نه واستا یکم دیگه جیبشو بزنم 🤣
تارا _ سارا زشته بسه دیگه
سارا _ همش چهارصد تومن شد مبارکه خوشگلمممم😘😘😘
بعد از بغل کردن زهرا خانم و سارا و تارا از در بیرون رفت که خانوم سلطانی شروع به فیلم برداری کرد

برای عکس های آتلیه خیلی خسته شد همش ایستاده بود و خسته کننده ولی بلاخره تمام شد نفس راحتی کشید مخصوصا بعضی ژست ها که مثلا خیلی رمانتیک بود اما خنده اش می گرفت شهریار را هم به خنده می انداخت
سوار ماشین شدند و پیش به سوی تالار
در مسیر آهنگ گذاشتند هووو هوووو می کردند و فیلم گرفتند بسته شیرینی را برای جلوگیری از ضعف کامل خوردند تا به تالار رسیدند
ساعت 8:40بود
شهریار پیاده شد در را برای عروسش باز کرد خانوم سلطانی هم کارهایی که باید انجام می دادند گفت
شنل را سرش بود شهریار هنوز موهایش را ندیده بود فقط آرایش صورتش را دید که همان هم مات خیره اش مانده بود
سوار آسانسور شدند
شهریار _ بلاخره باهات تنها شدم
_ شدی که شدی فکر و خیال ورت نداره آرایشم خراب میشه
شهریار _ شنلتو وردار خب ببینم
_ نههه این مال تو تالاره تا همینجا آرایشم بهت نشون دادم لطف کردم
شهریار _ تو آتلیه نشد ماچت کنم
_ نهههه
شهریار _ مگه میدونی میخوام چی بگم؟
_ آره میدونم میخوای از موقعیت استفاده کنی
شهریار _ مگه بده؟
_ ریشت به صورتم میخوره قرمز میشه
شهریار _ نه حواسم هست
دلش سوخت برای مظلومیتش شهریار با تمام حواس پنجگانه آمد ببوسدش که در آسانسور باز شد و خانوم سلطانی آماده ضبط
تصویر زیبایی بود واقعا:/
خانوم سلطانی غش غش می خندید
با حرص ویشگونی از بازوی شهریار گرفت و از آسانسور خارج شد خانوم سلطانی خبر آمدن عروس داماد را به مادرش داد و همه حجاب می‌کردند و آماده می‌شدند
استرس گرفته بود دست شهریار را تقریباً داشت خورد میکرد
شنلش را درآورد و منتظر ایستاد که احساس کرد زیپ لباسش از پشت تکان می‌خورد برگشت
کیان بود
کیان _ بزار درست کنم باز شده
زیپ را درست کرد برگشت نگاهش کرد کیانی که همیشه صورتش را با خنده می دید چشمانش بغض داشت به شهریار دیگر آن نگاه منفور را نداشت شنل و کیف را از دستش گرفت
کیان _ برات میارم برو
_ کیان !
کیان _ بله؟
_ چقدر خوشتیپ شدی
کیان _ واقعا؟🤩
از جمله چیزهایی که میشد حال کیان را زیر رو کرد تعریف بود کافی بود تعریف مثبتی از او کنی کلا غمش را یادش میرفت
_ خیلیییی حواست باشه ندزدنتا من لازمت دارم ازین به بعد قراره بیای خونمون روزی یه دست کتک از همونایی که وحشی بازی در میاری شهریارو بزنی
شهریار _ شهریاره بدبخت:/💔
_ هانیه ام بیار موهای کلشو بکنه
کیان _ باشه😂
_ باریکلا داداش قشنگم
خانوم سلطانی _ برید داخل
نفس عمیقی کشید دستش را دور بازوی شهریار حلقه کرد چند صلوات نذر کرد تا با این کفش زمین نخورد و سوژه خنده ملت نشود
با سه دو یک خانوم سلطانی وارد شدند
نقل و برگ گلو روی سرشان میریخت فشفشه های روی زمین به اندازه قد خودش بالا آمده بودند
از همان اول با مادرش و مادر شهریار روبوسی کرد بعد همسر پارسا و ملیسا که خیلی باهم دوست شده بودند بعد هم بقیه فامیل
سمت جایگاهشان حرکت کردند با کمک کیان شهریار پله هارا بالا رفت روی صندلی نشست
_ وای تو دلم رخت میشورن
شهریار _ بزار رقص عروس دوماد بریم استرست تموم میشه
گروه دف نواری که از ابتدای ورودشان شروع به دف زنی گروه بودند کارشان تمام شد و روی صندلی نشستند
دی جی که دختری همسن و سال خودش بود از عروس خواست وسط بیایند شهریار هم که دوستانش زمین سوراخ کردند تا شهریار را از بخش خانوم ها بیرون بکشند 😂
شهریار رفت خانوم‌های مجلس وسط آمدند صدا به صدا نمی رسید
ملیسا کمکش کرد پایین آمد
دوستانش دورش حلقه شدند ده نفر بودند و بشدت پایه😎
بعد از دوساعتی اعلام کردند داماد می خواهد وارد شود
در جایگاه نشست و منتظر آقا داماد
تا شهریار وارد شد هم دف زنان شروع کردند هم دختران مجلس🤣
کراوات را از کجا آورده بود ؟
بیش از حد جذاب شده بالا آمد کنارش نشست
دی جی _ آقا دوماد چرا نشستی؟
شهریار _ چیکار کنم؟
دی جی _ باید دست عروسو بگیری ببریش وسط
پاهایش به زوق زوق افتاده بود کاش کمی استراحت می کرد
_ گوشه واینستی واسم دست بزنی خوشم نمیاد بشکن بشکنم نمیکنی عین آدم
شهریار _ فعلا شما سواری ما پیاده ولی فردا دارم واست
_ پس من پا نمیشم
شهریار _ پاشو بریم واسم برقص پاشو
_ نوچ
شهریار _ زن باید مطیع آقاش باشه
_ من اصلا آدم مطیعی نیستم
شهریار _ وخه ضعیفه تا نزدم کله قشنگتو خراب کنم چرا نشونم ندادی خیلی بت میاد همیشه همین رنگی کن خیلی خوشگل میشی
جمله آخرش مثله قندی در دلش شد بلند شد و همراهش وسط رفت
از آنجایی که قبل عروسی هزار بار تانگو را تمرین بودند اما باز هم گیج میزد کمی !
شهریار _ دلبرِسرکش؟
_ جان؟
شهریار _ دستت بزار رو بازوم ارواح جدت امشب سوتی ندی

