رمان سمبل تاریکی

رمان سمبل تاریکی پارت بیست و هشتم (پایانی)

5
(9)

احتمالا این پارت آخره اگه کامل گذاشته بشه.
باید بگم از تک‌تک چشم قشنگایی که منو تا اینجای رمان همراهی کردن و چه با امتیاز دادن و چه نظر دادن بهم انرژی دادن متشکرم. لطفا بعد از خوندن این پارت اگه کامل بود امتیاز بدین ولی نه فقط صرفا برای این‌ پارت بلکه برای کل رمان امتیاز بدین. خوشحال میشم نظراتتونو بخونم.
***
از اینکه من رو با خودش شریک کرد، حس خاصی بهم دست داد. این‌که در این مهلکه تنها نیستم و نیازی نیست علاوه بر فشار مسئله شهر به فکر رقابت هم باشم. گویا اون هم قصد داشت برای مدتی بینمون پرچم سفید رو بالا ببره.

پلیس هنوز متوجه این موضوع تغییر برنامه نشده بود. خب اون‌ها در این تصور بودن که حریفشون یک مشت حیوونه ابلهن؛ اما این‌طور نبود. با این وجود هنوز رفت و آمد در شهر ممنوع بود؛ ولی قانون‌شکن‌هایی در گوشه، کناره‌ها پیدا می‌شدن که شبونه پرسه بزنن. ما هم از اون دست بودیم و مجبور بودیم شبونه شهر رو ترک کنیم.

همه رو از نظر گذروندم. به جز نیکان و شوکایی که همیشه خارج از گود سپری می‌کردن، بقیه گیج و آشفته به نظر می‌رسیدن.

اردوان خطاب به شاویس گفت:

– ولی ما هنوز هم شک داریم.

شاویس: درسته. نمیشه قطع داد. باید دقیق‌تر پیش بریم. نباید امنیت شهر به خطر بیوفته.

شوکا به آبنبات چوبیش مکی زد و بی‌تفاوت گفت:

– خوش بگذره.

با جدیت لب زدم.

– همگی با هم می‌ریم.

تیز به شوکا و نیکان که خیلی افتضاح روی یک مبل تک نفره خودشون رو جای داده بودن، گفتم:

– این یک دستوره!

با علم از این‌که کسی جز یک رده “A” نمی‌تونست از فرمانم سرپیچی کنه، چنین حرفی زدم. این موضوع به همگی ما ربط داشت. مشکل ما یک الی دو نفر نبودن. ادامه افکارم رو به زبون آوردم.

– اگه هر روز با سه_چهار نفرشون روبه‌رو می‌شدیم، حتی اگه این سرکش‌ها تعدادشون کمتر از سوژه‌های هر روزمون هم باشن، باز هم خطرناک‌ترن چون دارن گروهی پیش میرن. قطعاً یک تیم کارایی بیشتری نسبت به تک نفره‌ها داره. باید همه‌مون به شهر بریم. این مسئله به همه‌مون گره خورده. کسی حق شونه خالی کردن نداره.

با اتمام حرفم به شاویس چشم دوختم. در سکوت خیره‌ام بود.

تحفه با لبخندی ملیح گفت:

– وقتی این‌قدر با هم تفاهم دارین، حس می‌کنم گروه عمر بیشتری می‌کنه.

رها دست‌هاش رو در سینه جمع کرد و به پشتی مبل تکیه زد. ظاهراً حرف تحفه باب‌ میلش نبود. با کنایه خطاب به تحفه به حرف اومد.

– اما یک کشتی نمی‌تونه دو ناخدا داشته باشه.

اردوان لب زد.

– اگه هم نظر باشن، کشتی بی‌خطر و سریع‌تر هم به مقصد می‌رسه.

رها: ولی اختلاف هست.

رها رو درک نمی‌کردم. چرا همیشه حالت تهاجمی داشت؟ الآن بحث، بحث رقابت ما نبود. یعنی اون این‌قدر به مقام و جایگاه من پایبند بود؟ یا شاید هم به خاطر گذشته‌اش این‌قدر اصرار داشت؟ کینه‌ای که ظاهراً داشت روز به روز رشد می‌کرد.

از محدوده سرم خارج شدم و گفتم:

– فعلاً حواستون روی شهر باشه.

رو به رها حرفم رو کامل کردم.

– این موضوع بمونه برای بعد.

حرفی نزد. زویا سکوت رو شکست.

– اگه اتفاقی که بخوایم نیوفته، به این دلیله اون‌ها عقب‌نشینی کردن؟

شاویس در جوابش زمزمه کرد.

– درسته.

زویا دوباره لب باز کرد.

– اما ممکنه در جای دیگه‌ای دردسر درست کنن.

بوسه با کمال آرامش لب زد.

– این دیگه به سرورهای اون منطقه ربط داره. بحث ما نوره، نه جای دیگه.

بهمن با لحن همیشه خواب‌آلودش زمزمه کرد.

– موافقم.

شاویس: پس همین‌طور که گفتیم به شهر می‌ریم.

بهم چشم دوخت و ادامه داد.

– همگی!

می‌دونستم تکه آخر کلامش رو به تایید دستور من گفت. خوشحال بودم که لااقل به قدری عاقل بود که بفهمه حرف آوردن روی حرفم باعث تفرقه در گروه میشه، اون هم در چنین لحظه حیاتی.

سالن رو به قصد اتاقم ترک کردم. در اتاق رو نبسته بودم که کسی با شتاب در رو به طرفم هل داد و وارد شد. با دیدن رها که عصبی بود، متعجب لب زدم.

– حالت خوبه؟

در رو بست و به عقب هلم داد. آروم پچ زد.

– تو حالت خوبه؟ داری چی کار می‌کنی؟

کلافه گفتم:

– نمی‌فهمم چی میگی.

– احمق اگه بخوای کشتیت رو با یکی دیگه شریک بشی، مطمئن باش دیر یا زود بار اضافه خودتی که پرت میشی بیرون. آیسان یک ماشین زمانی دو راننده داره که یکی شاگرد باشه و یکی استاد. حواست باشه حتی اگه تمام امور زیر نظر تو بچرخه، در واقع تو زیر نظر شخص دیگه‌ای هستی.

پلکی زدم و سعی کردم اون رو ملتفت کنم.

– گوش کن رها، تو اشتباه متوجه شدی. الآن مسئله ما امنیت شهره! وقت واسه این رقابت نداریم. دیر بجنبیم لو می‌ریم. کافیه یکی از آدم‌ها اون‌ها رو ببینه، اون وقت فکر می‌کنی تاریخ چیزی به اسم افسانه هم قبول می‌کنه؟ مطمئناً همه چیز بهم می‌ریزه. خودت هم این رو خوب می‌دونی.

با بی‌رحمی گفت:

– مطمئن باش هیچ آدمی نمی‌تونه یکی از ما رو ببینه و خبری پخش کنه. اون‌ها فقط دم مرگ با روی دیگه‌مون مواجه میشن.

– باشه، حق با توئه؛ اما الآن موضوع یک چیز دیگه‌ست. پس لطفاً قاطیشون نکن.

– تو خودت رو زدی به اون راه یا واقعاً احمقی؟ دختر فکر می‌کنی شاویس مثل تو فکر می‌کنه؟ آه این‌قدر احمقانه فکر نکن چون این‌جا چیزی که حماقته منطقی پیش رفتنه.

– ببین رها الآن هیچی برام مهم‌تر از پیدا کردن گروه شورشی نیست. خب؟

رها سرش رو به تاسف تکون داد و لب زد.

– توی شهر چی بینتون گذشته؟

از طرز فکرش عصبی شدم.

– بس کن. پرت و پلا نگو.

پوزخند تلخی زد و گفت:

– آره. حالا دیگه حرف‌های من برات چرندن. باشه، مشکلی نیست. خیلی کنجکاوم بدونم این دو ناخدا تا کی قراره دوستانه در کنار هم ادامه بدن.

خواست عقب گرد کنه که ساعد دستش رو چنگ زدم. موکد گفتم:

– ما موضوع مهم‌تری برای فکر کردن داریم رها.

سرش رو عصبی تکون داد و گفت:

– من هم می‌خوام برم آماده شم دیگه، تا با هم بریم گشت‌زنی!

جمله آخرش رو با حرص و کنایه گفت. ولش کردم. نمی‌تونستم بفهممش. در واقع گیج شده بودم و بین حرف‌های رها و تحفه که عکس هم بودن، گیر افتاده بودم. حق با کدومشون بود؟ آیا می‌تونستم با شاویس به تفاهم برسم یا رها درست می‌گفت؟ رابطه‌مون شاگرد_استادی میشد؟

دوم دی ماه بود. از پشت پنجره به جنگلی زل زده بودم که برف باریده شده بیست و هشت آذر سفیدش کرده بود؛ البته گه گاهی هم نم‌نم می‌بارید. دما بیش از پیش افت کرده بود و حتی شومینه هم جواب‌گو نمیشد.

با این‌که دورادور حواسمون به شهر بود؛ اما هنوز نتونسته بودیم به اون‌جا بریم. جابه‌جایی چند نفر کار رو به مراتب سخت‌تر می‌کرد. تازه یک روز میشد که رفت و آمدها مجاز شده بود و این اجازه باعث شد حاشیه‌سازها دوباره دست به کار بشن و شایعه پراکنی کنن.

