رمان کوچه باغ

رمان کوچه‌ باغ پارت ۵

4.1
(17)

باز چه از جانش میخواستن او که دیوانه نبود همه میدانستن دردش چیست با این رفتن و آمدن ها دردی دوا نمیشد

گوشه دیوار در خود جمع شده بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود دیگر حتی قدرت درست کردن سر و وضعش را هم نداشت این مرد غریبه که هر روز میامد و بهش سر میزد دیدن حال و روزش برایش تکراری بود

مهم نبود که موهایش را میبیند این صورت رنگ پریده و موهای ژولیده مگر دیدن هم داشت بیشتر ترحم برانگیز بود تا اینکه زیبا به نظر برسد

صدای گیرا و بم مردانه‌اش هم برای او تکراری بود باز هم همان حرف های همیشگی خوب میدانست

_امروز نمیخوام برات حرفهای قلمبه سلمبه بزنم تا به خودت بیارمت….امروز قراره تو حرف بزنی و من گوش میدم….نه نصیحت داریم نه سرزنش….فقط میخوام برام تعریف کنی از اول تا آخرش….

تکانی به خودش داد و به چهره مرد میانسال روبرویش خیره شد…..

_مگه ارزش گفتن هم داره……دیگه چه
فایده‌ای داره بخوام براتون تعریف کنم آقای سمائی…..بهتره بیخودی سعی نکنید

لبخند مهربانی بر چهره نشاند که چال گونه عمیقی سمت چپ صورتش نمایان شد…. و این مرد کوچک تر از سنش نشان میداد…. حتما زندگی برایش سخت نگذشته بود که همیشه لبخند از روی لبش پاک نمیشد و این چنین سرزنده بود…. نه مثل او که ناامیدی بر دلش خانه کرده بود…. و گریه یارش شده بود

_شاید به قول خودت….ارزش گفتن نداشته باشه…..اما حداقل سبک که میشی…نمیشی ؟

این اخلاق مزخرف سیریش بودنش حتما زنش را آزار میداد…. از این آدم ها متنفر بود که به زور میخواستن حرف از دهن آدم بیرون بکشند….. او این روزها سکوت و تنهایی را بیشتر دوست داشت….. اما به جایش این مرد انگار قصد سکوت کردن نداشت

_ یه سوال ازت دارم نازنین ؟

طاقتش طاق شد عصبی و کلافه نگاهش کرد تا حرفش را بزند و زودتر گورش را گم کند

پا روی پا انداخت و به پشتی صندلیش تکیه داد

_به نظرت سکوت تا الان دردت رو کم کرده ؟

چشمانش ریز شد قصدش از زدن این حرف‌ها چه بود !

سکوت میکرد و مرد روبرویش به خوبی ذهنش را میخواند که جوابش را میداد

_به نظرم تو هیچوقت عاشق مهرداد نبودی

با چشمان گرد شده به دهانش چشم دوخته بود این خزعبلات چه بود که سرهم میکرد ؟

از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا بیش از این به حرف های مسخره اش گوش ندهد

_فرار نکن ازش….عاشقی کردن برای خودش قوانینی داره…..تویی که یک ذره هم خودتو دوست نداری….چطور ادعا میکنی که عاشق اون مردی ؟

دستش روی دستگیره خشک شد

این حرف دیگر خارج از تحملش بود باید جواب دندان شکنی به پررویی‌هایش میداد

از در فاصله گرفت و با چند قدم خودش را بهش رساند

حرص و خشم همزمان بهش هجوم آورده بودن و باید یکجور خودش را خالی میکرد

_تو چی میدونی از زندگیم….که اینجوری قضاوتم میکنی….عشق من نقل یه روز دو روز نبوده آقای دکتر….چند ساله میفهمی….چشم باز کردم جلوی روم بوده….از من چی میدونی که از روی هوس عاشقش شدم ؟

این جملات را با داد میگفت و دیگر
خانواده‌اش به اتاق نمیامدن تا او را آرام کنند

انگار دکتر همه را مرخص کرده بود که این دخترک شکست خورده را سرجایش بنشاند

با خونسردی تمام دستانش را در سینه قفل کرد

_تو همیشه فکر میکردی که اون مرد کنارت میمونه درسته….چون همیشه بوده قرار بود تا ابد هم باشه ؟

