رمان سمبل تاریکی

رمان سمبل تاریکی پارت هفتم

4.3
(33)

“چشم قشنگای آلباتروس سلام. از این به بعد رمان‌های ♡سمبل تاریکی♡ و ♡در بند زلیخا♡ در روزهای زوج پارت‌گذاری میشن. دوستون دارم… یا حق!”

پوزخند تمسخرآمیز و صداداری زد و چشم تو چشم سروان گفت:

– چه پلیس‌های بی‌عرضه‌ای!

از بین چهار مامور دیگه یکیشون با خشم بلند شد و غرید.

– خانم مواظب حرف زدنت باش؛ وگرنه مجبور میشم… .

رها حرفش رو قطع کرد و به سمت اون مرد که دو صندلی ازش فاصله داشت، مایل شد و گفت:

– وگرنه چی میشه؟ می‌خوای چه غلطی بکنی مثلاً؟ فقط بلدین تهدید کنین.

سروان اجازه‌ هر واکنشی رو گرفت و رو به من دستور داد.

– ظاهراً مشکل حل شده، پس بهتره به کلبه‌تون برگردین.

جفتمون می‌دونستیم رها حال مساعدی نداره که متوجه رفتارش باشه، پس بی‌هیچ مخالفتی دست رها رو گرفتم و به دنبال خودم کشوندمش. ممانعت کردن‌هاش حرکت رو برام سخت می‌کرد. جیغ و گریه‌هاش باعث شد مردم بیرون بزنن و سوژه‌ جدید رو ببینن. در نگاه‌های همگیشون وحشت موج میزد. انگار نگران بودن اتفاق دیگه‌ای نیوفتاده باشه.

چند قدمی که برداشتیم، رها سست شد و هم زمان قدم‌های آرومش سرش رو روی شونه‌ام گذاشت. هق‌هق‌کنان اشک می‌ریخت‌. اشتباه کرده بودم. حتی من هم نمی‌تونستم اون رو درک کنم‌. در واقع یک غم فقط متعلق به صاحبشون بود و بس! رها رو روی تخت خوابوندم و پتو رو تا سینه‌اش بالا کشیدم. به حدی لرز داشت که پتو رو چنگ بزنه و تا زیر گردنش بالا بکشه. دستی به پیشونیش کشیدم و لب زدم.

– میرم یک چیزی بیارم حالت رو بهتر کنه. لطفاً همین جا بمون.

عکس‌العملی به حرفم نشون نداد و با چشم‌های بسته می‌لرزید. آهی کشیدم و دوباره بیرون رفتم. دما افت بیشتری کرده بود و وادارم می‌کرد تا قدم‌هام رو سریع‌تر بردارم. با شتاب به داخل آشپزخونه پریدم. برای اولین‌بار بود که از گرماش حس خوبی بهم دست می‌داد. زیبا با نگرانی نگاهم کرد و از پشت میز بلند شد و پرسید:

– پیدا شد؟

از در فاصله گرفتم و گفتم:

– آره؛ ولی حالش خوب نیست.

زیبا از وحشت هینی کشید و لب زد.

– اتفاقی براش افتاده؟

برفین که روی مبل نشسته بود، عوض من جواب داد.

– نترس. اون حیوون به کسی حمله نکرده.

نرگس در کنارش جای داشت و پتویی روی هر دوشون انداخته بود. با صدای ضعیفش پرسید:

– از کجا می‌دونی؟

انگاره که روی مبل دیگه‌ای نشسته بود، در بحثشون شریک شد.

– وقتی خواب بودی، حیدری گفت یک گرگ حمله کرده؛ اما نتونست طعمه‌ای شکار کنه.

نرگس دست‌هاش رو با حیرت روی دهنش گذاشت و بغض‌آلود زمزمه کرد.

– یعنی گرگ اون زن و مرد رو … .