طبقه هم‌کف کسی نبود. سالن خلوت و نسبتاً تاریک بود. با این‌که ساعت حول و حوش سه بود؛ ولی هوا بیشتر گرگ و میش به نظر می‌رسید. مه‌ها کم‌کم داشتن سنگین می‌شدن و جنگل رو در خاموشی غرق می‌کردن.

از پشت پرده بیرون اومدم و به طرف شومینه رفتم. کنارش روی مبل لم دادم. غرق فکر بودم. افکارم مدام بین مردم می‌چرخید. اگه اون‌ها می‌فهمیدن افرادی در بینشون از نوع دیگه‌ای هستن، نه آدمیزاد، آیا به همین روالشون ادامه می‌دادن؟ همچنان دوستانه رفتار می‌کردن؟ فعلاً که نوع ما در معرض خطر بود.

***

کلاهم رو روی روسری کوچیکم سرم کردم. ماسکم رو زدم و با برداشتن کاپشن چرم مشکیم از اتاق خارج شدم. هم زمان پایین اومدنم از پله‌ها کاپشنم رو تنم کردم. صدای پوتین‌هام در هیاهوی پایین گم میشد.

هنوز به طبقه پایین نرسیده بودم که شوکا به سرعت از کنارم رد شد و نزدیک سالن با تکیه به نرده از روش چرخی زد و پایین پرید.

نفسم رو خارج کردم و با ماسکم ور رفتم.

اردوان خطاب به خودش زمزمه کرد.

– اولین مرتبه‌ست.

متوجه منظورش نشدم؛ ولی تحفه که کنارش ایستاده بود، پیامش رو بهم رسوند. حواسشون به من نبود. خطاب به اردوان گفت:

– آره، تا به حال گروهی پیش نرفتیم.

نگاهم رو ازشون گرفتم و رو به شاویس سرم رو به تایید تکون دادم که متقابلاً اون هم چنین کرد.

شاویس: آماده‌این؟

بهمن بی‌حوصله گفت:

– راه نداره نیام؟

هشدار من و شاویس هم زمان شد.

– بهمن!

بهمن از صدامون صاف ایستاد و با پشت چشم نازک کردن جلوتر از ما از ساختمون خارج شد. پشت سر بقیه من هم بیرون رفتم.

شوکا با چالاکی چرخی زد و گفت:

– خیلی وقته ماشین‌سواری نکردم.

نیکان دست‌هاش داخل جیب‌های شلوارش بود. کاپشنش اون رو هیکلی‌تر نشون می‌داد. موهاش رو پایین دم اسبی بسته بود. از سرما گوش‌هاش سرخ شده بودن؛ اما چیزی رو در ظاهر نشون نمی‌داد. خطاب به شوکا لب زد.

– توله‌ام اوقات سختی رو گذرونده.

شوکا لب‌هاش رو آویزون کرد و سرش رو به تایید تکون داد. پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازشون گرفتم.

زمزمه سام در کنار گوشم شنیده شد.

– همیشه همینن. عوض نمیشن.

– مزخرفن.

لبخندی زد و پس از مکثی دوباره گفت:

– بین تو و رها بحثی پیش اومده؟

به رها که یکه و عبوس گام بر می‌داشت، چشم دوختم. چند روزی میشد سرسنگین رفتار می‌کرد. آهی کشیدم و گفتم:

– رفتارش زیادی بچگونه‌ست. یا من درکش نمی‌کنم یا اون متوجه موقعیت نیست.

– اون فقط نگرانه.

– اگه نگرانه منه، بهش بگو به اندازه کافی هشیار هستم.

با بی‌تفاوتی شونه‌هاش رو تکون داد و گفت:

– پیام رسون نیستم.

دست‌هام داخل جیب‌های کاپشنم بود. با آرنجم بهش ضربه زدم و گفتم:

– پس چرا می‌پرسی؟

جوابم لبخندش شد؛ اما لبخندی تلخ و متفکر! گویا نگران چیزی بود. موضوعی که رها هم سعی داشت بهم بفهمونه؛ اما من حواسم پرت جای دیگه‌ای بود و نمی‌تونستم روی نقطه جدیدی تمرکز کنم.

نمیشد هر کسی جداگونه به شهر بره، قطعاً باعث شک میشد. به همین خاطر دو دسته شدیم. چند نفر با شاویس همراه شدن. با این‌که زویا اضافی بود؛ ولی تونست خودش رو بین نیکان و اردوان جای بده. بقیه داخل ماشین من نشستن. از این تنگاتنگی آزرده بودم؛ اما عذاب اصلیم زمانی شد که به شهر رسیدیم. موقع گشت‌زنی جفتی پیش رفتن. سام و رها بدون توجه به من به سمتی رفتن؛ البته رها با قیافه‌ای که همچنان سرد و عبوس بود، راهش رو گرفت. سام به ناچار خودش رو به اون رسوند. حلزون‌های چسبناک هم در هم لولیده قدم می‌زدن. شک داشتم شوکا و نیکان بتونن همراهیمون کنن. فقط کافی بود به مسیر خلوتی برخورد کنن. اون موقع حتماً… . اگه بوسه و بهمن دوقلو نبودن، مسلماً مردم اون‌ها رو جفت هم محسوب می‌کردن. نگاهم رو از شاویس و زویا گرفتم و به تنهایی سمتی رفتم. حتی اردوان هم یک همراه داشت. شک داشتم رابطه‌ اون با تحفه محدود به کارشون باشه؛ ولی بحث این بود که من دیگه از اردوان مستقل شده بودم و مسائلمون به هم مربوط نبود.

مقصدم دکه‌های روزنامه‌فروشی بود. داخل پیاده‌رو گام برمی‌داشتم. این‌سری مغازه‌ها و پاساژها باز بودن؛ ولی فروشنده‌ها عوض فروش کالاهاشون اخباری که پنجاه درصدش دروغ بود و پنجاه درصد دیگه‌اش با شک همراه بود، رد و بدل می‌کردن.

از کنار مغازه‌ای رد شدم. دو مرد کنار فروشنده که به در مغاره‌اش تکیه زده بود، ایستاده بودن. از حرف‌هاشون گوش‌هام تیز شد و حرکتم رو کند کردم.

– صدا آژیرها مگه قطع میشد؟ پشت همین کوچه‌مون یک درگیری بود! این بزن، اون شلیک کن. میدون جنگ بود فقط. هیچ کس جرئت نداشت بره بیرون. یعنی من به شخصه خودم رو خیس کرده بودم.

یکی از شنونده‌ها پرسید.

– خب معلوم شد چی گرفتن؟

– نه داداش.

صداش رو آروم‌تر کرد.

– مگه کسی سر از کار این‌ها در میاره؟ اصلاً چه معلوم کار خودشون نباشه؟ هیچ کس نمی‌دونه تو شهر چی کاشتن؟ چی مخفی کردن؟ به این‌ها اعتمادی نیست بابا. پسر خام حرف‌هاشون نشی‌ها. من که شک دارم واقعاً این کشت و کشتار به خاطر یک خرس و پلنگ باشه.

– حق میگی داداش. اون دیگه چه‌طور حیوونی بوده که هیچ کس نتونسته بگیرتش؟

فروشنده: همین رو بگو. بعدش هم پس چرا روزها پیداش نیست؟ عجب حیوون باهوشیه پس، دمش گرم.

پوزخندی زدم و راه رفتنم رو معمولی کردم. آدم‌ها دروغگوهای خوبی بودن. تا موقعی که من شهر رو زیر نظر داشتم، هیچ درگیری رخ نداده بود. اون‌وقت شنیده‌ها… . آه بعضی‌ها واقعاً کسل کننده‌ان. موندم چه‌طور بعضی‌ها این چرندیات رو باور می‌کنن؟ آدم‌ها علاوه بر دروغگویی، ساده هم بودن.

مدتی بعد بالآخره به دکه رسیدم. از انبوه افراد جمع شده ابروهام بالا پرید. مردم چه روزنامه‌خون شدن!

اجباراً منتظر موندم تا صف که داخلش همهمه بود، خلوت‌تر بشه. هر چند شک داشتم چون کمابیش به تعدادشون اضافه میشد. ظاهراً مراجع خبر این مدت درآمد زیادی رو کسب می‌کردن.

به دیوار تکیه زده و با بی‌حوصلگی به پنجره دکه چشم دوخته بودم. ده دقیقه‌ای گذشت. نوبت حتی رعایت هم نمیشد. پوفی کشیدم و تکیه‌ام رو از دیوار گرفتم. مثل این‌که باید بدون هیچ همراه و سرگرمی به گشت‌زنیم ادامه می‌دادم.

ماسکم رو دست کاری کردم و با درست کردن یقه کاپشنم دوباره حرکت کردم. نگاهم به روبه‌رو؛ ولی افکارم در یک صفحه دیگه پخش بود.

– آیسان؟!

