رمان شانس زنده ماندن

رمان شانس زنده ماندن پارت 20

4.8
(11)

باران غرق فکر بود.

باورش نمیشد عزیز تر از جانش بهار از پیشش رفته.آنقدر جیغ کشید تا آب دهانش خشک شد‌.و گلویش به سوزش افتاد. توان راه رفتن نداشت،بغضی به گلویش فشار اورده بود.که کم مانده بود خفه شود.

دیگه دلش زندگی کردن نمیخواست!
از کل این دنیا تنها به دخترش وابسته بود که به لطف فرشته آن روح نجس دیگه وجود نداشت.

شروع کرد به هق هق کردن،حتی اگه این ماجرا را برای احسان بازگو میکرد.مطمئن بود.حرفش را باور نمی کند.

قسم خورد که با دستای خودش فرشته را نابود کند.!

احسان سریع خودش را به مطبی که در نزدیکی شهر بود رساند.دیگه برایش مهم نبود،باران به مطب آمده یا نه!

حتی برایش اهمیت نداشت.تنها امیدی که به دل او جوانه زده بود زنده بودن بهار بود وبس!

به خودش قول داده بود که اگر بچه زنده بماند،واسه همیشه باران را ترک کند.و خودش با بهار زندگی خوبی را آغاز کند.
(بابت خر بودن احسان از شما عذر خواهی می کنم.)

اما انگار شانس با او یار نبود.
آقای دکتر با چهره ی پکر به سمت احسان رفت:

_بهار بختیاری فرزندتونه؟؟

احسان تا صورت پکر و ناراحت دکتر را دید،خودش را نباخت. و سری به نشانه ی بله تکان داد.

_دخترتون فوت شده!!! تسلیت میگم
قم آخرتون باشه.

(دو روز بعد♧)

باران زمانی که به خودش آمد،بالای سر قبر دختر کوچکش بود.

اصلا نمیدانست زمان چطوری گذشته و این داغ را و چگونه تحمل کرده.

آنقدر گریه کرده بود که چشم هایش شروع به سوختن کرد.مادرش در خاک خشک در کنار قبر نوه اش بهار نشسته بود و دخترش را دلداری میداد.

_باران گریه نکن مادر ،حتما عمرش به این دنیا نبوده .تو با این کار ها داری خودت و عذاب میدی!

باران به قبر دختر کوچکش نگاه کرد هنوز یک ماه نشده بود که بهار بدنیا آمده و آن طور سریع از دستش داد.

تا حرف مادرش را شنید شروع کرد با دست هایش صورت خودش را چنگ زد.

_مامان هنوز یکماه نشده بود که دخترم به دنیا اومد خدا ازم گرفت .دخترم خیلی ..

احسان که غم در صورتش موج میزد،تا حرف باران را شنید،پرید وسط حرفَش و گفت:

_خدا ازت بچه رو نگرفت.خودت نابود کردی باران .خودت اینکارو و کردی روانپریش!

و به صورت باران نگاه کرد،کینه و دشمنی در چشم هایش موج میزد.

_با دختر من خوب صحبت کن آقا احسان .مگه دخترم دیوونس که بچش و بکشه؟؟

پوزخند در لب های احسان جا گرفت .باران که انگار غم بزرگی در راهش بود که نمیتوانست با آن مبارزه کند.احسان با صدایی که انگار سعی داشت خودش را کنترل کند گفت:

_باران ،گفتی چه غلطی کردی ،که مامانت سنگتو به سینه میزنه؟هااا

_دخترم گفت بهار از تخت خواب سقوط کرده افتاده مگه نه باران؟

باران سری تکان داد،اما انگار احسان خشمگین تر از کسی بود که بتواند با همسرش صحبت کند.از آن قبرستان بیرون رفت.او باران را مقصر میدانست!

حتی صبر نکرد باران چیزی توضیح بدهد.

اما باران خودش هم نمی دانست چطوری ماجرا را برای احسان توضیح دهد.بازنده ی این داستان خودش بود.

فقط خودش میدانست با خدای خودش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉🕸

‌ شاید خ‍‌داع‍‌م ش‍‌ب‍‌ا دل‍‌ش می‍‌گی‍‌ره اس‍‌مون‍‌و سی‍‌اه می‍‌کن‍‌ه‍ . . . ؛)! ‌ ‌ ‌
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x