رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت شصت وهشتم

1.9
(218)

سهیل صدری که تا آن موقع آرام و خونسرد دیده بودند و کجا و این سهیل صدر عصبی و کینه ای کجا!
آرام قدم برداشت و جلو آمد…..شاهرخ، کمند و ماهرخ و همه مهمان ها شوکه به سهیل خیره شدند ولی سارا و یلدا نگاهشان مانده بود به گالن بنزینی که در دست داشت!
چه در سر سهیل بود خدا دانست!
کمند آهسته نامش را صدا کرد اما صدایش در میکروفن پخش شد و همه شنیدند.
_سهیل؟
او که حالا به وسط تالار رسیده بود گالن را روی زمین گذاشت و پا به عرض شانه باز کرد….کتی بر تن نداشت، دست هایش را به کمر زد.
نگاه مات و مبهوت شاهرخ کشیده شد به سمت گالن بنزین و پرسید:
_داری چیکار میکنی؟
بدون چشم در چشم شدن با شاهرخ سر به سمت خواهرش چرخاند و لب زد:
_چند روز پیش با سارا برای خرید رفتیم بیرون، میدونی بهش چی گفتم شاهرخ؟
سارا آب دهانش را به سختی قورت داد….سهیل که بنزین را روی سر خودش نمیریخت؟ می‌ریخت؟
اینبار سرچرخاند و مستقیم با کمند که بالای سکو ایستاده بود چشم در چشم شد.
_بهش گفتم مهمونی و جشن کمند مراسم ختم و عزای منه!
شاهرخ، امروز روز عزای منه ولی تغییرش میدم!
دستش را به سمت او گرفت.
_من امروز رو روز عزای تو میکنم!
شاهرخ قدم جلو گذاشت و غرید:
_زده به سرت پسر؟ این کارا چیه میکنی؟خل شدی؟
سهیل بلند خندید و اما بعد از چند ثانیه ناگهانی خنده اش قطع شد.
نگاه سرخ و سردش را به شاهرخ دوخت.
_خل….دیوونه….روانی….وحشی….اینا رو صدبار شنیدم شاهرخ…..تکراریه!
یه چیز جدید بگو….همه هم میدونن همه اینا هستم!
کتایون از پشت میزش بلند شد.
_آره همه میدونن ولی باید بهت یادآوری بشه، نظرت چیه مسخره بازی هاتو تموم کنی ها؟
برای چی وسط جشن اینطوری درو باز میکنی و با گالن بنزین میای داخل؟ نکنه میخوای خودتو جلوی صد نفر آدم آتیش بزنی؟
از گوشه چشم اول به کتایون و بعد به پسر کوچک شیرینش که موهایی بور و چهره ای معصوم داشت نگاه کرد.
اصلا شبیه شهرام و کتایون نبود.
بیشتر شبیه کوروش بود….می‌گویند که حلال زاده به دایی اش می‌رود!
لبخند یک طرفه ای بر لب نشاند.
_من واسه چی باید خودمو آتیش بزنم؟ اونم برای یه آدم که الان ارزشش از یه سنگم برام کمتره ها؟
کم کم پچ پچ ها شروع شد و هرکس یک چیز میگفت…..اما در این جمع تنها فرد مشتاق هومن بود که دلش می‌خواست ببیند تهش این آدم مرموز چه می‌کند!
پدرش لب زد:
_این پسر معلوم نیست چی توی سرشه
باهوشه ولی افسارشو داده دست کسی مثل شاهرخ….شاهرخم افسارشو داده دست این پسر
هردوشون دارن همو کنترل میکنن ولی به روش خودشون!
هلیا، خواهر دوقلو اش با نگرانی خیره سهیل شد.
_میخواد چیکار کنه بابا؟
جمشید سری به چپ و راست تکان داد.
_نمیدونم بابا….نمیدونم
از سهیل صدر هرچیزی بعیده، حتی اگه به گفته دختر شاهرخ بخواد خودشو آتیش بزنه!
با چشم های گشاد شده پدرش را نگاه کرد ولی برادرش اصلا تعجب نکرد.
_واقعا؟ در این حد دیوونست؟
هومن به جای پدرش جواب داد:
_نه هلیا دیوونه نیست روانیه!
تو نمیدونی چهار سال پیش چیکار کرد، وقتی اومد با قبلش فرق کرده بود، اونم خیلی!
میخواست شاهرخ رو بکشه، علاوه بر اون آدمی که خواهرش رو گروگان گرفته بود شکنجش کرد و آخر سر کشتش!
یه نگهبان هم که به رگبار بست و بعدم داخل باغ عمارت دفنش کرد
بعد از سه سال که کسب و کار شاهرخ رو از این رو به اون رو کرد گذاشت و رفت آلمان
تا اینکه بعد از یک سال برگشت
شاهرخ صدایش را بالا برد و اجازه نداد آنها به بحثشان ادامه دهند.
