رمان پریا

༻پـــــریـــآ پارت 9༻

4.3
(48)

9#

بعد رسوندن مهسا ب خونه، سریع خودمو به خونمون رسوندم تا کارامو انجام بدم و زود خودمونو به خونه ادری برسونیم و اونو سین جیم کنیم
لبخند شیطانی روی لبم نشست…

بیصدا در خونه رو باز کردم و وارد شدم….
………….

وارد خونه شدنم، عین دزدا بیصدا بود،سلانه سلانه و بیصدا ی راست بسمت اشپزخونه رفتم چون میدونستم مامانو میتونم اونجا پیداش کنم… مامانمم که قربونش برم دنیا رو آب بره خبر دار نمیشه ،که ببینه اطرفش چخبره….

یواش یواش پشت سرش رفتم تا خواستم اونو با اومدنم سوپرایز کنم روشو بسمتم برگردوند ،نه تنها اون از دیدنم ترسید بلکه منم یه لحظه از ترس زرد کردم…
مامان صدای جیغی که از ترس کشیده بود فک کنم تا دوتا کوچه اونورترم رفته بود….

صدای افتادن چیزی رو شنیدم ،زود از اشپزخونه خارج شدیم و با دیدن پدرم که تند تند از پله ها پایین میومد تا بفهمه چیشده …
با دیدن ما نفسی از سر آسودگی کشید و گفت :چخبره
چیشده…
صدای جیغ کی بود ؟تو عالم خواب بودم تاصدای جیغو شنیدم از اتاق زدم بیرون،سر پایین اومدن از پله ها انداخته شدم ،باز خوبه تونستم خودمو جمع کنم..حالا برای چی جیغ میزدین….

من که از خنده روده بر شده بودم نفس نفس میزدم ….

مامانم با نگاه غضب الودی بهم نگاه میکردو گفت

هیچی این دخترت منو زهره ترک کردش

بابا چپ چپ نگاهی ب منو مامان انداخت گفت…
عوض اینکارا میزو بچینید تا دلی از عزا در بیاریم تا این ترسو بشوره ببره،اخه من چی میتونم بهتون بگم…

منو مامان تا همو دیدیم پقی زدیم زیر خنده الحق که راسته،که میگن مردا فقط ب شکماشون میرسن..

دیگه به سمت اتاق خواب نرفتم تا وقتمو برای عوض کردن لباس تلف کنم.. با کمک به مامان سفره رو چیدیم …
لامصب تحت هیچ شرایطی نمیشد از دست پخت مامان گذشت،برای ناهار قیمه بادمجان درست کرده بود،وقتی بوش به دماغم رسید ،صدای شکمم در اومد،بااینکه قبل اومدن یه ساندویچ خورده بودم…
و نکته جالب اینه هیچ کدوم از غذاها جذب بدنم نمیشه…

بعد خوردن ناهار وجمع کردن ظرف و ظروف هرکدوممون ب سمت اتاقامون رفتیم
………………………
به محض وارد شدن به اتاقم لباسامو کندم و بسمت حمام رفتم و آبو باز کردم تا آب گرم بشه…
تا گرم شدن آب،بسمت گوشیم رفتم و برای مهسا پیامک زدم که تا یساعت دیگه آماده باشه…
…..
حولمو برداشتم و رفتم تو….
بااینکه صبح حموم بودم،ولی بخاطر اینور و اونور رفتنم کمی عرق کردم و این اصلا برام خوشایند نبود…
بعد یه دوش کوتاه و سریع از حموم اومدم بیرون و بعد خشک کردن بدنم لباس زیر*مو پوشیدم…

سشوارمو برداشتم و با،بادش موهام خشک کردم
داشتم تو کمدم دنبال لباسی میگشتم که برازنده امروزم باشه که در اتاق بی محابا باز شد…

سریع حوله روی صندلی رو جلوی خودم گذاشتم…
با دیدن مامان جیغی کشیدم و گفتم:عههه ماماننننن ،لطفا قبل اومدن در بزن…
مامان عین بچه تخصا ابرویی بالا انداخت و گفت:نوچ نمیشه..همچین جلوی خودشو میگیره انگار ما نداریم…
ولی پری جون تو عجب چیزی ساختم…
اول دوزاریم نیفتاد،و وقتی فهمیدم جیغی کشیدم و گفتم:ماماننننن
مامان:چته مامان یامان…
اومدم بگم یه کارت هدیه گرفتم ببر پیشکش ادریانا کن…
باشه ای گفتم و مامان از اتاق بیرون رفت….
کت و شلوار راسته ای برداشتم و پوشیدم…
موهامو کامل جمع کردن و بعد ارایش مختصر از جلوی اینه بلند شدم.

