رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت چهل و شش

4.4
(255)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_چهل و شش
《راوی》
قدم هایش را تند تر کرده بود و نزدیک تر می شد‌.‌‌..

حس میکرد در آن لحظه کل دنیا خلاصه می‌شود در حساب پس گرفتن…

کنارش رسید…
ترسیده برگشت و موبایل از دست اش افتاد…
در چشمان سرخ اش خیره شد…
نفس های تند شده و رگ گردن اش که فاصله ای با پاره شدن نداشت،وحشت را در دل اش انداخت…
انتظار نداشت پیدایش کند…

با صدایی لرزان لب زد
_آ…‌‌.آرتا……
نگاه یخ زده اش وجودش را لرزاند…
به زور نفسی کشید

_من……
اخم هایش را بیشتر در هم کشید و غرید
_دهنت رو ببند!
چشمانش گرد شد‌‌‌‌…
در یک لحظه،بازویش محکم اسیر دستان قدرتمندش شد‌…

نگاه غضبناکی به سر تا پایش انداخت و پوزخندی زد…

راه افتاد و تیدا را مثل یک پر به دنبال خودش می‌کشید…
التماس را در صدایش ریخت
_آرتا تورو خدا.‌.‌.چیکار داری میکنی؟!
جوابش را نمیداد و فقط دستش را محکم تر فشار میداد…

_کمککک!
بغض اش ترکید…
_صدات در بیاد همین جا چالت میکنم.خفه شو!
تن اش از وحشت یخ کرده بود…

جلوی ماشین رسیدند که آرتا هلش داد و داخل پرتش کرد…
خودش هم پشت فرمون نشست و قفل مرکزی را زد…

نگاه اش که بهش میفتاد تا پای مرگ میرفت…
به این حالت اش عادت نداشت…
حس میکرد الان است که پس بیفتد…
اشک هایش لحظه ای متوقف نمی‌شدند…

به هق هق افتاده بود
_آرتا.‌…….کجا می بریم……..ولم کن تورو خدا……..
صدای محکم و کر کننده ی دادش در فضا پیچید
_ببر اون صدات رو!

شانه هایش لرزید…
دستش را روی دهان اش گذاشت تا جلوی صدایش را بگیرد…

موبایل آرتا شروع به زنگ خوردن کرد…
با عصبانیت روی داشبورد پرتاب اش کرد…
یک بار دیگر زنگ خورد…
هر کسی که بود مدام تماس می‌گرفت و قصد کوتاه آمدن نداشت…

در دل اش از خدا کمک میخواست…
تنها کسی که می‌توانست در این لحظه نجاتش دهد فقط خود خدا بود.‌‌..
صدای زنگ عصبی اش کرده بود و این در رفتارهایش کاملا مشهود بود.‌‌‌‌‌..
بالاخره تلفن را برداشت…

_تیدا کجاست روانیی؟کار توئه آره؟؟؟
فریاد زد
_به من زنگ نزن!
با شنیدن صدای آریانا نور امیدش را پیدا کرده بود…
قبل از اینکه به آرتا فرصت قطع کردن بدهد جیغی زد بلکه او بشنود…

اما با این کار،فقط خشم او را بیشتر کرد…
ناسزایی نثارش کرد و با سرعت بیشتری راند…
××××××××
ترسیده تلفن را پایین آورد…
صدای تیدا تا مرز سکته برد و برگرداندش…
فکر اینکه آرتا بلایی سرش بیاورد داشت دیوانه اش میکرد…
باید پیدایش میکرد…

در لحظه،متوجه نشد که چه اتفاقی در سرش افتاد…

چه اتفاقی افتاد که دست اش روی شماره ی سینا لغزید…
انگار فقط به اطراف اش چنگ میزد برای نجات‌ تنها کس اش…

خیلی سریع گوشی را برداشت…
_آریانا؟؟؟
با گریه سعی می‌کرد حرف اش را بفهماند…
_سینا…..سینا تیدا……آرتا بردش…….نمیدونم کجا برد……
سینا با نگرانی گفت
_آروم باش آریانا…..نگران نباش!پیداش میکنم خب؟!برش میگردونم…..
_میخوام…..میخوام برم پیش خواهرم…..کجا بردش الان؟خونه اش کجاست…..
_آریانا منتظر بمون کاری نکن ازت خواهش میکنم!الان اوضاع خوب نیست….بعدا توضیح میدم….
نترس!خونه بمون خب؟!تیدا رو برمیگردونم سریع…خیالت راحت فقط لطفا کاری نکن!