صدای پسر جوونی من رو هشیار کرد. به شخص مقابلم که سمت چپم ایستاده بود، نگاه کردم. پسری با قد متوسط و لاغر. توی کاپشن اناریش گم شده بود. موهاش بدون هیچ حالتی تا ته اصلاح شده بود، شاید یک سانت هم نمی‌شدن. چشم‌های قهوه‌ای، پوستی سبزه با صورتی پر جوش.

نشناختمش. اخم‌هام درهم رفت. چرا نیشش بازه؟ من رو از کجا می‌شناخت؟

– حدس می‌زنم نشناختیم. کلاً حافظه‌ات ضعیف بود.

از فعل گذشته استفاده کرد، پس در گذشته‌ام نقشی داشته؟

– شما؟

چشم‌هاش گرد شد و پرسید.

– هنوز هم به جا نیاوردی؟

جوابی ندادم که لبخندی زد و خیره نگاهم کرد. می‌دونستم کار سختی رو بهم سپرده. یادآوری گذشته‌ای که روزی به عنوان انسان بودم.

رفته‌رفته صحنه‌هایی در ذهنم نقش بست. به مرور واضح‌تر شدن. کلاس‌های زبانم، پسر کنار دستیم… جاوید!

با حیرت گفتم:

– جاوید؟!

لبخندش بزرگ‌تر شد و گفت:

– خوشحالم که فراموشم نکردی.

توجه‌ای به حرفش نکردم. اون که نمی‌دونست من اصلاً به فکر گذشته‌ام نبودم که بخوام چیزی رو هم از دفترچه ذهنم حذف کنم.

– عوض من تو حافظه‌ات قویه. خوب شناختیم. فقط از چشم و ابرو؟

– نگاه تو خاصه، از همون روزها هم تک بود.

پوزخندی زدم. دوباره به حرف اومد.

– خیلی عوض شدی دختر اروپایی.

– اما تو هنوز هم همونی، یک لاغر مردنی.

بلند خندید و گفت:

– اما قدم بلندتر شده.

پوزخند دوباره‌ای زدم و قدمی برداشتم تا اعلام کنم باید برم. بی‌تفاوت لب زدم.

– از دیدنت خوشحال شدم.

– من بیشتر. می‌خوای جایی بری؟

به اطراف نگاهی انداختم. شونه‌هام رو تکون دادم و گفتم:

– نه، یک پیاده‌روی مفید.

– واقعاً؟ چه خوب. من هم می‌خوام همراهت ورزش کنم. مزاحم نمی‌شم؟

– خوبه. این‌طوری تنها نیستم.

هم قدمم شد. پسر پر حرفی بود؛ البته روحیه خاصی داشت. با وجود خجالتی بودنش، پر حرف بود.

– یادمه رفته بودین انگلیس.

– اوه چه خوب یادته.

اخم نمایشی کردم که دنباله حرفم رو گرفت.

– تازه چند روزی میشد که برگشته بودیم. یک‌ دفعه… .

ابروهاش رو بالا داد و گفت:

– از اومدنمون پشیمون شدیم. انگار خوش قدم نبودیم.

– این موضوع ربطی به شماها نداره.

– من هم همین رو میگم؛ ولی اطرافیان… .

ادامه نداد که لب زدم.

– اطرافیان همون لایقه اطرافن، نه کنارت.

لبخند محجوبی زد و به زمین چشم دوخت. گوش‌هاش از سرما سرخ شده بود. به قدری مهربون نبودم که بخوام جان‌فدایی کنم و از خودم بگذرم، پس بیخیال کلاه سرم شدم.

– از خودت بگو. این چند سال چی کار کردی؟

با بی تفاوتی جواب دادم.

– روزم رو شب می‌کردم.

– چه مفید.

سوالی نگاهم کرد و گفت:

– خانم مهندسی؟ دکتری؟… .

در جوابش سرم رو به معنای نفی بالا تکون دادم. لب زد.

– پس هم رده خودمی.

از گوشه چشم نگاهش کردم. هم رده؟ اگه طعمه و شکارچی در یک گروه بودن، شاید.

– تو که تو کار آهنگ و موسیقی بودی، چی شد؟

نفسش رو آه مانند آزاد کرد و گفت:

– هیچ کسی قبولشون نداره.

بهشون حق می‌دادم. هنرش توی این رشته واقعاً افتضاح بود.

مدتی در بینمون با سکوت گذشت. گه گاهی لب و دهنش رو با دستش می‌پوشوند تا با نفسش خودش رو گرم کنه. باز هم بیخیال روسری اضافه سرم شدم. خودم مهم‌تر بودم. می‌خواست بهتر بپوشه و بیرون بیاد. در ضمن مجبورش نکرده بودم که همراهم بیاد.

به کافی‌شاپ نزدیک شدیم، پرسید.

– موافقی بریم؟

و با چشم و ابرو به کافی‌شاپ اشاره کرد. هر حرفش دسته‌هایی از بخار رو به همراه داشت. هوا به راستی خیلی سرد بود. تنها یک برف ریز کم داشت.

با بی‌تفاوتی لب زدم.

– باشه.

زودتر از من جلو رفت و در شیشه‌ای رو برام باز کرد. داخل رفتیم. دست‌هایی نامرئی به داغی بدنم رو در آغوش گرفت. نفسم رو آسوده خارج کردم و ماسکم رو پایین کشیدم.

جاوید با دست میزی رو نشون داد. کافی‌شاپ نسبتاً شلوغ بود. گویی در این مدت تمام ارتباطات قطع شده بود و حالا مردم قصد داشتن رفع دلتنگی کنن.

روی صندلی نشستم. دست‌هام هنوز داخل جیب‌هام بود. جاوید سر جاش جابه‌جا شد و زیپ کاپشنش رو باز کرد. قیافه و رفتارش زیادی بچگونه بود.

– چی سفارش میدی؟

– هیچی.

– تو که اهل تعارف نبودی.

– تعارف نمی‌کنم.

اخمی کرد و گفت:

– پس یعنی روزه داری؟

– نه.

– خب من انتخاب می‌کنم.

بی‌حوصله گفتم:

– رژیمم.

تک‌خندی زد و گفت:

– نوشیدنی چاقت نمی‌کنه.

– ولی گرسنه‌ام می‌کنه.

از خالی بندیم چشم‌هاش گرد شد؛ اما حالت نگاهم به قدری معمولی بود که باور کنه. ناچاراً لب زد.

– لااقل یک چایی سفارش بده گرم بشی.

چشم‌هام رو بستم و هم‌زمان سرم رو نا محسوس به چپ و راست تکون دادم تا جوابم رو بهش برسونم.

از این‌که همراهیش کرده بودم، پشیمون بودم. نباید وارد مکانی می‌شدم که هیچ کاربردی واسه من نداشت. من که جز اون مایع سرخ چیزی نمی‌تونستم مصرف کنم.

جاوید معذب یک فنجون چایی سفارش داد. در طی چند دقیقه‌ای که داخل کافی‌شاپ بودیم، بیشتر اون گوینده بود و من فقط جوابش رو می‌دادم. حتی تقلایی برای تایید یا ابراز احساس در برابر صحبت‌هاش نمی‌کردم؛ اما اون همچنان با علاقه دنباله حرف‌هاش رو می‌گرفت. حرف‌هایی که مربوط به روزهای اون ور آبش بود و جذابیتی برای من نداشت.

خیال کردم با خارج شدن از کافی‌شاپ که حکم پتو رو داشت، ازش جدا میشم؛ اما همین‌طور همراهیم می‌کرد؛ البته من هم بدم نمی‌اومد. بهتر از این بود که یکه و تنها سر کنم.

نزدیک دو میدون پیاده‌روی کردیم. با مکثش ایستادم و نگاهش کردم. خسته به نظر می‌رسید.

– پیاده‌روی بس نیست؟

ظاهراً از خاطر برده بودم که قدرت انسانی در برابر نوع من خیلی ناچیز بود. در جوابش گفتم:

– من بیشتر از این هم راه میرم.

– اوه مشخصه.

– … .

با تردید اطراف رو از نظر گذروند و گفت:

– عام دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم. خوشحال شدم که دیدمت.

سرم رو به تایید حرفش تکون دادم و گفتم:

– من هم همین‌طور. خداحافظ.

خواستم راهم رو برم که صدام زد. سوالی نگاهش کردم. لب‌هاش رو خیس کرد و از داخل جیب پشتی شلوارش دفترچه‌ای بیرون آورد و با خودنویسی که داخل جیب مخفی کاپشنش بود، شماره‌ای نوشت. گفتم که رفتارش زیادی بچگونه‌ست. دفترچه همراه، خودنویس همراه. هه.

تکه کاغذ بریده شده رو به سمتم گرفت و گفت:

– این شماره منه. خوشحال میشم در تماس باشیم.

اون لحظه زیاد به فکرش نبودم و تکه کاغذ رو ازش گرفتم. لبخندی نثارم کرد و لب زد.

– می‌بینمت.

سرم رو تکون دادم. با اکراه عقب گرد کرد. نگاهی به شماره انداختم. عددهاش رند نبودن. نمی‌تونستم شماره رو به خاطر بسپرم. کاغذ رو داخل جیبم کردم و مسیرم رو ادامه دادم.