نتونست حرفش رو ادامه بده و با اندوه سکوت کرد. اخم کم‌رنگی کردم و گفتم:

– راستی قضیه‌ این گرگ چیه؟ یک حیوون به این‌جا حمله کرده؟

زیبا روی صندلی نشست و نالید.

– کجایی دختر؟

انگاره در جوابم گفت:

– مثل این‌که موقع دیده‌بانی یکی از سربازها گرگی رو می‌بینه که می‌خواد وارد محوطه بشه.

مشکوک پرسیدم:

– چه‌طور حمله نکرد؟

انگاره شونه تکون داد و زیبا به حرف اومد.

– قراره فردا که هوا بهتر شد، برن این اطراف یک گشتی بزنن. ظاهراً مشکل مشخص شده؛ اما قبل ترک این‌جا باید مطئن بشن که خطری تهدید نمی‌کنه، چون گرگ‌ها اگه سوژه‌ای ببینن، گله‌ای حمله می‌کنن و حالا ما هم سوژه‌شونیم انگاری!

نرگس تو خودش جمع شد و با عجز نالید.

– نگو خواهشاً!

در اتاقک گوشه کلبه باز شد و فاطمه زهرا به جمعمون پیوست. ظاهراً متوجه موضوع شده بود که بحث رو ادامه داد.

– البته بعید می‌دونم ما فردا، پس فردا از این‌جا خلاص شیم.

روی مبل خالی نشست و دوباره لب باز کرد.

– این هوا بارون سختی رو به همراه داره.

انگاره سر جاش جابه‌جا شد و گفت:

– شنیدم معمولاً رئیس گله واسه پیدا کردن شکار میاد. از چیزهایی که من شنیدم، اون گرگ لاغر مردنی نمی‌تونه بلایی سرمون بیاره. مهم اینه بالآخره فهمیدیم چه اتفاقی داره برامون می‌افته.

برفین با چهره‌ای خنثی لب زد.

– طفلی‌هایی که طعمه شدن.

انگاره: اون زنِ که حقش بود. می‌خواست نصف شبی نره بیرون.

فاطمه زهرا به دفاع از اون زن گفت:

– این‌قدر بی‌منطق نباش‌. شاید بیچاره دستشویی داشته که به سرش زده بره بیرون.

زیبا با کلافگی زمزمه کرد.

– دخترها بحث نکنین.

رو به من گفت:

– چی شد که اومدی این‌جا؟

اوه رها! تازه فهمیدم چرا این‌جام و گفتم:

– واسه رها کمی شربت خواستم ببرم. فکر کنم کمکش کنه.

فاطمه زهرا: خیلی ترسیده؟ کجا بود حالا؟

نمی‌خواستم موضوع رها رو براشون بگم پس به گفتن:

– اوهوم، خیلی ترسیده.

بسنده کردم.

***

بارون وحشی شده بود و هر قطره‌اش مثل سوزنی به صورتم بر‌خورد می‌کرد. افت هوا همچنان برقرار بود و سرمای بیش از حدی رو تحمل می‌کردم. در عوض یک روپوش، دو لباس گرم به تن کرده بودم. هر چند هشتاد درصد این سرما از درونم نشأت می‌گرفت و چندان دوایی برای من نمیشد.

چتر من همون سینی چهارگوش بود و در حالی که اون رو بالای سرم گرفته بودم، با شتاب به سمت آمبولانس می‌رفتم. نرگس به قدری حالش بد شده بود که دو ساعت پیش به سختی تونستیم تشنجش رو بخوابونیم. در آخر نیروی امنیتی مجبور شد اون رو از این جهنم خارج کنه. همین‌طور یک خانم شیرده به خاطر تحمل فشارهای این اواخر بچه‌ هفت ماهه‌اش که از شیرش تغذیه می‌کرد، بیمارستانی شد و اون دو نفر با مرد خونواده هم به همراه نرگس داشتن سوار آمبولانس می‌شدن. یکی از پسرهای گروه خارجی حالت تهوع بهش دست داده بود؛ ولی آمبولانس دیگه‌ای جایی نداشت که بتونه اون رو هم با خودش همراه کنه. قراری که گذاشته بودن تا ما رو از این‌جا خارج کنن، به خاطر این بارون کنسل شده بود. در حدی بارون تند می‌بارید که بیشتر از بیست و چهار ساعت بارش مداوم باعث شد رودخونه به طغیان بیوفته و سربازها به سختی و با جایگذاری چندین تخته سنگ بزرگ مسیر رودخونه رو کنترل کردن.