تماس قطع شد و صدای بوق ممتد بود که در گوش اش زنگ می‌خورد…
چطور نگران نباشد؟!چطور آرام باشد؟!دلشوره اش را چه کار میکرد؟!
با بغض راه افتاد و خودش را به حیاط رساند…
××××××××

بالاخره جلوی در خانه نگه داشت…
دست اش را دوباره محکم گرفت و هدایتش کرد…
داخل خانه که رسیدند در را محکم کوبید و سمت دخترک هجوم برد…
تیله های سبزش،حالا پر از اشک شده بودند…

تا خواست تکانی بخورد،با بی رحمی سمت دیوار هول اش داد و کمر ظریف اش را در دست گرفت….
آخ پردردی گفت…

بوی تند الکل و سیگارش را از چند فرسخی می شد فهمید…

سرش را نزدیک برد و با صدای خش دارش زمزمه کرد
_باهام چیکار کردی آشغال؟!
نفس هایش نامنظم شده بودند و قلبش تند تند میزد…

قبل از اینکه فرصتی برای حرف زدن بدهد؛طره ای از موهایش را گرفت و محکم کشید‌…
_آ….آیی…درد دارهه موهامو ول کن…
_به درک!
موهایش را رها کرد…
کف سرش میسوخت…
چه بلایی داشت به سرش میامد؟!
گریه اش بند نمی‌آمد و هر ثانیه شدت بیشتری می‌گرفت…

فریادش خانه را لرزاند
_اون عوضی که برده شی قاتله قاتل!
حالیته چه غلطی کردی؟؟؟!

مردمک های لرزان اش را به صورتش دوخت…

سرش را در گودی گردنش فرو برد…
با تمام توان گاز گرفت…
_الان چی؟درد داره نه؟!

نتوانست جلوی خودش را بگیرد
جیغ زد
_کشتیم وحشیی!
_حواست باشه با کی حرف میزنی دختره ی هرزه!

حس کرد یک طرف صورتش آتش گرفت…
محکم روی زمین افتاد…
از شدت ضربه،خون از گوشه ی لب هایش جاری شد…
طعم شور خون حالش را خراب کرد…

ولی بیشتر از حرف آخرش درد نداشت…
هرزه؟!آرتا بود که با سنگدلی این کلمه را بهش نسبت داد؟!
باورش نمیشد…
حتی اگر هزار بار دیگر میشنید…
با بهت لب زد
_چی…….چی میگی آرتا؟!

مجسمه ی شیشه ای روی میز را با حرص روی زمین انداخت‌…
صدای خورد شدن شیشه،باعث شد چشمانش را ببندد…

فک اش را در دستان اش گرفت و پرقدرت فشرد…

_خوب بلدی کارتو؛آفرین!هر شب تو بغل یکی نه؟!حالا من چندمی بودم؟!
صدایش را بالاتر برد
_با بقیه تا کجا پیش میرفتی؟!حرف بزن لعنتی!

پایان حرف اش با شکستن شیشه های دیگر همراه شد…

دانه به دانه،هرچیزی که دم دست اش می آمد را پرت میکرد…

ولی نفهمید،ندانست که لابه لای آن شیشه ها،قلبی هم هزار تکه شد…
نابود شد!

میان اشک هایش جیغ زد
_میفهمی…..میفهمی چی میگی؟!

پاکتی را برداشت و در صورتش کوبید…
ورق ها بیرون ریختند و روی زمین پخش شدند…

نگاه ناباورش را میانشان چرخاند…
عکس های قرارهایش با شایان و صمدی…همچنین نوشته هایی که روی همه ی عکس ها به چشم می‌خوردند…

دروغ هایی در مورد او!

_چی شد؟!فکر نمیکردی سند کثافت کاریت دستم برسه؟!
_نه……نه……اینا دروغه!توضیح……
پوزخندی زد
_دروغ تویی!دروغ عشق توئه!دروغ تک تک حرفاته!

نفس هایش به شمار افتادند…چقدر این حرف ها سنگینی می‌کردند بر دل زخمی اش…
نمی‌توانست…طاقت نداشت بشنود!
_آرتا…..من دوست دارم!باور کن دوست دارم….

_خفه شو عوضی!

از بین دندان های قفل شده اش غرید
_خب….نگفتی با قبلی ها تا کجا پیش میرفتی…
با عجز نالید
_به خدا دروغه!به قرآن دروغه!به هر کی میپرستی قسم دروغه!

صدای لرزان اش اوج گرفت
_من…..من هرزه نیستم آرتا!
خیره به چشمان اش داد کشید
_بهم ثابت کن!ثابت کن اینا دروغه…ثابت کن پاکی!

نزدیکتر آمد و خودش را روی زمین کنارش انداخت….