روی کاناپه دراز کشیده بودم و با گوشیم بازی می‌کردم. تنها سرگرمی ممکن بود.

صدای قاشق_چنگال‌ از سمت آشپزخونه می‌اومد. بینابینشون کمی بحث داشتن. دروغ نبود اگه می‌گفتم دلتنگ غذا خوردن شده بودم. از این یکنواختی کم‌کم داشتم زده می‌شدم. یک تحول می‌خواستم. چیزی که زندگیم رو دگرگون کنه؛ ولی چه کسی از آینده‌اش با خبر بود؟ من هم با تمام استعدادهایی که داشتم، از آینده‌ام بی‌خبر بودم. آینده‌ای که روزهای تاریک‌تری رو برام به ارمغان داشت!

– رئیس؟

صدای نیکان باعث شد سرم رو به طرفش بچرخونم. پسره‌ی نادون توی چنین هوایی رکابی به تن داشت. به دستش نگاه کردم. لیوانی پر خون دستش بود. سوالی چشم در چشمش شدم که لبخندش رو بیشتر کش داد و گفت:

– دلم نیومد رئیسم پذیرایی نشه.

دوباره به لیوان نظر کردم. پذیرایی؟ خون انسان به حراج رفته بود؟ از حرفش عوض این‌که راضی بشم، داغ کردم. با تکیه به دستم نشستم و عصبی رو به اون گفتم:

– می‌دونی چی توی دستته؟

نگاهی به لیوان انداخت. قبل از این‌که مزه‌ای بپرونه گفتم:

– این‌قدر تاراج کردن آدم‌ها برات راحته که تعارفشون می‌کنی بهم؟ اگه مجبور نبودم مطمئن باش بهشون لب هم نمی‌زدم.

با انزجار گفتم:

– گمشون کن.

با ابروهایی بالا رفته خیره‌ام موند.

– نیک؟

صدای پر عشوه شوکا توجه‌ نیکان رو جلب کرد. نیکان پوزخندی زد و خطاب به من گفت:

– هر طور راحتین بانو.

شوکا تازه وارد سالن شد. نیکان به سمتش رفت و کش‌دار گفت:

– جون؟

به حرف‌های چرندشون توجه نکردم. باید اعتراف کنم حواسم پی لیوان خون بود. با این‌که گفته بودم اجباراً اون مایع‌های سرخ رو می‌نوشم؛ ولی هوس‌انگیز بودن.

عصبی مشتم رو به پشتی کاناپه کوبوندم. حسی بهم می‌گفت نیکان فقط قصد اذیت کردنم رو داشت. لعنت بهش!

ایستادم. خواستم به اتاقم برم. مسلماً وقتی نیکان یا همون نیک! اَه اَه توله‌های چندش! مطمئناً وقتی نیکان خوردنش تموم میشد، پس به این معنا بود زمان ناهار بقیه هم به اتمام رسیده. نمی‌خواستم در جمعشون باشم. تنهایی رو بیشتر ترجیح می‌دادم.

پیچ سالن رو چرخیدم. چشمم به رها خورد. داشت به سمت اتاقش که با سام شریک بود، می‌رفت. توجه‌ای به من نکرد. هنوز هم روی می‌گرفت.

عصبی بودم. بایستی به نحوی خودم رو خالی می‌کردم، پس این بهونه خوبی میشد.

با چند گام بزرگ خودم رو بهش رسوندم. خوشبختانه کسی جز ما دو نفر در ورودی راهرو نبود. به دستش چنگ زدم و اون رو رخ به رخم کردم. متعجب نگاهم کرد. اخم‌هام درهم بود و خشمم اوج گرفته بود.

– چته؟

– من چمه؟ تو چرا مثل بوقلمون دماغت آویزون شده؟

چشم‌هاش گرد شد. در نهایت پشت چشمی نازک کرد و ساعد دستش رو از چنگالم بیرون کشید.

– نمی‌دونم از کجا عصبی؛ ولی من پاچه خوبی نیستم.

از حرفش حیرت کردم. دندون‌هام رو به روی هم فشردم و خواستم درشتی بارش کنم که سام با خنده بهمون نزدیک شد.

– بوی خطر میاد. آروم باشین دخترها.

– دهنت رو ببند.

حرفم با رها هم‌زمان شد. سام با صدامون لبخندش رو خورد؛ ولی هنوز در چشم‌هاش اثر شیطنت مشخص بود.

رو به رها لب زدم.

– واقعاً برات متاسفم.

پوزخندی زد و گفت:

– متاسف؟ فکر نکنم چیزی آدم‌های احمق رو ناراحت کنه.

– چرا، می‌کنه. رفیق‌های احمق‌تر از خودشون.

حرفی نزد که خطاب به جفتشون گفتم:

– من الآن بیشتر از هر زمان دیگه‌ای بهتون نیاز دارم. اون وقت این‌طوری پشتم رو خالی می‌کنین؟

سام: جمع نبند.

عصبی نگاهش کردم که لب‌هاش رو برای خنثی کردن لبخندش به درون دهنش کشید. رها نیمچه قدمی نزدیکم شد و گفت:

– من خواستم باهات باشم؛ اما انگار همراه لایق‌تری کنارته.

– بس کن. بهت که گفتم، موضوع ما الآن یک چیز دیگه‌ست. نکنه برای تو امنیت شهر مهم نیست؟

رها عصبی؛ اما با تن صدایی پایین گفت:

– معلومه که هست؛ اما قرار نیست حواسم به جاهای دیگه نباشه. دور و برت رو هم ببین.

اخطارش مورمورم کرد. در نگاهش چیزی بود. نمی‌تونستم درست ببینمش. مگه چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟

از پشت شیشه به شهر چشم دوخته بودم. این دومین‌باری بود که از این منطقه عبور می‌کردیم. طبق تقسیم‌بندی‌ها قسمت غرب شهر برای من بود.

جاوید تا حدودی همراه خوبی بود. چون تازه به ایران برگشته بودن، میل زیادی برای شهرگردی داشت و این فرصت خوبی واسه من میشد.

مردم هنوز هم هیجان درونشون رو حفظ کرده بودن. با تمام این‌ها شک داشتم که خطری در کمین باشه. گویا شاویس بد متوجه شده بود و همه‌مون داشتیم حول یک نقطه پوچ می‌چرخیدیم.

بخاری ماشین روشن بود و آرومم می‌کرد. لحظه‌ای توجه‌ام رو به جاوید دادم تا ببینم چی میگه. هم زمان رانندگیش داشت پر گپی می‌کرد. گوش‌هام فقط صداش رو می‌شنید، کلمات رو تشخیص نمی‌داد. ذهنم دوباره درگیر شده بود.

نگاهم رو ازش گرفتم و به ظاهر سری تکون دادم تا خیال نکنه توجه‌ام روش نیست.

به مردم چشم دوختم. مردمی که اصلاً نمی‌دونستن پشت این قضایا چه نفس‌های داغی جریان داشته و در عوض نفس‌های دیگه‌ای از وحشت حبس شده.

یک لحظه سرم درد گرفت. انگار کسی رگ‌هام رو به بازی گرفته بود. درد به اندازه یک تیرک زود گذر بود، به حدی که دهنم برای گفتن یک آه باز بشه.

درد ناپدید شد؛ ولی چند ثانیه بعد دوباره و با شدت دیگه‌ای فرق سرم تیرک کشید.

– عا!

جاوید با تعجب نگاهم کرد و حرفش رو قطع کرد. وقتی صداش رو برید، تازه متوجه شدم سکوت چه‌قدر گوش‌نوازه.

– خوبی؟

با گیجی چند بار پلک زدم. پس از مکثی زمزمه کردم.

– چیزی نیست.

– مطمئن؟

سرم رو به تایید تکون دادم؛ اما اون اصرار کرد.

– می‌خوای برات یک چیز شیرین بخرم؟

سعی کردم آروم باشم. اون اگه می‌دونست خوراک من چیه، هرگز من رو به خوردن چیزی وسوسه نمی‌کرد.

– آیسان؟

– میشه برم گردونی؟ فکر کنم واسه امروز کافیه. خوش گذشت.

– هوم؟ عام باشه.

فکر کنم باید برای گشت‌زنی همون گزینه تنهایی رو انتخاب کنم. جاوید هیچ شباهتی به گذشته‌اش نداشت. به گمونم رفتنش به خارج پرروش کرده بود و این گستاخی به میزان پر چونگیش اضافه می‌کرد.

ماشین رو جلوی در متوقف کرد که همون لحظه در باز شد و شاویس بیرون اومد. چشم در چشم شدیم. برای لحظه‌ای شاویس نگاهش رو از من گرفت و به جاوید دوخت. عمیق و مشکوک نگاهش کرد. جاوید هم سوالی خیره‌اش بود. نمی‌تونست ازش چشم برداره، شاید هم اجازه‌اش رو نداشت.

در رو باز کردم و خطاب به جاوید گفتم:

– ممنون.

حرفی نزد. به محض این‌که شاویس نگاهش رو ازش گرفت، جاوید با گیجی سرش رو تکون داد و رو به من شد. حرفم رو شمرده‌شمرده تکرار کردم.