بالآخره به جمع رسیدم. دو مرد با فرم‌های مخصوصشون نرگس رو روی برانکار وارد اتاقک آمبولانس می‌کردن. قطرات بارون از کنار شقیقه‌هام سر می‌خورد و روسریم کاملاً به سرم چسبیده بود. با تاسف به انگاره‌ای نگاه کردم که از فرط گریه چشم‌هاش سرخ شده بود.

– ببخشید!

از صدای مرد جوونی به پشت سرم نگاه کردم. همون زنی که بچه‌اش مریض احوال بود، کنارش قرار داشت. می‌تونستم آسودگی رو در نگاهشون بخونم‌. بالآخره داشتن نجات پیدا می‌کردن. آهی کشیدم و راه رو براشون باز کردم تا وارد آمبولانس بشن.

ماشین بدون هیچ آژیری از ما فاصله گرفت. نوری که از چراغ‌های جلوییش مقابلش رو روشن می‌کرد، سوزن‌های زیادی رو بین زمین و هوا نشونم داد و شدت بارش رو دیدم. با دستور دو مامور متفرق شدیم. پشت سر زیبا و فاطمه زهرا وارد آشپزخونه شدم. سینی رو روی میز گذاشتم و بدون هیچ حرفی بیرون زدم. ساعت نزدیک‌های یازده بود و این یعنی پایان وقت کاری من. سریع و با قدم‌های تندی خودم رو به کلبه رسوندم. در رو محکم بستم و به سمت کمد رفتم تا لباس دیگه‌ای بیرون بیارم. با باز کردن در آه از نهادم بلند شد. فقط یک لباس دیگه برام باقی مونده بود. به ناچار همون رو برداشتم. فکر کردن به این‌که به زودی ما هم از این‌جا خلاص می‌شیم، کمی آرومم می‌کرد.

موهای لخت و صاف طلاییم رو با حوله خشک کردم و سپس حوله رو به صورت پیچ در پیچ روی سرم نگه داشتم. لباس‌های خیسم رو از در باز کمد آویزون کردم. بعد اتمام کارهام به سمت تخت رفتم. قبل از این‌که بخوام خودم رو به تاریکی بسپرم به رها چشم دوختم. غم مرگ مادرش اون رو زیادی ساکت و خاموش کرده بود‌. بیشتر زمان رو با خوابیدن صرف می‌کرد و راه هر گونه ارتباطی رو می‌بست. شاید با رفتنش به عالم بی‌خبری حس تهی کنه، حداقل پوچ بودن بهتر از لیوان گل‌آلود بود.

آه دیگه‌ای سینه‌ام رو خالی کرد. حساب روزهایی که این‌جا می‌گذروندم از دستم در رفته بود. نمی‌دونستم الآن اردوان چه احساسی داره. سعی می‌کرد خودش رو مثل هر پدری به این‌جا برسونه؟ البته که رفتار اون زیاد پدرانه نبود و بیشتر حکم یک محافظ رو برام داشت؛ ولی به هر حال من دخترش بودم.

سرم رو روی بالشت گذاشتم و پتو رو با لرزی که من رو گرفته بود، تا زیر بینیم بالا کشیدم. به پهلو سمت رها چرخیدم تا حواسم بهش باشه؛ اما زیاد زمان نبرد که تاریکی من رو هم فرا خوند.