_ کوفت ..بیشعور😂
برق ها خاموش شد جایش لیزر های رنگی روشن شد
_ حرکتی که میچرخم میام بغلت؟
شهریار _ آره
این حرکت را زد وقتی خم شد شهریار سوءاستفاده گر زیر گلو را بوسید کمر راست کرد هوهو و دست زدن مهمانان بلند شد حرکت آخر بدون هیچ هماهنگی شهریار کمرش را به خودش چسباند چن دور چرخاندش و روی زمین گذاشت
با توجه به قد بلند شهریار فقط تا فکش می‌رسید لبانش را به فکش نزدیک کرد و بوسید شهریار هم متقابل بوسه ای بر پیشانی اش زد
باز کمی استراحت و بعد رقص خاله های داماد و مادر هایشان بود که آنجا فقط کمی رقصید بعد کنار شهریار نشست
_ امشب انگار سوخت موشک بهم زدن عین ملخ میپرم
شهریار _ شکلات بت بدم؟
_ داری مگه؟
شهریار _ کیان یه مشت ریخت تو جیبم
_ کیان؟
شهریار _ میدونم مهربون شده با من عجیبه خدا بخیر کنه بعدشو
_ انشاءالله خیره
دو سه تا شکلات خورد و نگاه شهریار توجه اش را جلب کرد
شهریار _ منو میبردی آرایشگاهتون زهرا خانوم درستم میکرد
_ عهههه😂
شهریار _ خب راست میگم تو خیلی خوشگل شدی دلم میخواد ورت دارم در برم ولی از بابات و بیشتر از کیان میترسم
_ بشین سرجات می‌رسیم خونه
شهریار _ اینا که نمیان؟
_ چرا میان یه دوری میزنن میرن
شهریار _ مگه خونه ما موزه باستانیه بیا ببینن برن؟
_ دیگه رسمه خیلی نیست چند دقیقه اس
شهریار _ نگا اگه با من قهر نمیکردی یک ماه پیش این بندوبساط جمع شده بود
_ ببخشید وسط تاسوعا عاشورا عروسی میخواستی را بندازی ؟
شهریار _ نه حالا اون موقع
_ سخت گذشته بهتا
شهریار _ معلومه که سخت گذشت یک ماه از تاریخ عقد موقت گذشت نه میتونستم دستتو بگیرم نه میتونستم بیام ببرمت بیرون
_ نمیدونم اصن چم شده بود خودمم خیلی عذاب کشیدم همرو اذیت کردم
شهریار _ نمی بخشمت😌
_ برو بچه پروووو 🙄
شهریار _ یه رقص تک برو
_ بعدا
شهریار _ پس نمی بخشم
رقص تک کوتاهی رفت که آخرش از خنده نتوانست ادامه دهد ولی خیلی خوب رفت اینها همه نتیجه تلاش شبانه روزیه دو هفته ای بود که با دوستانش داشت
بعد از ورود آقایون دادن هدیه ها و گرفتن عکس های یادگاری پدرش شهریار را بزور با خودش برد 😂
تا موقع شام کمتر از یک ساعت مانده بود بلند شد با همه تا جایی که می توانست ارتباط برقرار میکرد و می خندید
به سر میز دوستانش که رسید روی صندلی نشاندنش
سمیرا _ شوهر نکرد نکرد وقتی کرد چه کرررد 😂
_ دیگه همه هنرامو یهو رو نمیکنم که
زهرا _ چقدر قدش بلنده ببین کیمی این خواست بزنتت فقط گم گور شو این گوریلی که من دیدم بزنه تو مردی
_ زن به این خوشگلی چرا بزنه؟😂
فاطمه _ فقط موندم چی بغل گوش هم ویز ویز میکردین
_ اونو شوهر کنی میفهمی
فاطمه _ من شوهر کنم ویز ویز نمیکنم که ور ور میکنم مخشو میترکونم🤣
الناز _ ولی خوشگل شدیا میکاپ عربی بهت میاد
_ شهریار میگه برو موهاتو همین رنگی کن بت میاد
فاطمه _ راست میگه چهرت باز شده انگار
_ تا یه هفته اول هیچ غلطی نمیکنم پاهام به گز گز افتاده
فاطمه _ الان که دیگه شامه بعدش رقص دارین ؟
_ فک نکنم
فاطمه _ کفش نیاوردی ؟
_ جا گذاشتم تو خونه مامانمم یادش رفت
کفش هایش را با صندلی های سفید فاطمه عوض و کمی پایش بهتر شد
_ من برم میزای دیگه باز میام
الناز _ بیا بریم اتاق پرو عکس بگیریم
همشان بلند شدند سمت اتاق پرو و با کلی مسخره بازی عکس گرفتند عکس آخر را گرفتند ملیسا داخل شد دوستانش هم یکی یکی رفتند
_ دخترعموی جیگرم چطوره؟
آراد را در آغوش کشید
_ گوشیت بدم باهاش عکس بندازم
ملیسا _ دخترعموی جیگرت خوبه فردا داره میره بندر
_ عه چرا ؟
ملیسا _ با علی بحثم شد اینم نه گذاشت نه ورداشت گفت جم کن بریم بندر حالا دیگه گوش نمیده فقط میگه بریم یه هفته میرم و میام
_ زود بیای ها
ملیسا _ واس چی ؟
_ آشپزی خواهر آشپزییی یادم بده
ملیسا _ سر در خونت بزن همسایه ها یاری کنین تا شوهر داری کنم 😂
_ زهرمار خفه شو مسخره🤣
ملیسا _ بیا واست رژ بزنم کمرنگ شده
_ اومدی تمدید آرایش کنی ؟
ملیسا _ انقدر این بچه چنگم انداخت مژم کنده شد اومدم درست کنم
_ تموم شد؟
ملیسا _ آره
_ بیا تو عکس ..سه دو یک
همانطور آراد بغلش بود که از اتاق خارج شدند کم کم بچه ها دورش جمع شدند رفت سمت جایگاهش آهنگ بی کلامی گذاشتند دوباره شهریار آمد حین خوردن شام خانوم سلطانی چند دقیقه فیلمبرداری کرد بعد برق ها خاموش شد و فیلم و عکس های آتلیه پخش شد
قشنگ شده بود فراتر از چیزی که تصور می کرد ❤