– ممنون. من دیگه باید برم.

می‌دونستم هنوز گیجه. لب زد.

– هان؟ خواهش می‌کنم. عه… .

دوباره به شاویس نگاه کرد. شاویس مثل یک بت ایستاده به من چشم دوخته بود. توجه‌ای به جاوید نکردم و پیاده شدم. در رو محکم بستم تا جاوید به خودش بیاد. بلافاصله به سمت شاویس چرخیدم.

مشکوک یک ابروش رو بالا برد و پرسید.

– گشت‌زنی؟

صدای روشن شدن ماشین نیومد. قبل از مجاب کردنش به طرف ماشین برگشتم. جاوید با نگاه‌های خیره‌مون دستپاچه شده ماشین رو روشن کرد و سریع حرکت کرد. حتی طبق عادت یک ایرانی بوق خداحافظی رو هم نزد.

آهی کشیدم. شاویس دوباره لب باز کرد.

– مشخصه خوب می‌گذره.

– اوهوم.

– حواست که هست؟

پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم. در رو با کلید باز کردم. وارد حیاط شدم. زویا لنگ‌زنان داشت پشت کتونیش رو درست می‌کرد و هم زمان با پرش به سمت در می‌اومد. ظاهراً قرار بود دو نفری به گشت‌زنی برن.

با گذشت زمان شکمون داشت بر طرف میشد. انگار همه برداشت‌هامون اشتباه بوده؛ ولی شاویس هنوز هم اصرار داشت.

این موندن برای من وجه خوبی داشت. لااقل به این بهونه می‌تونستم از سرمای جنگل فرار کنم. شهر تا حدودی قابل تحمل‌تر بود.

از بی کاری با موهام سرگرم بودم. چند باری مدلی می‌بستمشون و دوباره باز می‌کردم. این‌ دفعه قصد داشتم ببافمشون. تحولی لازم داشتم، یک تغییر اساسی! مثلاً موهام رو چتری بزنم؛ اما می‌دونستم پشیمون میشم چرا که با بلندتر شدنشون چشم‌هام اذیت میشد.

تقه‌ای که به در اتاقم خورد، هشیارم کرد.

– آیسان می‌تونم بیام؟

– بیا.

دستگیره رو چرخوند و وارد شد. منتظر به رها چشم دوختم که نزدیکم اومد.

– داشتی چی کار می‌کردی؟

– هیچ، بی کارم.

– هوم.

– کاری داشتی؟

– میگم تو که قصد نداری بری بیرون؟

– نچ.

لبخندی زد و گفت:

– خب پس میشه کاپشنت رو قرض بدی؟ واسه من کثیف شدن.

– باشه، برش دار؛ اما نذار تلنبار شن دیگه.

نیش بازش رو نشونم داد و کاپشنم رو از روی صندلی که پشت میز مطالعه‌ام بود، برداشت. قبل از این‌که اتاق رو ترک کنه، پرسیدم.

– حالا کجا می‌خوای بری؟

– با سام می‌خوایم بریم دور دور. عه تو نمیای؟

در نگاهش نارضایتی می‌دیدم. می‌دونستم حرفش محض یک تعارف بود. با اکراه لب زدم.

– خوش بگذره.

دوباره لب‌هاش کش رفت و زمزمه کرد.

– برای تو هم. خداحافظ.

سرم رو تکون دادم. با خلوت اتاق به پشت روی تخت دراز کشیدم. عجب روزهای کسل کننده‌ای. آه!

صدای پیامک گوشیم نظرم رو جلب کرد. نیم‌خیز شدم و گوشیم رو از روی عسلی برداشتم. روشنش که کردم، پیامک جاوید رو دیدم.

– امروز هستی؟

پوفی کشیدم و به حالت اولم برگشتم. این هم ول کن نیست. قصد نداشتم جوابش رو بدم. برای یک مدت سرگرمی خوبی بود؛ اما دیگه برام حکم مزاحم رو داشت. مدام پر حرفی، تعارف‌های الکی‌. باید رابطه رو همین‌جا قطع می‌کردم. انگار فقط من رو گیر آورده. هیچ حوصله‌اش رو نداشتم، نه خودش و نه تعارف‌های زیادش.

یک دقیقه زمانی بود که شخصی جواب سوالی رو بده. هشت ساعت زمانی بود برای دانشجوها و دانش آموزها. در هر مورد این زمان‌ها چه خسته کننده و چه پر فشار بالآخره می‌گذشت؛ اما برای من همه‌ چیز انگار ثابت شده بود. ساعت‌ها گویا پیر شده باشن، حرکتشون کند شده بود و در حال رفت و برگشت بودن. روزها به تاریکی نمی‌رسیدن. زمان مکث کرده بود. همه‌ چیز مزخرف!

بین خواب و بیداری بودم، حالتی که بیشتر اوقات دچارش بودم. این اواخر دیگه گشت‌زنی نداشتم چون ارتعاشی رو دریافت نمی‌کردم. صدای نعره‌ هیجان زده نیکان منگیم رو از سرم پروند.

می‌تونستم صدای قدم‌های سریعی رو به سمت نیکان بشنوم. اخم‌هام درهم رفت؛ ولی چشم‌هام هنوز بسته بود. برای بیرون رفتن دودل بودم. اگه مسئله‌ مهمی نبود چی؟

– دوباره؟!

صدای ماتم زده زویا باعث شد لای پلک‌هام رو باز کنم. دوباره چی؟ چرا صداش عصبی بود؟ ظاهراً با چیز غیر منتظره‌ای مواجه شده بود؛ اما چه چیزی؟ در سالن چه خبر بود؟ یعنی باید بیرون می‌رفتم؟ اوه نه.

با اکراه پتو رو با لگدی کنار زدم. ناگهان سردم شد. لعنتی!

زمزمه‌ها بیشتر شد. بایستی دلیلش رو می‌فهمیدم. فقط وای به حالشون سوژه خوبی نداشته باشن و چه کسی از آینده خبر داشت؟ آینده‌ای که همین حوالی بود!

بدون این‌که صورتم رو بشورم و یا حتی به سر و وضعم نگاهی بندازم، اتاق رو ترک کردم. منشا صداها رو دنبال کردم. وسط سالن زویا، بوسه و شوکا دور نیکان جمع شده بودن. همگیشون سرپا ایستاده بودن. اخم‌هاشون درهم بود. حتی نیکان هم تحت تاثیر جو قرار گرفته بود.

– چیزی شده؟

صدام هشیارشون کرد. زویا معنادار نگاهم کرد. نگاهی پر از نفرت و انزجار! نتونستم اخم‌هام رو درهم بکشم چون از نگاه‌هاشون به قدری شوکه شده بودم که از عکس‌العمل مناسب عاجز شده بودم.

– چرا به من زل زدین؟

باز هم جوابی نشنیدم. صدای رسا و بم شاویس فضای سنگین رو سوراخ کرد.

– چرا جمع شدین؟ موضوعیه؟

زویا طوری که منتظر فرصتی باشه، با خشم گوشی رو از دست نیکان چنگ زد. همون‌طور که به طرف شاویس قدم‌های بزرگی بر می‌داشت، نگاه خاصی بهم انداخت. رو به شاویس گفت:

– رئیس؟

شاویس اخم کرده قبل از این‌که به صفحه گوشی چشم بدوزه، من رو از نظر گذروند. اون هم گیج و سرگشته می‌نمود؛ ولی با دیدن فیلمی که در حال نمایش بود، ابهامش برطرف شد.

گوشی رو وحشیانه از دست زویا گرفت. دقیق‌تر شد. اخم‌هاش درهم و خیره فیلم بود. نگاهی به بقیه انداختم. به من زل زده بودن. عصبی ازشون روی گرفتم و به سمت شاویس که چهار قدم باهام فاصله داشت، رفتم. خواستم همراهش به فیلم نگاه کنم. اصلاً چرا بقیه به من زل زده بودن؟ فیلم به من مربوط میشد؟

کنار شاویس ایستادم و با کنجکاوی به گوشی نگاه کردم. هنگامی که چشمم به جنازه‌ی جاوید خورد، چشم‌هام گرد شد و جوابم رو گرفتم. دیده رو باور نداشتم. این‌سری من گوشی رو چنگ زدم. به دنبال نشونه‌ای بودم تا به خودم اثبات کنم این جنازه‌ی خونی جاوید نیست. نه، اون نبود. محال ممکن بود.

صورتش تا حدودی دست نخورده بود؛ اما چشم‌های بازش، حتی از پشت یک صفحه هم می‌تونستم وحشت رو در چشم‌های وق‌زده‌اش ببینم. از گردن به پایینش فجیح بود. نمیشد گفت روزی این پسر کامل بوده. رنگش پریده بود. گوشش به سمت صورتش کشیده شده بود. این رو از زخم عمیقش متوجه شده بودم. زخمی که برام آشنا بود. خون‌هاش کمابیش خشک شده بود، پس قتل نمی‌تونست برای امروز باشه.