با نفس نفس و چهره‌ای اخمالود بهش خیره بود

نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد یک دستش را در جیبش فرو کرد و شروع کرد دور اتاق قدم زدن

_مهرداد برات مثل یه بت بود….یه الگو مثل یه عضو از بدن…که حالا با نبودنش جای خالیش رو احساس میکنی

حرف هایش در عین تلخی درست بود و او هیچ جوابی برایشان نداشت

_نازنین باید حقیقت رو بپذیری….شما هر دو دو نیمه ضعیف بودین….که کنار هم قرار گرفته بودین اون مرد در کنار تو احساس ضعف میکرد….پرواز کرد تا زندگی بدون تو رو تصور کنه….تا آزادی رو بچشه و اما تو….

انگشتش را به طرفش گرفت و تکرار کرد

_آره خود تو….با ضعیف بودن با آسیب زدن به خودت….فقط داری اونو به این باور میرسونی که این دختر برای من زن زندگی نبود…..

اخمهایش صورتش را پوشانده بودن

زدن این حرف ها بیشتر داشت روح و روانش را بهم میریخت این مرد چه داشت برای خود سرهم میکرد

_تو زندگی هر اتفاقی ممکنه بیفته…..مهم اینه که چه واکنشی بهش نشون بدیم….تو با یه مشکل سریع عقب کشیدی….ترس تو چشمات لونه کرده….ترس از دست دادن مهرداد همیشه همراهت بوده و به نظرت با این وضعیت میتونستی زندگی خوبی کنارش داشته باشی؟

بی رمق روی صندلی نشست و سرش را در دستانش گرفت

_ما عاشق هم بودیم….

نگاهش را بالا آورد

_من‌….

دستش را به معنای سکوت بالا آورد

_نه نازنین شاید از نظرت من آدم بی منطقی باشم…ولی با این سن و تجربه میتونم بفهمم که عشق تو مثل یک جاده خطرناک بود که تو ازش بیخبر بودی….با یه بی احتیاطی همه چیز نابود میشد و تو انقدر به اون شخص اعتماد داشتی که اگه هر اشتباهی میکرد همراهیش میکردی….تو در کنار اون مرد نازنین نبودی….میشدی یه دختر دیگه که با اینکه میدونستی راهو اشتباه میره ولی کورکورانه دنبالش میکردی

چقدر در پس حرفهایش معنی داشت

حق داشت با همه اطلاعات ریز و درشتی که از مهرداد داشت لب به اعتراض باز نمیکرد مبادا عشقش ازبین برود ولی نمیدانست که این خانه عشق از پای بست ویران بود اگر مهرداد هم نمیرفت روزی جایی این رشته نازک رابطه شان پاره میشد

تا کی میتوانست جلویش نقش بازی کند و تظاهر به راضی بودن !

مهرداد نقطه مقابل افکارش بود شاید اگر این عشق و دوست داشتن نبود نمیتوانست این همه مدت تحملش کند

دکتر به چهره متفکر دخترک خیره شد امیدوار بود حرفهایش قدری رویش تاثیر داشته باشد
در این سن چنین شکست هایی شایع بود و میدانست که تمام احساسات یک دختر چطور میتواند در یک چشم بهم زدن نابود شود

جلویش ایستاد و با افسوس به اشک های روانش خیره شد

_نازنین از این پیله در بیا….تو میگی من ضربه خوردم باشه….ولی خودت نمیدونی که بارها ضربه های بدتر و بیشتر به خودت وارد میکنی….مهرداد رو یه شکست نبین اون رابطه برات مثل یه تجربه ست….تو قوی هستی منتها میخوای خودتو وابسته نشون بدی…به همه نشون بده که از این امتحان سخت موفق بیرون میای….هنوز اول راهی دخترجون

حرف هایش قشنگ بود اما برای او دیگر کارساز نبود جوری از هم پاشیده بود که توان جمع کردن خودش را هم نداشت

دکتر هم نفسش از جای گرم بلند میشد مگر این شب بیداری‌ها و کابوس‌هایی که گریبانگیرش میشد تمامی داشت ؟!

