رمان قلب بنفش پارت سی و شش
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_سی و شش
《راوی》
با رسیدن به محل قرار،ماشین را کنار زد و پیاده شد…
آرتا،سرش بالا گرفت و عینک اش را از روی چشم اش برداشت…
آراز هم رو به رویش از ماشین اش پیاده شد…
سرهنگ با قدم هایی آرام و شمرده کنارشان آمد…
_سلام!
کمی مکث کرد و ادامه داد
_بگید ببینم ؛چی کار کردید؟
آرتا_قرارداد جدید تیم با باند صمدی در حال جوش خوردن هست…فکر کنم نهایتا تا یک هفته ی دیگه بسته باشیم…
سرهنگ با رضایت سری تکان داد و گفت
_چه خبر از آریانا و تیدا؟
آراز_مگه باید خبری باشه؟
سرهنگ صدایش را صاف کرد
_یک کاری هست که باید انجام بدید.
میخوام از این به بعد بیشتر روی این کار تمرکز کنید…
توی این مدت میخوام کارهای تیدا و آریانا رو زیر نظر داشته باشید و اگر چیز مشکوکی دید،مثلا رفت و آمد با شخص خاصی رو حتما بگید.
آراز عصبانی میشود
_چی دارید میگید؟!ما برای چی باید پای اون ها رو به این داستان باز کنیم؟!
آرتا_آراز یه لحظه ساکت!راست میگه سرهنگ…چرا ما باید زندگی شخصی اون ها رو گزارش بدیم؟گناه اون ها چیه؟!
سرهنگ دست اش را به نشانه ی سکوت بالا می آورد
_آرامش خودتون رو حفظ کنید!مطمئن باشید که همه این ها برای محافظت از خودشون هست؛کمی به من زمان بدید،دلیل اش رو هم توضیح میدم…شما الان عصبانی هستین،برای امروز فعلا کافیه…
آراز و آرتا بدون هیچ حرفی،هر کدام سوار ماشین هایشان شدند و راه افتادند…
آرتا سیگاری گوشه ی لب اش گذاشت و آتش زد…
آراز را از جلو دید که با سرعت بالا رانندگی میکند…
دست اش را روی بوق گذاشت…
یک بار،دو بار،سه بار
آراز بالاخره نگه داشت و پیاده شد…
_چی میگی؟!
_چه مرگته؟؟؟!
_تو اصلا برات مهم نیست چی کار قراره بکنی آرتا؟!پای زندگی دو تا دختر بی گناه در میونه…میخوای سر هیچی زندگی شون رو گزارش کنیم؟!
آرتا صدایش را بالا برد
_چی داری میگی احمق؟!مگه نگفت برای محافظت از خودشونه؟؟؟ما نمیذاریم اتفاقی براشون بیفته…
_باشه!تو که محافظی،حالا برو جاسوسی تیدا رو بکن!ببینم میتونی تو چشم هاش نگاه کنی و مخفی کاری کنی…
آرتا سمت ماشین برگشت…
همانطور که سعی میکرد جلدی انفجار خشم اش را بگیرد و طوفان به پا نکند،صدای آراز او را نگه داشت…
_من آریانا رو دوست دارم!نمیذارم چیزی اش بشه خب؟!
چند ثانیه صبر میکند و بعد ادامه میدهد
_ولی من نمیدونم تو توی قلب اون دختر بیچاره دنبال چی هستی…برای تفریح ات با اون بازی نکن!
خودش را داخل ماشین انداخت و در را محکم برهم کوبید…
پایش را روی پدال فشار داد و به سرعت از آنجا دور شد…
“برای تفریح ات با اون بازی نکن!”
این جمله؛بارها و بارها در مغز اش اکو می شد…
نتوانست تحمل کند و ایستاد…
فکر کرد…
به گذشته،به اینکه چطور اول تیدا را برای سرگرمی میخواست…
این دختر معصوم که صدایش،نگاه اش،چشمان اش،همه چیز اش با همه فرق داشت…
هیچکس تا به حال نتوانسته بود که او را بی تاب کند،اما تیدا…هر بار با دیدن اش،چیزی در قلب اش تکان میخورد…
انگار دخترک ساده که با کوچکترین حرفی،گونه هایش گل می انداخت؛او را از دنیای تاریک و سیاه خودش درآورده بود و سمت نور کشانده بود…
×××××××
بچه ها این شما و این هم پارت جدید😊🧡
نظراتتون رو حتما حتما کامنت کنید و اینکه دوست داریم حدس های شما رو هم بدونیم در مورد ادامه ی رمان پس اگر دوست داشتید میتونید بنویسید برامون🌻
خوب بود خسته نباشی قشنگم
متشکرم عزیز دلم💋😍
خیلی قشنگ بود..
خسته نباشی زیبا 💞😊🌸
ممنونمم خوشگلم این کامنت های قشنگتون رو که میخونم خستگیم در میره🥺💝🫂
وای چیشد احتمالا آرتا و آراز واقعیت رو کشف میکنند و بعدش هم…😭😭
😂😂😂😂😂دوست داری کشف نکنن؟
دوست دارم بعدش به حرفاشون هم گوش بدن یه طرفه به قاضی نرن😞
ایشالاااا بلند بگید ایشالااا🤣😁
عالی بود نووشمک جونی😁❤
از اونجایی ک آرتا وآراز با پلیسا همدستن امیدوارم اینو بدونن که دخترا بزور وارد اینکار شدن و از هم جدا نشن😁😁😁
مرسییی ستی گشنگهه🤗💖
حالا بعدا میفهمید که چرا با پلیس ها همدستن😂شایدم همینطور که تو میگی شد؛شاااید😂😁
نیوش چقدر تو خوشملیییی
ندیده بودم عکستوووو😍😍😍😍
ستی هستی؟
مرررسییی جیگر من چشمات خوشگل میبینه عشقم🥺😭😍❤
ستی کجایی این پارت آخری رو تایید کن
واااییی پارت آخر فرستادی جیغغغ🥳🥳🥳😂❤
فقط اگه من یه کم دیر خوندم بدون نتم خیلی ضعیفه اینجا یا ممکنه برم بیرون ولی وقتی خوندم حتما حتما کامنت میدم❤
💃💃💃🕺🕺
امیدوارم فقط جدااا نشن🥺
خیلی قشنگ بود
😁😂ممنونمم مهی جونم❤
امیدوارم وقتی همه چیزو فهمیدن ولشون نکنن
عالی بود🧡
عشق منی🥺💋
متشکرممم
بوس💋😘
وااای استرس گرفتم نیوشی🥺
مرسی از اینکه زود پارت دادی 😍😍😝💋💞
ببخشید دیر کامنت دادم بیرونم فقط اضافی بیارم یه پارت رمان میخونم💋
🥺😂عزیزم استرس نداشته باش به قول لیلا رمانه فقط
قربونت برم مرسییی که میخونی عشق من❤🥰
نه عزیزم آیت چه حرفیه منم کمتر هستم این روزا مسافرتم😂😂😂❤
آیت چیه این😑
فدات شم
خوش بگذره پس😍💋
خدا نکنه😊💖
مرسی گشنگم