کسی که داشت فیلم رو می‌گرفت، دور از چشم‌ نیروی پلیس این کار رو می‌کرد. ملافه روی جنازه کشیده شد و دو نفر برانکارد رو داخل اتاقک ماشین سردخونه کردن. صدای مردمی که جلوی خونه‌ جاوید جمع شده بودن، زمزمه‌ فیلم‌بردار رو خاموش می‌کرد. مامورها سعی داشتن جمع رو متفرق کنن؛ ولی بی فایده بود. از خونواده‌ای که بخوان همهمه کنن و شیون راه بندازن، خبری نبود. انگار خانواده‌ جاوید در اون حدی توان نداشتن که بتونن جنازه‌ی جاوید رو ببینن و هشیار بمونن.

چند ثانیه بعد فیلم به پایان رسید. حیرت‌زده و شوکه نگاهم رو بالا آوردم که چشم در چشم شاویس شدم. چشمان سیاهش حالا تیره‌تر شده بود. فکش منقبض و با خشم نگاهم می‌کرد. گیج و سرگردون به بقیه نگاه کردم. این‌جا چه خبر بود؟!

– خب؟

سوال شاویس به فکرم انداخت. خب چی؟ انگار صدای ذهنم رو شنیده باشه، دوباره گفت:

– توضیح.

مات و مبهوت زمزمه کردم.

– بابت؟

گوشی رو از من گرفت و مقابل چشم‌هام تکون داد. گفت:

– این! این فیلم چی میگه؟ می‌خوای دوباره پخش کنم؟

– م… متوجه منظورت نمیشم. این… این فیلم به من چه ربطی داره؟

– اوه بچه‌ها!

صدای تحفه نگاهم رو خرید. آه عجب معرکه‌ای شده بود. گویا لحظه‌ای چیزی رو دریافت کرده باشم، با حیرت گفتم:

– صبر کن ببینم. شماها… .

نگاهم رو بین شاویس و بقیه چرخوندم. فاصله گرفتم و گفتم:

– شماها خیال می‌کنین… آه نه، احمقانه‌ست!

کسی حرفی نزد. تنها به نگاه مرموزش بسنده کرده بود. عصبی گفتم:

– اون کار من نبود.

تحفه: چی شده؟

زویا با خشم گفت:

– آب در کوزه‌‌ست و ما گرد جهان می‌گردیم.

در جوابش غریدم.

– خفه شو!

– ثابت کن.

صدای جدی شاویس درمونده‌ام کرد. چه‌جوری ثابت کنم؟ اون‌ها من رو با جاوید دیده بودن. چه‌جوری باید اثبات می‌کردم که اشتباه می‌کنن؟

– من چند روزه با اون نیستم. فقط یک دوستی ساده بود.

شاویس تکرار کرد.

– ثابت کن.

داد زدم.

– کار من نیست.

تحفه: میشه بگین چه خبره؟ دیگه دارم عصبی میشم.

همچنان کسی به تحفه اهمیتی نداد. شاویس خیره به من؛ ولی خطاب به همگی دستور داد.

– می‌ریم به محل قتل.

خطاب به من هشدار داد.

– امیدوارم این‌طور بشه که میگی، شریک!

تکه آخر کلامش برام زنگ خطر بود. من هم‌اینک در خطر بودم. اون هم خطری بزرگ. ممکن بود کشته بشم؟ سر یک گناه نکرده؟

– من هم میام.

شاویس پوزخندی زد و به سمت بقیه چرخید.

– شب آماده باشین. تحفه، بوسه حواستون به آیسان باشه.

معنادار نگاهم کرد و دنباله حرفش رو گرفت.

– حق نداره تا موضوع مشخص نشده از این‌جا خارج بشه.

از حرص پوزخندی صدادار زدم و گفتم:

– تو می‌خوای مانع من بشی؟ دارم میگم کار من نیست، حالیته؟ اصلاً از کجا معلوم گروهی که دنبالش بودیم باعث و بانی این قتل نیست؟

شاویس: آهان! اون فرقه تمام شهر رو بیخیال شده، از کار گروهیشون که دسته‌دسته آدم شکار می‌کردن، صرف نظر کردن، اشتهاشون کم شده چسبیدن به یک نفر، اون هم از عدل جاوید؟! فکر منطقیه.

سکوت کردم. قدرت تکلم هم ازم سلب شد.

با رفتن شاویس، زویا هم پشت سرش از سالن خارج شد. بوسه لب‌ بالاییش رو لیسید و با تردید به بقیه نگاه کرد. شوکا در سکوت دستش رو به دور بازوی قلنبه نیکان که خیره‌ام بود، حلقه کرد و وادارش کرد سالن رو ترک کنه. به تحفه و بوسه چشم دوختم. همگیمون گیج بودیم. کلافه دندون‌ به روی هم فشردم و مسیر اتاقم رو گرفتم.

ضربان و حرارت بدنم بالا رفته بود. شوکی که بهم وارد شده بود، قدرت این رو داشت که به‌همم بزنه و تغییر شکل بدم؛ ولی این‌ دفعه هیچ تلاشی برای کنترل کردن خودم نداشتم.

با اضطراب طول اتاق رو طی می‌کردم. سعی داشتم به این‌که الآن یک زندانیم توجه‌ای نکنم. پنج دقیقه، ده دقیقه، یک ربع؛ اما بالآخره گذشت. با خودخوری‌های من گذشت. در بدون کسب اجازه‌ای سریع باز شد. با دیدن سام و رها که پریشون به نظر می‌رسیدن، گویا منجیم رو دیده باشم، بغضم بلافاصله خدشه‌دار شد. چشم‌هام پر شد و نزدیک بود اشک‌هام آزاد بشن.

رها با اخم نزدیکم شد. دستم رو گرفت و پرسید.

– این‌ها چی میگن آیسان؟

تیزی بغض به قدری دردناک بود که نتونم حرف بزنم. تنها سرم رو به معنای نفی تکون دادم. قطره اشکی گونه‌ام رو خیس کرد و سپس قطرات بعدی سیل‌بار وارد شدن.

رها: حرف بزن. شاویس کدوم گوری رفته؟

سام مردد لب زد.

– قتلی انجام دادی؟

به سختی زمزمه کردم.

– نه.

رها صورتم رو قاب گرفت. تیز توی چشم‌هام گفت:

– ببین، بگو چه اتفاقی افتاده. بوسه و تحفه زندانبانتن؟

کلافه دست‌هاش رو پس زدم و اشک‌هام رو پاک کردم. نفسی برای آروم کردنم کشیدم و گفتم:

– جاوید مرده.

رها: جاوید؟!

عصبی گفتم:

– بابا همونی که باهاش می‌رفتم بیرون دیگه.

رها بی‌تفاوت لب زد.

– خب بمیره. به تو چه؟ عرض تسلیتشونه مثلاً؟

و برای تایید حرفش به سام نگاه کرد. سام غرق فکر بود و واکنشی نشون نداد. اون‌ها رو از سردرگمی در آوردم.

– نمرده، کشته شده. شاویس فکر می‌کنه کار منه.

سکوت. پس از مکثی رها از شوک خارج شد و لب زد.

– خب کار تو که نیست.

جمله‌اش مبهم بود. مشخص نبود سوال کرده یا مطمئنه.

– اما اون باور نمی‌کنه.

رها از کوره در رفت و عصبی غرید.

– خیلی غلط می‌کنه. من میرم ببینم چی شده.

امیدوار به رها نگاه کردم که گفت:

– فقط گوش به زنگ باشین. سام حواست باشه اون دو توله از حدشون فراتر نرن. از طرف من آزادی حتی بکشیشون.

سام چشم‌هاش رو بسته و باز کرد. رها در آغوشم گرفت و گفت:

– هوات رو دارم عزیزم. کسی نمی‌تونه هیچ غلطی بکنه.

چشم در چشمم گفت:

– فقط خودت رو نباز. ضعفت قدرت زیر دست‌هات رو بالا می‌بره.

اما من برخلاف گفته‌اش هیچ روحیه‌ مبارزه‌طلبی نداشتم. خودم رو باخته بودم. افکار نامنظم در سرم حرکت می‌کردن.

قبل از رفتن رها، سام رو به اون زمزمه کرد.

– ما رو بی‌خبر نذاری.

رها: خیالت تخت.

رها نگاه آخرش رو بهم انداخت و از اتاق خارج شد. به صورتم دست کشیدم. سام نزدیکم اومد و با لحنی آرامش‌بخش گفت:

– نترس دختر. تو که می‌دونی اشتباهی ازت سر نزده.

نگاهش کردم. اون رو کدر می‌دیدم. هاله‌ اشکم اجازه نمی‌داد دیدم واضح باشه. به جوابی که می‌خواستم بدم، اطمینان نداشتم. در واقع از خودم مطمئن نبودم. نمی‌دونستم چه چیزی باید بگم.

– نمی‌دونم.

– یعنی چی که نمی‌دونم؟

ازش فاصله گرفتم و با خشم و کلافگی گفتم:

– من مسافرها رو هم کشتم؛ اما به اختیار خودم نبودم. نمی‌دونم، می‌فهمی؟ نمی‌دونم.

دوباره اشک‌ها صورتم رو خیس کرد. از سفیدی می‌ترسیدم. از پرده‌های سفید، از صفحات سفید چون می‌دونستم در پشتشون خبرهای خوبی منتظرم نیست.