حتی اگه با نبود مهرداد هم کنار میامد دیگر آن نازنین سابق نمیشد دختری که حالا با هزار جور قرص رنگ و وارنگ آرام میشد این اتفاقات حسابی بدنش را تحلیل کرده بود

با ملاقات های روزی یکی در میان دکتر توانست قدری به خودش بیاید که این واقعیت را بپذیرد که عزاداری برای مرگ این عشق نافرجام بی معنی بود

اگر عشقی هم بود یکطرفه بود اگر مهرداد قدری بهش تعلق خاطر داشت به حرمت فامیلیتشان میامد و حالش را میپرسید ولی به قول دکتر مهرداد به این باور رسیده بود که بدون نازنین میتواند زندگی کند خوش بگذراند کار و پیشرفت کند پس چرا خود نازنین باید به خودش آسیب میزد ؟

همیشه خدا در رابطه با او خودش را ندید میگرفت وقتی هم که ترکش کرد مثل یک نادون فکر میکرد تقصیر از خودش هست اگر مهراد یک ضربه به او زده بود او بارها خودش را تنبیه کرده بود و این بدترین کاری بود که یک انسان میتوانست با خود کند

دکتر بهش چی میگفت آهان خود کم بینی مفرط حرف هایش را مو به مو با خودش تکرار میکرد و تمرین میکرد تا به خودش بقبولاند هنوز دنیا تمام نشده زندگی با همه خوبی و بدی هایش در جریان بود با همه کمبودهایش آن مردی که این چنین بهش زخم زده بود حتی دیگر قابل اشک ریختن نبود

امیدوار بود خدا جواب آهش را دهد اگر دنیا عدالت داشت پس باید همه به حق خود میرسیدن

*********

کوله اش را روی دوشش مرتب کرد و از ماشین پیاده شد

به لطف مهرداد یک ترم عقب افتاده بود و حالا بهترین راه فراموش کردن دردهایش بکوب درس خواندن بود برای فرار از زیر نیش و کنایه های فامیل که همچین موقع هایی مثل مگس دور شیرینی خوب خودشان را نشان میدادن سرگرم کردن خود بود

بزار هر چه خواهند بگویند او میخواست از حالا خودش باشد یک نازنینی که دیگر حرف مردم برایش مهم نیست یک نازنینی که دیگر فقط باید به فکر خودش میشد این دل رحمیش بود که او را به این روز در آورده بود دیگر بس بود قلبش را باید از سنگ میکرد که دیگر کسی جرئت زخم زدن بهش را نداشته باشد

وارد خانه شد همه جا را سکوت فرا گرفته بود بوی قرمه سبزی بینیش را نوازش داد چقدر هم که گرسنه اش بود به سمت یخچال رفت که برگه ای رویش توجهش را جلب کرد

《 _دخترم هر چی به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی امروز رفتم مدرسه شاید با نامه برگشتنم موافقت کنند عصر برمیگردم 》

نگاهش را از نوشته گرفت و بطری دوغ را از داخل یخچال برداشت برای مادرش هم خوشحال بود خانواده بیچاره اش در این مدت بیشتر از او آسیب ندیده باشند کمتر ندیده بودن….خوب میدانست چقدر برای حال تک دخترشان ناراحت و غصه دار بودن نباید بیش از این بهشان اضطراب وارد میکرد باید به همه نشان میداد که به این راحتی تسلیم بدی های زمانه نمیشود….. باید خودش را قوی میکرد

بعد از خوردن ناهار باید کمی به درس هایش میرسید خدا رو شکر دوستش ترانه برایش جزوه هایش را فرستاده بود و از این نظر کارش راحت تر بود

قولنج گردنش را شکست و عینکش را از روی چشمش برداشت

نگاهی به ساعت انداخت که مخش سوت کشید این همه درس خوانده بود !!