همون لحظه مسیجی از طرف مهسا برام اومد که نوشته بود من آمادم…
براش نوشتم تا ده مین دیگه بیرون باش…
برای بار آخر خودمو تو آینه نگاه کردم ،بعد خوب بودن همچی ادکلنمو برداشتم و قشنگ باهاش دوش گرفتم…
شالی بصورت نمادین سرم گذاشتم و بعد برداشتن کیف دستی و کارتی که مامان داده بود،از خونه خارج شدم…
سوار ماشین شدم وبسمت خونه ی مهسا رفتم ،تک بوقی زدم که زیاد طول نکشید که از درو باز کرد و بیرون اومد…
مهسا با کمی بالا پایین کردن ضبط ماشین به یه آهنگ شادی رسید و برای خوش قر میداد
بلند کن، صدا موزیکو تو
روشن کن ، چراغارو حالا
صبم شد ، میزنیم به دله
جاده هو ، عشقُ حاله
میبندم درو پنجررو
میخندم، چشمون میزنن
میگن به، همیشه ببین
چقد باهاش خوشحاله
♪♪♪
تو لونه ای من پرندم
تورو فقط من بلدم
دره دله منو تو زدی
مگه میشه درو ببندم
(مجید یلان)
بعد چند دقیقه رانندگی به خونه ی ادری رسیدیم..بعد پارک کردن ماشین،تا بیایم زنگوبزنیم در با صدای تیکی باز شد..
ادری درو باز کرده بود و بیرون اومد ،با قرهای ریز بسمتش رفتیم و وقتی بهش رسیدیم بنوبت بغل رفتیم وقتی نوبت بمن رسید رو بهش گفتم بریم که زیاد سرپاموندم ،ادریانا از دست تویی گفت و مارو بسمت داخل برد…بعد نشستن رو بهش گفتم
خب چخبر
ادری:سلامتی
مهسا:ادری تو که گیج نبودی،از اون چخبر
ادری برا یه لحظه سرخ شد و جفتمونو نیشگون گرفت که آخ و اوخمون بلند شد…
زمان زیادی نگذشته بود که زنگ در بصدا دراومد و مادرشوهرش و مادرش و فک و فامیلا وارد شدن و بعد صدای موزیک…
یکم منو مهسا قر دادیم،چون میدونستیم منبعد دیگه عروسی در کار نیس…
تو اون مراسم یه خانمی منو برای پسرش خواستگاری کرد که مهسا گفت خانمممممم
ایشون زنداداشمن ،چطور میتونین از یه زن شوهردار خواستگاری کنین،که بنده خدا شرمنده شد…
طولی نکشید از مهساهم خواستگاری کرد که من وارد بحث شدم و گفتم حج خانممم ایشون نامزد دارن،واقعا متاسفم…
که دیگه کلا اون خانم از کنارمون بلند شد و رفت…
منو مهسا ریز ریز میخندیدیم و بین خودمون میگفتیم این هرکیو میبینه برای پسرش خوایتگاری میکنه..
که سرمونو بلند کردیم دیدیم بعله بالاخره موفق شده…
یجورایی نگامون میکرد گه انگار پلنگ شکار کرد…
بعد دادن هدیه هامون از ادری خدافزی کردیم و به خونه هامون رفتیم
……

روزها عین برقو باد میگذشتن و ما ازونچه ک فکرشو میکردیم ب پاییز نزدیک تر میشدیم….
………
ماماننننن

من دارم میرم خداحافظ

مامان…خدا بهمرات دخترم

و بدو بدو خودمو ب پارکینگ رسوندم و سوار عروسکم شدمو پیش بسوی خونه مهسا اینا

….
مهسا ب دیوار کوچشون تکیه داده بود

بعد دیدن من با لبخند دندون نمایی ب سمت ماشین اومد و پرید تو بغلمو منو غرق در بوسه کرد

اه ولم کن تفیم کردی
مهسا… همه ارزشونه من ببوسمشون تو اونوقت اینجوری میکنی

من ….عزیزم حالا چرا قهر میکنی
خب کلک اونایی ک ارزشونه بگو کیا هستن

مهسا با این حرفم زیر خنده
و گفت…

ول کن باو ی بلوف بیش نبود

من…مهساااا این حرفای لاتی رو از کجا یاد گرفتی

مهسا…شماااااا؟؟؟
من…مسخره نشو دیگه….

مهسا…از دوست فیسبوکیم

من …حالا کی هست
مهسا..رسیدیم بهت میگم

بعد از رسیدن ب سمت جایی که کلاسامون برگذار میشد رفتیم وبعد پیدا کردنش ،به داخل رفتیم…

منو مهسا روی صندلی که اخرکلاس بودرفتیم و روش نشستیم ،که تا بهتر بتونیم باهم غیبت کنیم..

بعد حدود چند دقیقه کلاس شلوغ شد…
و وقتی بچه ها به احترام استاد بلند شدن ،ماهم به تبعید از اونا بلند شدیم و با شنیدن صدای استاد سرجامون نشستیم
همون لحظه گوشیم ویبره رفت گوشیمو دراوردم و مشغول شدم، داشتم با گوشیم ور میرفتم ک مهسا با ارنجش کوبید تو پهلوم

من…چته وحشی

مهسا… استادو نگاه

من با دیدن استاد جدیدمون یا همون بهتر بگم سام گنده دماغ دهنم اندازه غار علی صدر وا شد

سام بعد معرفی خودش و گفته ک این ترم من استاد ریاضیتون هستم ناراحت و عصبی شدم

بعضی از پسرا براشون مهم نبود و بعضی از دخترا از اول با نیش باز ب استاد نگاه میکردن

منم برام مهم نبود

…..

استاد با دادن ی ورق a4 که به ترتیب اسمامونو بنویسیم…
بعد نوشتن اسم هامون،آخرین نفری که اسمشو نوشت برگرو بسمت استاد برد…
استاد گفت اسماتونو که خوندم بلندشین تا باهم اشنا شیم… شروع کرد به خوندن اسمها…
نوبت بمن رسیدخانم پریا ربیعی…
بادیدن من نیشخندی زد و …..

…….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

roya hedayatiii

- پناهنده به دنیایِ خیالی . . . !️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x