لبخند محوی صورتم رو نامحسوس تکون داد. خودم رو می‌دیدم که روی ماسه‌های داغ لب ساحل دراز کشیدم. لباس زیادی به تن نداشتم و شبیه یک گیاه بی‌برگ بودم. گرمایی که از ماسه‌ها به کمرم بوسه میزد، احساس لذت‌بخشی رو در وجودم به جریان می‌انداخت. نمی‌خواستم از اون‌جا فاصله بگیرم؛ ولی… .

با تکون دادن تیله‌هام در پشت پلک‌های بسته‌ام به آرومی لای چشم‌هام رو باز کردم؛ اما نه در حدی که بتونم بیشتر از یک باریکه رو ببینم. از داخل اون باریکه نور سفیدی چشم‌هام رو شست، سپس تونستم تصاویر کدری رو ببینم. زمین خاکی و مرطوب بود. صدای خش‌خش درخت‌ها بهم می‌گفت نسیمی در جریانه؛ ولی خنک‌هایی رو حس نمی‌کردم. مثل این‌ بود که از پشت یک شیشه به تصاویر متحرک نگاه می‌کردم. صدای جیرجیرک‌ها و تاریکی هوا شب رو نشون می‌داد و همچنین ناله جغدهای نیمه شب فضا رو ترسناک جلوه می‌داد.

تصاویر کمی واضح‌تر شد. دورتادورم از درخت پوشیده بود و صدای شرشر آبی وادارم کرد تا به دنبال صدا چشم بچرخونم. بدون این‌که قدمی بردارم، تونستم رودخونه‌ای رو در چند متریم ببینم. دو طبقه بود و فاصله کم بین طبقات آبشار کوچیکی رو به وجود آورده بود. پهنای این رودخونه بزرگ‌تر از رودخونه‌ای بود که در نزدیکی کلبه‌ها قرار داشت و فهمیدم من مکان دیگه‌ای از جنگل رو می‌بینم. جایی که تا به حال به اون‌جا نرفته بودم!

یک‌ دفعه زمین حرکت کرد. کمی بعد متوجه شدم کسی در پشت باریکه داره حرکت می‌کنه که من جز صدای بلند نفس‌هاش چیز دیگه‌ای رو ازش درک نمی‌کردم. صحنه‌ها طوری برام رقم می‌خورد انگار داشتم برنامه اسلحه‌داران رو بازی می‌کردم و صفحه روی زمین متمرکز شده بود و قدم به قدم به سمتی می‌رفت. یک‌ دفعه زمین نزدیک‌تر شد. داخل فرو رفتگی زیر تخته سنگی رو دیدم. چشمم که به جنازه پنهان شده خورد، حیرت کردم؛ اما باز هم نتونستم باریکه رو بیشتر کنم. در عالم بیداری کاملاً هشیار بودم؛ اما دیدن این صحنه‌ها… انگار من اون‌جا قرار داشتم. نمی‌تونستم به طور واضح اون زن رو ببینم؛ ولی وقتی تصاویر نزدیک‌تر شدن، تونستم سر اون جسد رو ببینم. شرح حالش واقعاً دشوار بود. اولین چیزی که نظرم رو به خودش جلب کرد، نیمه‌ راست صورت گردش بود. به طور وحشتناکی کاملاً نابود شده بود. بالای گوش راستش پارگی داشت و زخم عمیقی از همون قسمت تا نزدیکی بینی گرد و گوشتیش که به نظر می‌رسید شکسته و به یک طرفی مایل شده، ادامه داشت. حدس زدم کسی قصد داشته گوشش رو بکنه؛ ولی جز این زخم کاری نتونسته انجام بده یا شاید هم وقت کافی رو برای خودش نمی‌دید، چون از دیدن بخش‌های دیگه بدن متوجه قدرت خارق‌العاده شخص نامعلوم شدم. سمت راست صورتش در اثر برخورد چنگی پوستش از بین رفته بود. موهای شرابی رنگ شده‌اش به خاطر خون‌های خشک شده سیاه به صورتش چسبیده بودن. لباس جذبی که روزی بدنش رو به رخ می‌کشید، حالا جز چند تکه پارچه به چشم نمی‌اومد. از چونه تا نزدیکی سینه‌اش پاره شده بود و به راحتی می‌تونستم بگم ماهیچه‌های سفیدی از داخل به بیرون مایل شده بودن. انگار کسی به دنبال چیز بهتری زیر اون گوشت‌ها بود. سوراخ درازی روی نای تشکیل شده بود و پایین‌تر از اون جز تجمع خون‌های سیاه خشک شده، چیز دیگه‌ای به چشم نمی‌خورد.