سام به آرومی من رو سمت خودش کشید و در آغوش گرفت. ضربانش آروم بود. برخلاف من که تپش قلبم رو وسط سینه‌ام حس می‌کردم.

پشتم رو نوازش کرد و زمزمه‌وار لب زد.

– هر اتفاقی هم که بیوفته، شده فراریت هم بدیم، این کار رو می‌کنیم؛ ولی پشتت رو خالی نمی‌کنیم آیسان. پس آروم باش.

شک داشتم. به هیچ چیزی مطمئن نبودم. سام ضعیف‌ترین عضو گروه بود. رها هم با وجود بودنش در رده “C” باز هم قدرت کافی رو نداشت. هیچ کدومشون از نوع ما نبودن پس مسلماً در برابر بقیه اعتبار زیادی نداشتن.

سام کمی ازم فاصله گرفت تا رخ به رخم بشه.

– من میرم بیرون تا حواسم به اون‌ها باشه. احتمالاً ردیابی اصلی شب باشه، فعلاً لازم نیست نگران باشی. رها زودتر از برگشتشون ما رو در جریان می‌ذاره. خب؟

– چ… چه‌طوری قراره بفهمن که این کار چه کسی بوده؟

– متوجه نشدی؟ قدرت بویایی ما خیلی زیاده. بعدش هم عطرمون تا مدت‌ها به جا می‌مونه. نهایتاً تا چهل و هشت ساعت میشه از طریق بو طرف رو ردیابی کرد.

لب‌هام رو داخل دهنم کشیدم تا بغضم فروکش کنه. سرم رو به تایید تکون دادم؛ اما صدای درونم حرفش رو قبول نداشت.

سام بوسه‌ای روی پیشونیم زد و با اکراه تنهام گذاشت. صدای بسته شدن در اجازه حمله افکار پی در پی رو صادر کرد.

خیلی سخته که به خودت اعتماد نداشته باشی. این خود پوچی بود. روی تخت نشستم. به سمت زانوهام خم شدم و با دست‌هام موهام رو کنار زده نگه داشتم. قصد داشتم لحظات بودن با جاوید رو مرور کنم.

تک‌تک لحظات رو در روییمون، پیاده‌روی، کافی‌شاپ رفتن، پیام‌بازی، شهرگردی، همه رو مرور کردم؛ اما هیچ صحنه‌ای از این‌که میل یا کششی نسبت به اون داشته باشم، به خاطرم نیومد.

کمی بیشتر به خودم فشار آوردم. باید تمام حواسم رو در چهارچوب اتاق جمع می‌کردم. صحنه‌ای یادم اومد. وقتی با بی‌اختیاری به بقیه حمله می‌کردم، چند ساعت بعد صفحه سفیدی مقدمه خاطراتم میشد؛ اما من مدت زیادی می‌گذشت که اون نور رو ندیده بودم. می‌موند تنها یک راه. موقع خواب بیرون زدم؟ اما واقعاً کسی متوجه خروج من نشده؟ قطعاً باید زمانی به جاوید صدمه می‌زدم که در کنارش مشغول گشت‌زنی بودم. احتمال این‌که شبونه این جرم رو مرتکب شدم، خیلی کم بود.

اخم‌هام درهم رفت. یک جای کار می‌لنگید. شروع کردم به ضرب گرفتن. پاشنه پای راستم رو روی زمین می‌کوبیدم.

نقطه مرموز کجا بود؟ قاتل اصلی چه کسی بود؟ من بودم؟ ناگهان سرم تیرک کشید. در خودم فرو رفتم. تیرک به ثانیه نکشیده دوباره شروع شد، با دوام‌تر. سرم رو محکم می‌فشردم تا درد رو آروم کنم؛ ولی بی‌فایده بود، انگار درد در استخون‌هام جریان نداشت. چون به جلو مایل بودم، روی زمین افتادم؛ ولی از حالت خمیدگیم کم نشد. کمابیش سجده کرده بودم. چشم‌هام محکم بسته بود. به گونه‌ای که می‌تونستم پشت پلک‌هام حبابک‌هایی رو ببینم. یک‌ دفعه لابه‌لای صفحه سرخ داخل چشم‌هام صحنه‌ای مثل یک فیلم رد شد. با این‌که زودگذر بود، شاید کمتر از گذر ثانیه؛ اما قدرت این رو داشت که نفسم رو حبس کنه.

رها چشم در چشمم داشت حرف‌هایی رو می‌گفت. متوجه‌شون نمی‌شدم؛ اما واژه‌ منحوس قدرت مدام به گوش‌هام برخورد می‌کرد. مثل یک ربات از روی تخت بلند شدم. اتاق تاریک بود. نمی‌دونستم دقیقاً کجاییم؛ ولی وقتی از اتاق خارج شدم، تونستم جنگل رو ببینم. تاریک و ساکت.

صدای آروم رها وادارم کرد از کلبه خارج بشم. به سمتی رفتم. خانمی دورتر از کلبه‌ها منتظرمون ایستاده بود. وقتی نزدیکش شدم، شناختمش. رها دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و با دست دیگه‌اش کمر اون زن رو گرفت. از کلبه‌ها فاصله گرفتیم.

به کمک رها لباس‌هام رو بیرون آوردم. چشم‌هام فقط روی زن بود و اون مسافری که می‌دونستم چه سرنوشتی در انتظارشه، بی‌احساس و خاموش محو افق بود. گویا جفتمون هیپنوتیزم شده بودیم!

رها دو قدمی به عقب برداشت. به یک‌ باره تغییر حالت دادم و… .

ماتم زده به افق خیره بودم. هیچ حرکتی نمی‌کردم. چشم‌هام بی‌احساس و ثابت بود. گویا برای لحظاتی قدرت اراده و انتخاب نداشتم. خاموش شده بودم.

《- میگم تو که قصد نداری بری بیرون؟

– نچ.

لبخندی زد و گفت:

– خب پس میشه کاپشنت رو قرض بدی؟ واسه من کثیف شدن.

– باشه، برش دار؛ اما نذار تلنبار شن دیگه.

نیش بازش رو نشونم داد و کاپشنم رو از روی صندلی که پشت میز مطالعه‌ام بود، برداشت. قبل از این‌که اتاق رو ترک کنه، پرسیدم.

– حالا کجا می‌خوای بری؟

– با سام می‌خوایم بریم دوردور. عه تو نمیای؟》

ناباور و شوکه سرم رو بالا آوردم. رها!

بارها و بارها حرفش توی سرم پخش شد. نکته‌ای که سام بهم گفته بود، بلافاصله هشیارم کرد.

《- چ… چه‌طوری قراره بفهمن که این کار چه کسی بوده؟

– متوجه نشدی؟ قدرت بویایی ما خیلی زیاده. بعدش هم عطرمون تا مدت‌ها به جا می‌مونه. نهایتاً تا چهل و هشت ساعت میشه از طریق بو طرف رو ردیابی کرد.》

نفس‌نفس داشتم. فضا بیش از حد ساکت شده بود. در اعماق سرم پرت شده بودم. قصد داشتم به نحوی از خواب و خیال بیرون بیام.

اگه رها به دیدن جاوید رفته باشه، مسلماً عطری که به جا می‌مونه، از کاپشن منه؛ ولی… ولی… .

نمی‌تونستم به افکارم سامون بدم. اصلاً چه چیزی رو سامون بدم؟ خاطراتم رو یا حماقت‌هام رو؟ من تحت تاثیر رها بودم. در واقع حکم عروسکش رو داشتم، نه چیزی بیشتر از این.

چند بار تند پلک زدم. آشفته و سرگردون به دور خودم چرخیدم. داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟ آیا واقعاً بیدار بودم؟!

با خطور فکری ضربه آخر درد رو بهم هدیه داد. رها از شاویس و گروهش بیزار بود چون سرور بودن، یک گرگینه مطلق؛ اما اون یک ساختگی بود، آدم‌نمایی ناقص. پس اگه از اون‌‌ها نفرت داشت، مسلماً نسبت به من هم انزجار داشت، چون من هم یک گرگینه بودم. یک گرگینه از رده A، یک سرور!

سام و رها در واقع برای بالا بردن پرچم خودشون تلاش داشتن. این وسط من یک بازیچه بودم، بازیچه. چرا متوجه نشدم؟!

به در بسته چشم دوختم. سام و رها، رها و سام. اوه نه، من چرا بهشون اعتماد کردم؟!

به سمت در خیز برداشتم؛ ولی نتونستم حرکتی بکنم. اراده‌ام با چرخش دستگیره پودر شد.

اولین نفر شاویس وارد اتاق شد. نگاهش سرد و بی‌احساس بود. خنثی و بی‌حالت نگاهم می‌کرد. نیازی به پرسیدن نبود. می‌دونستم چه اتفاقی افتاده.

به دنبالش اردوان، بوسه، زویا، شوکا، بهمن، تحفه، نیکان و در آخر سام وارد شدن. نگاهم از سام گرفته نمیشد. سرد و غریبه‌وار نگاهم می‌کرد یا من چنین برداشتی داشتم؟

– بهت هشدار دادم آیسان!