_حرف دهنتو بفهم سهیل، بفهم چی میگی، درست صحبت کن
پنج دقیقه….پنج دقیقه ای که سهیل آن موقع برای میثم تعیین کرده بود به پایان رسید و چند مرد سیاه پوش با چهار لیتری های بنزینی که در دست داشتند وارد شدند!
دختر ها و زن ها از ترس جیغ کشیدند و سارا و ماهرخ سرگردان اطرافشان را نگاه کردند…..چه خبر بود؟
مرد ها نیز از جا برخاستند ولی آدم های سیاه پوش قصد حمله نداشتند…..کارشان چیز دیگری بود.
سهیل با اشاره دست بهشان فهماند کارشان را شروع کنند.
هرکدام از آنها مشغول ریختن بزنین در اطراف تالار شدند.
بوی بد بنزین مشام همه را پر کرد و باعث شد صورتشان در هم شود….سهیل قرار بود اینجا را آتش بزند یاکه نه؟
چرا حرف نمیزد؟!
شاهرخ حیران و بهت زده دور و برش را نگاه کرد.
_چه خبره اینجا….اینا دارن چیکار میکنن؟
عصبی به سمت یکی از مرد ها هجوم برد و سعی کرد چهارلیتری را از دستش بگیرد.
_نکن بیشرف، همین الان بس کن….با تو ام!
اما زور مرد سیاه پوش کجا و زور شاهرخ که از دوره جوانی اش فاصله گرفته بود کجا!
مرد سیاه پوش شاهرخ را عقب راند و به کارش ادامه داد.
سهیل عصبی لب زد:
_دست نزن شاهرخ….گشمو عقب…..زندگیمو تباه کردی بزار کاری کنم حداقل دلم خنک بشه!
برو عقب و قشنگ تماشا کن که چطوری زندگیتو نابود میکنم!
فریاد زد و فریادش ستون های تالار را به لرزه دراورد:
_من بهت گفتم کمند پاشو بزاره ایران من اینجا رو آتیش میزنم…..گفتم بهت شاهرخ…..گفتم!
بد کردی…..خیلی بد کردی….من هشدار دادم بهت!
حالا من این تالارتو با همه مهمون هاش به آتیش میکشم!
به خودش اشاره کرد.
_من….من پسر شهریارم…..برادر زاده‌ی خود لجنتم!
کاری میکنم اسم پسرش تا آخر عمرت توی ذهنت حک بشه!
به طوری که حتی اگه فراموشی هم بگیری این اسم توی ذهنت میمونه!
سهیل دیگر رد داده بود…..گالن بنزین را برداشت و تمامش را در کف تالار خالی کرد…..هیچکس توان حرف زدن نداشت…..سهیل صدر…..به سرش زده بود!
_من گفتم میشم کابوس شب های همتون، قبلش کابوس یوسف بودم حالا کابوس تو ام
دیگر تمام چهارلیتری ها تمام شدند و مرد ها از در تالار بیرون رفتند.
جالب بود که کسی تا آن موقع فرار نمی‌کرد، و چه حیف که فرار نکردند!
سهیل از جیب شلوارش فندک نقره ای را بیرون آورد و آن را در دست گرفت.
کتایون از جا برخاست و پسرکش را به شهرام داد.
اما بایرام بیقراری می‌کرد….پسرک کوچک دوست داشت چهار دست و پا برود.
شهرام پسرکش را روی زمین گذاشت و به شخصی سپرد مراقبش باشد.
همراه با همسرش کمی به سهیل نزدیک شدند….شهرام سعی کرد آرامش کند:
_آقا سهیل….لطفا آروم باشید
با آتیش زدن اینجا علاوه بر اینکه کلی خسارت وارد می‌کنید جون صد نفر آدمو به خطر میندازید، آخه خدارو خوش نمیاد
با حرفش لب های سهیل کش آمدند….اول خندید و بعد قهقهه زد.
شهرام ابرو درهم کشید، حرفش خنده دار بود؟ طبیعتا نه!
خنده سهیل که تمام شد زبانی روی لب هایش کشید.
_که گفتی خدارو خوش نمیاد نه؟
چهره متفکری را به خود گرفت.
_به نظرت اون موقعی که من داشتم بدبخت میشدم خدارو خوش میومد؟ وقتی من داشتم یتیم میشدم هم باز خدارو خوش میومد؟
حرف مفت نزن شهرام، بیا برو عقب تا همین الان آتیش دامن گیرت نشه!
شاهرخ لب زد:
_تو نمیتونی اینجا رو آتیش بزنی پسر!