جسد حرکت کرد و کشون‌کشون به سمت پشت باریکه رفت‌. دیگه نتونستم صورت داغونش رو ببینم؛ ولی فهمیدم اون کی بود. با این‌که به راحتی قابل تشخیص نبود؛ اما نمی‌دونم چرا ندایی در سرم گفت اون همون زن مفقود شده‌ست!

جسد همچنان روی زمین کشیده میشد و این رو از صدای کشیده شدن کمرش به روی زمین و دور شدن تخته سنگ فهمیدم.

می‌تونستم از سینه به پایین رو ببینمش. شکم گوشتیش حالا خالی به نظر می‌رسید. مثل این‌که جراحی کرده باشه و چربی‌های اضافیش رو خارج کردن. دست‌های زن با بی‌روحی روی سنگ ریزه‌ها سابیده میشد. مچ دست چپش دریده و انگشت کوچیکش ناپدید شده بود.

اون شخص هر کسی که بود، خیلی زرنگ عمل می‌کرد، چرا که می‌دونست طعمه‌اش رو کجا مخفی کنه تا با گذشت زمان کمی هیچ حشره موذی یا لاشخوری در اطرافش پرسه نزنه. مسلماً اگه این زن بیشتر از چند روز در این‌جا می‌بود، پوستش شروع به تاول زدن می‌کرد و مایعات بدنش از سوراخ‌های دماغ و گوش‌هاش تراوش می‌کردن، پس اون به تازگی شکار شده بود؛ ولی به راستی فرد نامعلوم چه کسی بود؟ با اون جسد چی کار داشت و چرا کشتش؟

دوباره اون نور سفید آلودگی‌هایی که دیده بودم رو شست. حالا کلبه به نظرم می‌اومد. نفس کشداری ازم خارج شد. گیج بودم و منگ. نمی‌دونستم هوشیارم یا خواب می‌بینم؛ ولی هوای اطراف ملموس‌تر از اونی بود که بخوای در کابوس شناور باشی. سرم رو چرخوندم تا رها رو ببینم. اون هنوز هم خواب بود. تنها مثل من حالت دراز کشیدنش تغییر کرده بود و پشت به من آروم نفس می‌کشید.

با کرختی نشستم. مطمئن بودم که مریض شدم و اتفاقات این‌جا به روانم ضربه زده بود و الا من چرا باید چنین تصاویری می‌دیدم؟ نفسم رو با ناله خارج کردم و از تخت پایین رفتم. مدام فکرم رو مشغول می‌کردم تا موقع رسیدن به دستشویی به اون جنازه فکر نکنم. از یادآوریش پوستم دون‌دون میشد. قطعاً با شستن دست و صورتم حالم بهتر میشد. اون فقط یک کابوس بود. من تو عالم خواب و بیداری هم رویا می‌دیدم، پس نباید به این یکی زیاد پر و بال می‌دادم.

کلاه سوییشرتم رو روی موهای باز و افشونم گذاشتم و به سمت در قدم برداشتم. به اردوان فکر کردم که اگه من رو ببینه چه واکنشی نشون میده؟ از آغوش و بوس و ماچ به دور بود، چون اون مردی نبود که احساسی پیش بره. به هر رشته‌ای چنگ می‌زدم تا حواسم پرت بشه؛ اما وقتی دستم رو بالا آوردم تا دستگیره در رو بگیرم، تلاشم به راحتی بی‌ثمر شد. یکه خوردم و نیمچه قدمی به عقب تلو خوردم.