حرف اردوان نظرم رو جلب کرد. با اکراه از سام چشم برداشتم. رهایی نبود. کسی که ادعا داشت رفیقمه، کسی که قرار بود پیشاپیش نتیجه رو بهم برسونه.

آب دهنم رو قورت دادم. خواستم چیزی بگم که شاویس گفت:

– به خونه‌های اطراف هم رفتی؛ اما فقط جاوید اجازه ورود بهت رو داد.

خونه‌های اطراف؟ خدای من، چه‌قدر پلید بودن. چه‌ خوب نقشه‌شون رو به اتمام رسوندن. دوباره به سام چشم دوختم. حرفی نمیزد؛ ولی می‌تونستم نیشخندهاش رو پشت لب‌های بسته‌اش تصور کنم.

– بازی قشنگی بود.

چشم در چشم شاویس شدم. هم‌زمان با حرف زدنش به سمتم اومد.

– یک قتل عام. حرفه‌ای جلو رفتی.

تنها کاری که تونستم انجام بدم، تکون دادن سرم به چپ و راست بود. عوض قدم‌های برداشته شده‌اش به عقب تلو خوردم. هنوز شوکه بودم.

– ما رو گرم شهر کردی تا فرقه‌ات رو جابه‌جا کنی. آفرین!

– داری اشتباه می‌کنی شاویس. من… من… .

شاویس آروم لب زد.

– تو چی؟

خونسرد بود. خیلی آروم.

نمی‌تونستم جوابی بدم. مدرکی برای حرف‌هام نداشتم. فعلاً باید جو رو آروم می‌کردم. برای بار دیگه به سام نگاه کردم. نامرد کثیف!

– من اونی که فکر می‌کنین نیستم. خودم پا به پاتون شهر رو گشتم. چه‌طور می‌گین که… .

انگار کسی حق نداشت بین حرف‌هامون بپره. شاویس با سکوتم پوزخندی زد و گفت:

– آره، مشخص بود.

اخم درهم کشید و زیر لب غرید.

– واسه همین بی‌تفاوت بودی چون می‌دونستی چیزی به دست نمیاریم. شکارت رو کرده بودی، حالا کاسبیت یک جای دیگه بود.

قدمی به عقب تلو خوردم. سرگردون و بی‌پناه به این و اون نگاه می‌کردم. در نگاه هیچ کدوم ترحم نبود.

– باید قانون اجرا شه.

به چشم‌های تیره‌ شاویس زل زدم. قانون؟ مرگ من؟ این عدالت بود؟ بر چه اساس؟ نه، نباید می‌ذاشتم.

– منصفانه نیست.

شاویس غرید.

– مرگ آدم‌ها انصافه؟!

فریاد زدم.

– خفه شو.

شاویس قدمی به سمتم برداشت. لرزش بدنم بالا رفت. می‌دونستم الآن تغییر حالت میدم. میزان نفس‌هام بیشتر شد. گرمای زیادی رو در اطرافم حس کردم. ناگهان بلافاصله بعد از خارش ماهیچه‌های کتفم سرم به عقب مایل شد و سپس با صدای پاره شدن لباس‌هام روی چهارپام ایستادم.

همین که به خودم اومدم، گرگ سیاه عظیم‌الجثه‌ای رو مقابلم دیدم. اتاق زیادی تنگ و دست و پا گیر بود. به قدری وسعت نداشت که بشه جهش زد. باید با یک حرکت رقیب رو خلاص می‌کردیم.

با نگاهم بهش فهموندم.

– باز هم میگم، من مسبب اون اتفاقات نیستم.

شاویس جوابی بهم نداد. آماده‌ حمله بود. ظاهراً هم‌اینک کسی گوش‌هاش کار نمی‌کرد تا حرف‌هام رو درک کنه. فقط مرگ یکی از ما کارساز بود.

نمی‌باختم. این اجازه رو نمی‌دادم. حقم رو از همگی می‌گرفتم. اثبات می‌کردم رئیس کیه. باید از حقم دفاع می‌کردم. من هنوز با رها و سام کار داشتم، با تک‌تک اعضا.

خرناسه‌ای کشیدم. نیش‌هام رو به نمایش گذاشتم و به سمت گردن شاویس حمله کردم؛ ولی اون سریع‌تر از من عمل کرد. خواست گردنم رو شکار کنه که سریع جام رو عوض کردم. حال من پشت به بچه‌ها و اون مقابلم بود.

– بس کن شاویس، به خودت بیا.

– … .

– این درست نیست. تو اشتباه متوجه شدی.

این‌ دفعه اون خیز برداشت. تنه‌اش رو محکم به من کوبید. با این‌که تقریباً هم جثه بودیم؛ ولی ضربه محکمی خورده بودم و باعث شد کمی تلو بخورم؛ اما قبل از این‌که تسلطم رو از دست بدم، به خودم اومدم.

– باید یک چیزی رو بهت بگم. قاتل‌های واقعی… .

شاویس اجازه نداد حرفم رو کامل کنم و با غرشی به سمتم حمله کرد. نیش‌هاش با خزهای سیاهش در تضاد بود؛ اما چشم‌هاش به سیاهی بخت من می‌درخشید.

من هم یورش بردم. هر کدوممون سعی داشت گردن حریف رو به چنگ بگیره. به دور خودمون می‌چرخیدیم. گرمای نفس‌های داغش رو حس می‌کردم. رطوبت بزاقمون گاهی روی پوزه‌هامون پرت میشد.

طی یک حرکت شاویس سر گنده‌اش رو به زیر پوزه‌ام کوبید. سرم به هوا پرت شد. قبل از این‌که به خودم بیام، سوزشی رو در گلوم حس کردم، گویا چندین چاقو در گلوم فرو رفته بود.

ناخودآگاه تقلام ته کشید. این پایان کار بود. تسلط روی گردن حریف! به طور غریزه‌ای دریافت می‌کردیم که باید تسلیم بشیم.

راه نفسم تنگ شد. با فشار دندون‌های شاویس زانوهام لرزید. خمم کرد. نتونستم مقاومتی بکنم. این‌جا دیگه آخر بود، آخر من.

صدای خرخر نفس‌هام رو می‌شنیدم. فشار روی گردنم بیشتر شد. دیگه نتونستم نفس بکشم. به تقلا افتادم. بحث زندگی بود. برای قطره‌ای نفس پاهام رو روی زمین می‌کشیدم؛ ولی فایده‌ای نداشت. شاویس روم غالب شده بود.

چشم‌هام پر شد. به سام نگاه کردم. پوزخندش حقیقی بود. می‌تونستم قسم بخورم. برای یک چیز متاسف بودم. آینده‌ انسان‌ها. مطمئناً بعد مرگم شاویس و بقیه در این خیال‌ بودن که خطر اصلی رفع شده؛ اما بازی تازه داشت شروع میشد!

از این‌که بازیچه شده بودم، عصبی بودم. من، آیسان، گرگینه نژاد “A”، با تمام قدرتی که داشتم یک بازیچه بودم و حالا دوران بازی با من به پایان رسیده بود. سام و رها با حذف من از میدون قطعاً به دنبال شماره‌ بعدی می‌رفتن، شاویس! مشخص نبود چه برنامه‌ای برای دنیا داشتن.

قطره اشک رو روی گونه‌ام حس کردم. تیله‌هام به پایین سر خورد. تصاویر رفته‌رفته محو شدن. در لحظه‌ آخر دستم رو دیدم که قطرات سرخ خون سفیدی پوستم رو لکه‌دار کرد.

《پایان جلد اول》
جلد دوم: زوال مرگ
***
از دیگر آثار این نویسنده:
رمان در بند زلیخا جلد اول
رمان زیبای یوسف جلد دوم
رمان تا تلافی جلد اول
رمان کبوتر سرخ جلد دوم
رمان انقضای عشقمان جلد اول
رمان قند و نبات جلد دوم
رمان بخت سوخته
***
سخنی از نویسنده:

من یک آلباتروسم!
پرنده‌ای بلند پرواز که در کوتاه‌ترین زمان می‌تونم به دور زمین بچرخم. در این راستا بازگو می‌کنم هر چی رو که به چشم می‌بینم و ماجراها رو در قالب داستان و رمان به نمایش می‌ذارم.
من یک آلباتروسم، با کلی نوشته‌های جذاب و خوندنی!
دوستدارتون آلباتروس، یا حق!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
4 ماه قبل

متاسفانه من این نوع ژانر رو دنبال نمی‌کنم اما بی‌اغراق می‌تونم بگم ذوق و نبوغ زیادی تو قلمت موج میزنه، موضوعاتی که واسه رمانت برمیداری همشون متفاوت و به دور از کلیشه‌ست و این جای تعریف داره👌🏻 امیدوارم روزی کتاباتو چاپ کنی و بیش از این بدرخشی✨

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

ممنون چشم قشنگم بابت انرژی‌های مثبتی که خرج میکنی.
و همچنین برای تو🌺

Fateme
4 ماه قبل

دختر خیلی خفن بود
من همیشه از رمان های تخیلی و گرگین ای بدم میومد اما این یکی یه شاهکار بود
واقعا قلم خوبی داری خیلی قشنگ بود

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x