رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۶

4.8
(112)

تقه ای به در زدم و وارد شدم
-سلام
سرش تو مانتیور بود همون طور با سر جواب داد..زحمت سر بلند کردن هم به خودش نمیده به طرفش رفتم برگه ها رو گذاشتم روی میز نیم نگاهی بهشون انداخت
-تموم شد؟
-بله فقط ی‌دونه مونده
برگه رو دستش گرفت..
-این دوتاش کمه خانوم
با اخم وحشتناکی سرشو بلند کرد
-گفتم ی ساعته تمومش کن،چرا انقدر کند کار می‌کنی شما؟!
-از همون لحظه شروع کردم خب یکم زیاد بود..
این بار با صدای تقریبا بلند با خشم گفت:
-خانم حسینی ما وقت نداریم اینجا شما هر زمان عشقت کشید کار کنی..امروز آقای فرودسی میان برای تحویل کارهاشون،نمیبینید همه دارن سخت تلاش میکنن,با ی اشتباه شما ممکنه همه ی زحمات ما به فنا بره
بغض کردم ولی نخواستم به این آدم کوه غرور ضعف نشون بدم،فک کرده کیه
-معذرت میخوام،الان تموم میکنم ی خورده زمان بدین
و منتظر نموندم حرفی بزنه از اتاق خارج شدم..ی نفس عمیق کشیدم و کارمو شروع کردم.
یعنی عین جت کار کردم..ربع دیگه تموم شد
برگه ها رو دوباره بردم اتاقش خواستم برگردم که گفت
-از این به بعد سری تر کار کنید.
– باشه
دیگه عصبانی نبود..ولی زحمت تشکر هم نداد به خودش
وارد اتاقم شدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد..پروانه بود
-جانم
-سلام آنی،چطوری خانم مهندس
-چی میخوای پروانه
پروانه: قربون آدم چیز فهم
-زهرمار توام با این حرف زدنت
-بریم خرید آنی..کادو تولد میخوام بخرم
گفتم بیاد شرکت باهم بریم دیگه..منم یکم بعد جمع کردم و آماده شدم..همزمان با من پروانه همزمان وارد طبقه شد شد
پروانه:چه عجب شما ی موقع سر وقت آماده شدی
خندیدم که آتوسا صدام کرد
-بله؟
آتوسا-این برگه ر‌و بی زحمت پر کن بده آریا..مشخصاتت هستش
خودکار رو‌ از روی میز برداشتم و شروع کردم

(دانای کل..،ی مدت از زبان روای گفته میشه)
برگه رو پر کرد و همچنان حواسش پی پروانه و آتوسا بود که حرف میزدن و کر کر خندشو به پا بود
چه سری هم صمیمی میشدن این دو نفر،آنا برگه رو به سمت آتوسا گرفت که با مهربانی گفت:
– عزیزم بده خودت آریا
عجیب بود برای آنا که چطور این دختر با رییسش راحت بود..خانم و آقای تاجیک!
به طرف اتاق آریا رفت‌..
-بفرمایید
کنار میزش ایستاد و گفت
-برگه رو آتوسا گفت بدم به شما پر کردم
با ابرو های در هم گره خورده سری تکان داد که این کار رو هم نمیکرد سنگین تر بود
فوق‌العاده پرو بود..
-فردا کار های زیادی داریم..برای بستن قرداد هستش برای ما هم خیلی مهمه ممکنه فردا دیر تر برین منزل
و سکوت کرد کلامش فقط دستوری بود..
-بله حتما
با اخم از اتاق زد بیرون که همزمان شد با برخورد سرش به آرش..بر خلاف آریا پسر شوخ و خوبی..پسر خاله بودن ولی حتما که نباید مثل هم باشند
مثل همیشه شیطون خندید:
-چشماتو باز کن دختر تو هپروتی کلا..

(لطفا نظراتتون رو کامنت کنید حتما..خیلی ممنون)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

the writer ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سفیر امور خارجه ی جهنم
9 ماه قبل

عالی بود
خسته نباشی

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x