زیر ناخن‌هایی که همین دیروز منظمشون کرده بودم، سیاه بود. جرئت نداشتم به کف دستم نگاه کنم. می‌دونستم با صحنه‌ خوبی مواجه نمیشم. لب‌های به‌هم چسبیده‌ام رو از هم فاصله دادم تا بتونم نفسی بگیرم. لرزشی به وضوح دست‌هام رو تکون می‌داد. الآن نه دیگه سردم بود و نه خمار خواب بودم. حالا تنها وحشت بود که آرامشم رو سلب می‌کرد.

با ترس به دست دیگه‌ام نگاه کردم. اون هم فرق چندانی نداشت. عقب چرخیدم. نمی‌خواستم رها بیدار بشه و تردید و حال خرابم رو ببینه. وقتی چشم‌های بسته‌اش رو دیدم، سریع بیرون پریدم. باز هم داشتم فرار می‌کردم. از روانی که مچاله شده بود و تصاویر و صحنه‌های غیر عادی‌ای رو به رخم می‌کشید. من دیوونه شده بودم و شکی درش وجود نداشت. باز هم وسواسیم گرفته بود و زیر ناخن‌هام از سابیده شدنشون صورتی شده بود. اشک‌هام دیدم رو تار کرده بودن و نمی‌تونستم درست آب خارج شده از لوله‌ی شیر رو ببینم. یک‌ دفعه با یادآوری گلوی دریده شده زن، حالت تهوع بهم دست داد و همون‌جا داخل سینک بالا آوردم. نتونستم قدم از قدم بردارم و چند باری عق زدم. با پاک کردن دور دهنم و شستن اون کثافت‌ها سلانه‌سلانه از دستشویی خارج شدم. نیاز به یک خلوت و هوای بیشتر داشتم. بارون به نم‌نم در حد رطوبت هوا رسیده بود و خورشید در پشت ابرهای کم پشت روشنایی رو ساطع می‌کرد. مه‌ها عقب‌نشینی کرده بودن و خودشون رو به دامنه‌ کوه‌های اطراف رسونده بودن.

با سستی کنار درخت لب رودخونه نشستم و از کمر بهش تکیه زدم. پاهام رو به سمت شکمم جمع کردم و زانوهام رو در آغوش گرفتم. چه اتفاقی داشت برام می‌افتاد؟ به راستی واقعاً دیوونه شده بودم؟ اگه نه، پس این تصاویر از کجا می‌اومدن؟ چه بلایی داشت سرم می‌اومد؟ یادم بود که ساعت یازده به اتاق برگشتم تا بخوابم. حتی لباس‌هام رو عوض کردم و کنار رها دراز کشیدم. بعد هم… بعد هم خوابیدم؛ ولی ممکن بود در طول خواب شبونه زده باشم بیرون و جونوری رو تکه‌تکه کرده باشم؟ برای چی دستم دوباره خونی شده بود؟ نیمه‌های شب چی به من می‌گذشت؟!

پاهام رو بیشتر در شکمم جمع کردم و سرم رو به حصار دست‌هام گرفتم. متوجه گذر زمان نبودم و نمی‌دونستم تا کی مثل جنین در خودم جمع شده بودم. ابرها در آسمون پراکنده شده بودن و حالا خورشید با قدرت بیشتری خودنمایی می‌کرد. کمرم از تابش نور گرم شده بود؛ ولی به هیچ‌ عنوان حاضر نمی‌شدم سرم رو از بین زانوهام بیرون بکشم. فشاری که از دو طرف به شقیقه‌هام وارد میشد، باعث سر دردم شده بود.

