رمان مثل خون در رگ های من

رمان مثل خون در رگ های من پارت ۱۷

3.3
(106)

بهترین لحظه بود برام…
بالاخره به عشقم رسیدم، الان داشتم جلوش میرقصیدم و اون برام دست میزد!
چه حس قشنگیه این لحظه…
ولی باز یاد این افتادم که هیراد فردا باید بره…
دوباره حالم گرفته شد، اشک توی چشمام حلقه زد…

عه عه گریه نکن رزا
میبینن بقیه!

نمیتونم…
نمیتونم گریه نکنم! شوهرم میخواد بره
همه ی عروس دامادا شب عروسیشون با کلی ذوق میرن خونه ی خودشون، ولی من….

نمیدونم چی بگم! انتخاب خودم بود…باید به پاش بمونم
برای پشیمون شدن خیلی دیره…
همینطور داشتم فکر میکردم که چشمم خورد به ارش!
با چهره ب غم گرفته به من نگاه میکرد…
نمیدونم چرا ولی دلم براش سوخت…
سرمو انداختم پایین…

هیراد_رزا؟ خوبی؟

رزا_اهوم…

هیراد_نخوای بری وسط برقصی؟

رزا_یکم بشینیم، میریم باز

هیراد_اوکی…..

تا اخرِ شب توی فکر بودم، حتی وقتی میرقصیدم! میترسیدم از چیزی که قراره سرم بیاد…

توی ماشین بودیم، هیراد به سمت خونه مامانش میرفت

رزا_کجا داری میری؟!

هیراد_خونه دیگه

رزا_منو بزار خونه بابام بعدش بروخونتون

هیراد_یعنی چی؟ مگه قرار بود شب بیای خونه ی ما؟؟؟

رزا_نخیر…من همچین قراری باتو نزاشتم، الانم سریع تر بریم خونه مون که بدجوری خستم…

هیراد_چرا اینجوری شد یهوتو؟!

رزا_چطوری شدم؟ خب خستم دیگه

هیراد چیزی نگفت
توی راه، بینمون سکوت بود…حرفی نداشتیم بزنیم؟!

با اینکه ازش دلگیرم ولی دلم براش تنگ میشه! دوست داشتم کنارم باشه…بریم خونمون…صبح که بیدار میشیم براش صبحونه حاضر کنم…
توی دلم به این خیالاتم، پوزخند زدم…

هیراد ماشین رو نگه داشت
این نشون دهنده این بود که رسیدیم…

رزا_خدافز

خواستم درو باز کنم که…

هیراد_همین؟!

رزا_چی؟!

هیراد_همین؟ فقط خدافز؟ دارم میرماااا

رزا_میگی چیکار کنم؟ باید دوریت رو تحمل کنم دیگه…

هیراد دستمو بوسید و محکم توی دستاش گرفت…

هیراد_قربون اون لَجت برم من، اخه شب عروسی عروس با دامادش قهر میکنه؟ ها؟عروس خانوم

رزا_ببخشید

هیراد_تو باید منو ببخشی که دارم تو این شب تنهات میزارم، میدونم قابل جبران نیست…ولی اگه قرار باشه یک روز زنده باشم، امشبو برات جبران میکنم نفسفم!

لبخند روی لبهایم نشست…

هیراد_حالا یه ماچ بده

رفتم جلو و هیراد رو توی بغلم گرفتمش…محکم بغلش کردم و اونم بغلم کرد

هیراد_اخخخ دل و رودم داره بالا میاددد ول کننن

رزا_اه اه اه
خاک تو سرت کنن
یکم احساسات داشته باش تروخدا

هیراد بلند بلند قهقهه میزد!
چشم غره ای رفتم و رومو برگردوندم

هیراد_اخرشم یه ماچ ندادی!

رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم که لبم رو بوس کرد

رزا_دیوونه
نمیگی یه موقعه یکی مارو اینجا ببینه چی میشه؟

هیراد_خب میگم زنمی!

رزا_بی حیا

(خیلیییییییییییییییییییی دلم برای ارش سوخت🥲💔اومده بود عشقش رو توی لباس عروس با یکی دیگه دید🥺من بمیرم براشششش)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazale hamdi
9 ماه قبل

عالی بود سحر جون😘
دلم برای رزا میسوزه گناه داره شب عروسیش باید بره خونه باباش🥺🥺🥲

لیلا ✍️
9 ماه قبل

چرا حس میکنم قراره اتفاق بدی واسه هیراد بیفته🙁

اون جمله ای که گفت 《 اگه قراره یه روز نفس بکشم امشبو برات جبران کنم 》
دلم واسش سوخت😔

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

گناهی نداره که بیچاره…من‌ ازش بدم میومد😁

ولی این دو قسمت دلم براش سوخت خب رزا مگه‌ نمیدونست شغلش چیه خوبه خودش یک ماه ور دلش بوده دیده سختی های کارش رو دختره لوس و بچه اَه اَه

لیکاوا
لیکاوا
9 ماه قبل

😭بیچاره آرش

امیدوارم اتفاقی واسه ی هیراد نیفته و بابای رزا اونو سرزنش نکنه

Setareh
Setareh
9 ماه قبل

مرسی سحر☄

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

ببین هیراد هم داره میشه مثل امیر ارسلان
یه جا دلم براش میسوزه یه جا ازش بدم میاد🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

دقیقااااا
فقط من از هیراد بیشتر از امیر بدم میاد😁😂

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x