سریع از جایش بلند شد باید تمرین های دکتر را یکی یکی اجرا میکرد

کش مویش را باز کرد خرمن مشکی موهایش حالا تا روی کمرش میرسیدن

آهنگ شادی را پلی کرد و جلوی آینه مشغول رقصیدن شد

مامان منو ببخش
اگه همه قرارام پنهونین

با یه مشت بدتر از خودم
صبح تا شبو مهمونیم

پسر بدیم پسر بدیم،
خواستم خوب باشم نشد

شدم کسی که بیست چاری
مست و همه رفیقامم لشو

به لطف ورزش انعطاف بدنی خوبی داشت و به خوبی میتوانست بدنش را همگام با ریتم آهنگ تکان دهد

شمال با دوستام خوبه
با اونی که میخوام خوبه

مامان منو ببخش
امشبم خونه نمیام جام خوبه

شمال با دوستام خوبه
با اونی که میخوام خوبه

مامان منو ببخش
امشبم خونه نمیام جام خوبه

غرق رقصیدن بود

اینجای آهنگ را همراه با خواننده بلند خواند
و چرخی دور خودش زد

به کی رفتی تو ؟
(مامانم)
خدا حفظش کنه
برو بالا

سرش را برگرداند که نگاهش به قیافه خشک شده مادرش افتاد

دستهایش همانطور در هوا معلق ماند

چطور متوجه آمدنش نشده بود ؟!

همانطور سرجایش مات مانده بود و ساسی هم همانجور داشت برای خودش میخواند

با تاسف سری تکان داد و صدای آهنگ را قطع کرد

_صد بار بهت گفتم این اراجیف رو گوش نده یعنی چی آخه اسم خودشون رو هم گذاشتن خواننده

خودش را جمع و جور کرد و سرش را پایین انداخت

_شما کی اومدین ؟

نگاه عاقل اندرسفیانه ای بهش کرد

_نیم ساعته خانم….از بس صدای آهنگ بلند بود متوجه اومدنم نشدی

لب گزید و چیزی نگفت

مادرش از آن معلم های سختگیر بود که در خانه هم دوست داشت همه چیز طبق اصول و مقررات انجام شود برای همین بود که هیچوقت نتوانسته بود پایش را از حریم های دورش فراتر بگذارد

حالا در نظر مادرش چنین آهنگهایی هم برای آدمی به سن او زیر شان بود

گوشیش را کناری گذاشت و عرق پیشانیش را با حوله پاک کرد که با جمله مادرش دستش در هوا خشک شد

_عمه فرنوشت زنگ زد قراره از تهران بیاد اینجا خدا به دادمون برسه این بار هدفش چیه خدا میدونه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
9 ماه قبل

چقدر سر این تیکه رقصیدن نازی با آهنگ ساسی خندیدم🤣🤣🤣
دمت گرم لیلا❤😘

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط sety ღ
راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
9 ماه قبل

به به پارتِ جدید 👌🏾
اون تیکه که دکتر گف: تو از مهرداد بت ساخته بودی … چقدر دارک بود چقدر منو به فکر واداشت و چه ادمایی رو بت کردیم و میکنیم و خواهیم کرد که ذره ای لیاقت ندارن … یا حتی اگرم داشته باشن به ما نمیخورن و نمیتونن حسِ خوبی رو تجربه کنن و حسِ زندگی رو به ما بدن…
خانم مرادی!! طبیعیه که من جمله به جمله پارتایِ رمانایِ بی نظیر شمارو درک و زندگی میکنم؟؟
و چیزی جز تحسینِ قلمِ تحسین بر انگیزتون ندارم که بگم❤️

لیکاوا
لیکاوا
9 ماه قبل

عالی بود❤
میگم نازنین این عمه فرنوش الان مادر اونه دیگه؟ (مثلا سانسور میکنم اونایی که نمیدونن نفهمن🤣)

Newsha
9 ماه قبل

مامان منو ببخش😂😂😂💃🏻
وای خیلی خوب شد که نازنین سعی کرد سر پا بشه😍

Ghazale hamdi
9 ماه قبل

عالییییی بود😘
خیلی برای نازنین خوشحالم که تونست با خودش کنار بیاد🥰

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x