صدای ماشینی بالآخره وادارم کرد تا دست از سوال‌های بی‌جواب بردارم و سرم رو بالا بگیرم. اخم‌هام توی هم رفت و با تکیه به درخت بلند شدم. وانت پلیسی که در پشتش پنج مامور لباس سیاه ایستاده بودن، متحیرم کرده بود. مامورها با چالاکی پایین پریدن. اسلحه‌های بزرگی دستشون بود و سربازهای دیگه به اون‌ها سلام نظامی می‌کردن. از دور سروان رو دیدم که خودش رو به اون‌ها رسوند. سیاه‌پوش‌ها براش احترام گذاشتن و سروان با چهره‌ای عبوس لب باز کرد. فاصله‌مون به بیست قدم هم می‌رسید؛ اما در کمال تعجب تونستم بشنوم چی دارن میگن، البته به صورت زمزمه‌وار.

سروان: همه‌چیز روبه‌راهه؟

ماموری که قدش از سروان هم بزرگ‌تر بود و بیشتر اندامش عضله‌ای به نظر می‌رسید، جلوتر از بقیه‌ سیاه‌پوش‌ها ایستاده بود و در جوابش گفت:

– همه‌جا رو چک کردیم. چیز مشکوکی به چشم نخورد.

سروان سری به تایید تکون داد و دوباره پرسید.

– هلیکوپتر کی می‌رسه؟

– بیست دقیقه‌ دیگه می‌شینه.

ظاهراً تنها من از حضور یک دفعگی پلیس‌های جدید شکه نشده بودم، زیبا و خوجیران هم از داخل آشپزخونه بیرون اومده بودن و حیرت و سرگشتگی در چهره‌هاشون هویدا بود. زیاد زمان نبرد در کلبه‌های دیگه هم باز بشه و مسافرها برای دیدن سوژه جدید بیرون بیان. اول خیال کردم ساعت حول و حوش هفت و هشت صبحه؛ اما وقتی به ساعتم نگاه کردم، فهمیدم نزدیک ظهره و حدسم مبنی بر این‌که اتفاق جدیدی افتاده، پررنگ‌تر شد.

از تخته سنگ‌ها پایین رفتم تا بهتر متوجه موضوع بشم. همون‌طور که به اون‌ها نزدیک می‌شدم، صداهاشون رو می‌شنیدم.

خوجیران جای پدر زیبا و پدربزرگ من رو داشت؛ اما با ابروهای پرپشت گره خورده‌اش سکوت رو انتخاب کرده بود. در عوض زیبا سروان رو سوال پیچ می‌کرد. سروان با این‌که سعی داشت اوضاع رو طبیعی جلوه بده؛ ولی اضطرابی در نگاهش موج میزد که خواه و ناخواه نگرانم می‌کرد. دیگه چه بلایی مونده بود سرمون بیاد؟

زیبا: یعنی چی همه‌چیز امنه؟ ما حقمونه بدونیم داره چه اتفاق می‌افته.

سروان: شما لطف کنید و فقط به وظیفه‌تون برسین. به بقیه بگین وسایل‌هاشون رو جمع کنن.

زیبا عصبی به حرف اومد.

– من دارم وظیفه‌ام رو انجام میدم و باید بدونم چی شده.

سروان عاصی شده صداش رو بالا برد و گفت:

– گفتم وسایلتون رو جمع کنین. هلیکوپتر تا چند دقیقه‌ دیگه می‌شینه.

بعد گفتن این حرف از میون مسافرها که زمزمه‌هاشون کمی بیشتر از حد معمول بود، گذشت. با نگاهم دنبالش کردم. سیاه‌پوش‌ها هم پشت سرش داخل کلبه‌ای که توی این چند روز اتاق بحثشون شده بود، رفتن. مردی از زیبا سوالی پرسید که زیبا کلافه لب زد.

– نمی‌دونم برادر من.

صداش رو کمی بالاتر برد و خطاب به همگی گفت:

– شنیدین که؟ آماده شین بریم.

سپس دوباره؛ ولی به زبون دیگه‌ای لب باز کرد تا مسافرهای خارجی‌مون هم متوجه بشن.

– gather your things and lets go.

(وسایلتون رو جمع کنید، بریم.)