_ثابت کن!
_م…..منظورت چیه؟!

لب هایش را اسیر کرد و با خشونت بوسید‌…
با همان خشونت روی زمین درازش کرد…

دست اش را سمت لباس اش برد…

اولین دکمه ی پیراهن اش را باز کرد…

رنگ صورتش عین گچ سفید شد…

به سراغ دومین دکمه رفت و سرشانه برهنه اش که بیرون زده بود را را لمس کرد…

با تعجب و وحشت دست اش را روی دست هایش گذاشت و مانع شد…
با تته پته گفت
_نه…..نه این کار رو نمیکنی آرتا!
آرام گفت
_خودم ثابت میکنم!

لب هایش را اسیر کرد و با خشونت بوسید…

همانطور که زار میزد تقلا میکرد
_تورو خدا آرتا!
بی اهمیت صورت اش را نزدیک آورد…
سرش را به چپ و راست تکان میداد تا بتواند نجات‌ دهد خودش را…تا رهایش کند!
_خواهش…….خواهش میکنم!

_نمیتونی از خودت دفاع کنی نه؟!اون موقع که اون غلط ها رو کردی به اینجاشم باید فکر میکردی!

چرا مانند گذشته باورش نمیکرد؟!

خدا را صدا میزد…
التماس اش را در نگاه اش ریخت…
آخرین زور اش را هم زد…

_تورو جون تیدا!

باورش نمی شد!

بدنش را رها کرد….

عقب کشید و کلافه بلند شد…
دستی در موهایش کشید…
کمی دور خودش چرخید و لگدی به تن تیدا زد…

_آخخخ!

_یه دقیقه دیگه اینجا بمونی زنده ات نمی‌ذارم!گمشو بیرون!

لرزید و با هزار زور بلند شد…
زید مشت و لگد هایش تمام تن اش کوفته شده بودند…
به زور روی پاهایش ایستاده بود و هر لحظه آماده بود غش کند و پخش زمین شود…
دکمه ها را بست و لباس اش را مرتب کرد…

با دل بی قرارش چه باید میکرد؟!او که نفسش بند نفس های آرتا بود…

همه ی بدبختی هایش را از شاهد صمدی داشت…
با بغض لب زد
_تو همین جهنمی که برام ساختی میسوزونمت!

فکرش را هم نمی‌کرد نجات‌ پیدا کند…حالا نباید می‌ماند!لحظه ای دیگر نباید می‌ماند…

هر لحظه ممکن بود حرکات جنون آمیز آرتا تکرار شود…

وای که لحظه ای از جلوی چشمانش محو نمی‌شدند…

آرتای او بود که روحش را کشت…

بند بند وجودش درد میکرد!

در تار و پودش اسم او حک شده بود…
تکه تکه اش کرد…

اشک هایش را کنار زد و سعی کرد خون خشک شده ی گوشه ی لب اش را با دست پاک کند…

هول زده و سریع طرف در رفت و بازش کرد…

با چهره ی نگران سینا و آراز مواجه شد…

××××××××××
پارت جدید رو هم گذاشتیم:)
فکر میکردین اینطوری شه؟!نظرتون حالا چیه در مورد آرتا😢در مورد دختر بی گناهی که اینجوری سوخت💔
امتیاز و کامنت یادتون نره مگرنه مجبور میشم دوباره نظم پارت گذاری رو به هم بزنم و دیر به دیر پارت بدم چون واقعا انرژی نمیگیرم!🙂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 255

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
48 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

خسته‌نباشی تازه دیدی حواست کجاست😂

راستی بازم اشتباهتو اصلاح نکردی حرصم میومد نگم🤒

دستش را روی ❌دهان اش ❌ گذاشت

بابا این غلطه به خدا دهانش تو همه کتاب‌ها اینجوری مینویسن باید بگم برای اولین باره این نوع نگارش رو میبینم اصلاح کن خواهر خوشگلم

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

ایشاالله زودی خوب شی خواهری

نه گلم اشتباهه مطمئنم درستش اینه از خودم درنیاوردم😊

saeid ..
6 ماه قبل

وااای🥺
عالی بود

Tina&Nika
6 ماه قبل

عالی بود به از یه طرف به ارتا حق میدم غرورش خرد شد از یه طرف به تیدا ولی اصلا از تیدا و اریانا خوشم نمیاد مخصوصا تیدا