یک تای ابرو اش را بالا داد.
_چطور؟
_چون خواهرت اینجاست، مگه سارا همه کست نیست؟
حرف شاهرخ جمعیت را شوکه کرد…..او راست می‌گفت، خواهرش نیز در تالار بود!
پس چرا تهدید می‌کرد؟
سارا منتظر برادرش را نگاه کرد اما سهیل پوزخند زد.
_میدونم!
و این حرفش کافی بود تا چهره سارا کدر شود.
کتایون خواست دهان باز کند و حرفی بزند ولی صدای آشنایی در گوش سهیل پیچید:
_معلوم هست داری چیکار میکنی؟
میخوای اینجا رو با همه آتیش بزنی؟ این چه کاریه تو داری میکنی ها؟
تقاص زندگیت رو داری از صد نفر آدم یا بیشتر پس میگیری؟
حتی با اینکه خواهرت هم اینجاست باز مصممی؟
تازه خودتم داخل تالاری که!
پوزخندی کنج لبش نقش بست….دخترک نتوانسته بود اینبار هم زبان به دهن بگیرد و دخالت نکند!
_به نظرم بهتره بس کنی آقا سهیل از یه نفر دیگه کینه داری و دلت پره چرا سر بقیه خالیش میکنی؟
بدون اینکه برگردد جوابش را داد:
_چون همشون از یه قماشن، تو ام نگران من و خواهرم نباش
شاید وقتشه همگی با هم بمیریم، هوم؟!
این آخرین حرفش بود و انگشت شستش را روی فنک گذاشت و کشید…..آتیش کوچکی که سرش ایجاد شد باعث شد شهرام دست کتایون را بگیرد و عقب بروند!
سهیل با بیتفاوتی و بی حسی تمام فندک را پرت کرد….پرت کردنش همان و شعله ور شدن آتش همان!
در عرض چند ثانیه تمام بنزین ها تبدیل به آتش شدند.
همهمه ای بر پا شد و همه به سمت در تالار هجوم بردند ولی در قفل بود!
آیا اینجا واقعا پایان کارشان بود؟ واقعا سهیل چنین کاری را کرد؟
شاهرخ بهت زده از میان شعله آتشی که رو به رواش بود به چشمان سهیل زل زد…..چشم هایی که شعله های آتش پیش رویش در آن نقش بسته بود.
سهیل کراوات بسته شده دور گردنش را کمی شل کرد و عقب کشید…..ذره ای صدای جیغ و فریاد ها برایش اهمیتی نداشتند.
حتی خواهرش که با بغض خیره اش بود!
در اصلی تالار قفل بود درست ولی در پشتی را باز گذاشته بود تا هرکس عقلش رسید فرار کند اما متأسفانه کسی فکرش به آنجا نرسید حتی خود شاهرخی که تالار برای خودش بود!
گرمای طاقت فرسایی تالار را فرا گرفته بود و دود ها هر لحظه بیشتر می‌شدند و دیگر اکسیژنی باقی نمی‌گذاشتند.
خیالش از بابت کسانی که به میثم سپرده راحت بود.
وارد آشپزخانه تالار شد.
گوشی اش را از جیب شلوارش بیرون کشید و قبل از اینکه به در برسد شماره ای را گرفت.
“الو” گفتنش همزمان شد با بیرون رفتنش از تالار
……
_درو بازکنید بزارید بیان بیرون
…..
_به میثمم بگو توی ماشین منتظرشم
خدافظ
گوشی را در جیب شلوارش بر گرداند و دست هایش را به کمرش زد….بوی سوختگی را خیلی خوب حس می‌کرد.
چشم بست و نفس عمیقی کشید.
تا همین جا هم زیادی پیش رفته بود.
کشتن الکی یلدا و فرستادن فیلم مرگش و آوردنش آن هم زنده در مراسم کمند برای شاهرخ زیادی گران بود.
ولی او که نمی‌توانست به همین راضی باشد؟ می‌توانست؟
عمرا اگر به همین کار رضایت میداد، اگر میداد که سهیل نبود!
هنوز درد اصلی برای شاهرخ تازه شروع میشه!
قصد نداشت کسی در اینجا بمیرد.
حتی اگر شاهرخ تنها کسی بود که در تالار بود نمی‌خواست اینگونه بمیرد.
این مرگ برازنده اش نبود….او باید به دست سهیل بمیرد نه آتش!
چشم های سیاهش را باز کرد و قدم جلو گذاشت….میخواست معرکه ای را که را انداخته بود ببیند.
این یک بازی بود….آخرش یا باید سهیل زنده می‌ماند یا شاهرخ!
برنده این بازی نامشخص بود چون هرکدام فکرهایی را در سر داشتند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.9 / 5. شمارش آرا : 218

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x