بدرقه مهمانان خیلی زمان نبرد
چیزی که امشب خیلی خوشحالش کردن آمدن امیرمحمد بود 🤩
سوار ماشین شدند و امیر محمد هم محکم بغلش نگه داشته بود سمت خانه حرکت کردند اول رفتند سمت حرم سلامی به آقا دادند خداروشکر کردند بابت به خیر و خوشی گذشتن عروسی و ماجراهای قبل عروسی و کمک خواستند برای ادامه زندگیشان…
_ شهریار
شهریار _ جانم؟
_ هر وقت هرچی شد نزار برو ینی تنهام نزار
شهریار _ من عمرا تورو ول کنم حالا تو منو ول نکنی وگرنه من اصن ولت نمیکنم همچین زن خوشگلی از کجا گیر بیارم
_ عه توام 🤣
به دم در خانه رسیدند از پله ها که بالا می‌رفت مادر امیرمحمد هم آمد و بچه را گرفت تا اذیت نشود خانوما کل می کشیدند وارد خانه ام شدند خاله اش قابلمه آورد ریتم بندری زد بعد هم یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Narges Banoo
4 ماه قبل

من ده بار اومدم چک کردم ببینم تایید شد یا نه🥲😂

لیلا ✍️
4 ماه قبل

خداقوت خوب شد که اینام سر و سامون گرفتن کنجکاوم ببینم چه اتفاقایی قراره بیفته ادامه داره درسته؟

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x