Tina&Nika
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

خواهش میکنم ببخشید اگه ناراحت شدی گلم ولی اراز رو دوست دارم 😊💙🌿❤️✨️🌸

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

خب خب من بلاخره بهتون رسیدمم🥳
تنها چیزی که میتونم بگم همینه که قلمت فوق‌العاده‌ست🤩👌
یه داستان متفاوت و قلمی بسیار قوی😍
توی کل رمان زوج آرتا و تیدا رو بیشتر دوس دارم اما آراز بیشتر به شخصیت مورد علاقم نزدیکه و خیلی شبیه اونه😛😝
به آرتا حق میدم چون هرکسی جای اون بود ممکن بود رفتار بدتری نشون اما یکمم از دستش حرص خوردم
دخترا بزرگترین اشتباهشون این بود که بهشون نگفتن
من جای اونا بودم بهشون می‌گفتم و می‌گفتم که تحدید کردن
و یا حداقل قبل از رفتن یه نامه براشون میزاشتن که توش همه چیز رو توضیح داده باشن تا اینجوری نشه
دلم واسشون میسوزه همشون خیلی گناه دارن😥🥺
عالی بود نیوشیییی✨️🤍
پر قدرت ادامه بده🥰😃

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

قلمت خیلی خوبه اصلا نمیشه ازش گذشت
لطف داری عزیزم🥰
آره خیلی شبیه شخصیت رمان اولمه😃
آره خیلی سخته که کسی که دوسش داری باورت نداشته باشه
دیگه کاریه که کردن و نمیشه درستش کرد 🥺
قربونت عزیزم وظیفم بود🤍✨️
باعث افتخارمه که میخونی قشنگم🥺✨️

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

😃✨️🤍🥰

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

حالا اگه ادمین اومددددد🤦‍♀️🤦‍♀️

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

آره ۱۶ دیقه بعد از اینکه مال تو رو تایید کرد فرستادم دوباره گرفتم خوابیدم
الانم نمیاد تایید کنه
مثلا خواستم از خماری درشون بیارم🥺🥺😥
دیگه آخر هفتس همه یا بیرونن یا مهمونی

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

نمیدونم ولی طبق آماری که من گرفتم آخر هفته‌ها ساین خیلی خلوته🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

ما برامون از شهرستان مهمون اومده خیلی فرصت نمیکنم بیام🤣🤦‍♀️

لیلا ✍️
6 ماه قبل

بچه‌ها از دیروز نتم قطعه مودممون خراب شده و معلوم نیست که کی درست بشه با هزار زور و بدبختی از خونه بیرون زدم تا تونستم به اینترنت وصل شم رماناتون رو بعدا میخونم خداقوت😟

sety ღ
6 ماه قبل

همه تون نامردینننن
هم تو هم غزل هم بقیه تون🤦‍♀️🥲

لیلا ✍️
6 ماه قبل

هر چی بود نبوغ قلمت رو تو این پارت به خوبی نشون دادی واقعا کارت عالی بود مثل یه فیلم تمام صحنه‌ها جلوی چشمم پلی شد👌🏻👏🏻

درسته کار آرتا درست نبود و دلم به حال تیدا سوخت ولی خدایی آرتا هم خیلی مظلومه😞🤒

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

زیادی جذاب نشونش دادی از چشم کسی نمی‌افته😁😃
منم سعی دارم آرمان رو بد کنم اما نمیشه😥🥺

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

خیلی اینجوری نشون داده نشده😉
منم دقیقا همین هدف رو داشتم اما موفق نبودم🤦‍♀️🤦‍♀️
فقط یه شخصیت منفی خلق کردم اونم با اینکه آدم شد ولی هنوزم فحش میخوره😥🥺

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

من چی
من موفقم؟🤣🤣

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

من هدفم بد نشون دادن آرمان بود ولی یکی دیگه فعلا داره فوحش میخوره🤦‍♀️🤦‍♀️

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

والا اون بدبخت با تموم شدن رمان هنوزم داره فحش میخوره بچم🤕🥺

Mahdis Hasani
6 ماه قبل

لطفا ی پارت دیگه

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

اهم چی بگم
نظری درباره این پارت ندارم
یکم بخوام منطقی باشم اینجا حق رو تا حدودی به آرتا نمیدم🥲
ولی خب باز اون که نمیدونه قضیه از چه قرار بوده🥲
پس فعلا از دست پسرم اونقدارم ناراحت نیستم

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

نه خیر کی گفته
پسرم عشقه عشقققق

Fateme
6 ماه قبل

خیلی قشنگ بود نیوشا جونم
به جفتشونم حق میدم من ولی بازم آرتا از چشمم نمیوفتهه

تارا فرهادی
6 ماه قبل

خسته نباشی نیوشی💜😍
درسته تیدا بی گناهه ولی به آرتا هم حق میدم بخواد این حرکات جنون آمیز رو انجام بده🥺🥺

دکمه بازگشت به بالا
48
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x