به موهام دست کشیدم. به خاطر چنگی که بهشون زدم از یک طرف صورتم آویزون شدن. خودم رو به کلبه رسوندم. رها تازه داشت به خودش کش و قوس می‌داد. این روزها حرف زیادی بینمون رد و بدل نمیشد و من تنهاش گذاشته بودم تا بتونه با خودش خلوت کنه.

– خوب شد که بیدار شدی. بلند شو. بالآخره داریم از این جهنم خلاص می‌شیم.

از شنیدن حرفم چشم‌هاش رو تنگ کرد و سوالی نگاهم کرد. هم زمان رفتن به سمت کوله‌پشتیم لب زدم.

– یک هلیکوپتر واسه‌مون فرستادن.

در عرض چند دقیقه تونستم لباس‌های کثیفم و بقیه وسایلم رو داخل کوله‌ام بچپونم. رها با گیجی حرکت می‌کرد و خیلی کند لباس‌هاش رو از داخل کمد بر می‌داشت. بعد از اتمام کارهام بهش کمک کردم.

صدای رعد آسای پره‌های هلیکوپتر ضربانم رو بالا برد. واقعاً داشتیم می‌رفتیم؟ می‌تونستم یک بار دیگه شهر رو ببینم؟ اردوان؟ سام؟

در ورودی هلیکوپتر ازدحامی به پا شده بود. انگار مرگ یورتمه‌کنان پشت سرشون حرکت می‌کرد و ممکن بود جا کم بیارن و این‌جا موندگار بشن که بدون مجال دادن به نفر بغل دستی یا حتی جلوییشون خودشون رو به داخل پرت می‌کردن.

قبل از این‌که از زمین خاکی جدا بشم و داخل هلیکوپتر برم، به پشت سرم نگاه کردم. این خاک خون دو نفر رو خورده بود؟ آیا نفرین شده بود؟ یا کسی طلسمش کرده؟ می‌دونستم اگه به شهر برم، دیگه از بقیه خبری نخواهم داشت. خیلی می‌خواستم لااقل قبل از رفتنم می‌فهمیدم پرونده‌ مفقودها به کجا رسیده. گوهر در چه حال بود؟

از زمزمه‌ بی‌رمق رها به خودم اومدم. آخرین نفرِ باقی‌مونده بودم. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم. باید تمام این اتفاقات رو فراموش می‌کردم. این کابوس داشت تموم میشد، تموم کابوس‌ها و توهمات دنبالشون.

بدنه‌ فلزی هلیکوپتر رو گرفتم و خودم رو بالا کشیدم. هلیکوپتر به قدری بزرگ بود که بتونه همه‌مون رو قورت بده. کنار رها جای گرفتم و سرم رو به تکیه‌گاه پشت سرم تکیه دادم. صدای رعد آسا دوباره شنیده شد. وقتی به اوج رسیدیم، رها دستم رو که روی پام قرار داشت، فشرد. نگاهم به سمتش لغزید. لبخند تلخی نثارم کرد. دست دیگه‌ام رو روی دستش گذاشتم و متقابلاً من هم کج‌خندی زدم.

داخل رو جو شلوغی گرفته بود. پسرهای جوون خارجی با صدای بلند ابراز شادی می‌کردن و اشک می‌ریختن. بین همهمه ایجاد شده کاغذی رو که از دفترچه‌ام کنده بودم. به سمت رها گرفتم و لب زدم.

– این شماره‌ منه!

رها نگاهش رو پایین انداخت و روی تیکه کاغذ فرود اومد. دوباره چشم در چشمم شد و با گرفتن کاغذ به آرومی گفت:

– از اینکه باهات آشنا شدم، خیلی خوشحالم.

اندوه صدام رو نتونستم مخفی کنم تا باعث بغضش نشه، گفتم:

– امیدوارم بتونیم با این اتفاقات کنار بیایم.

《پایان فصل اول》

فصل دوم: نسیم مرگ

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
6 ماه قبل

اگه می‌تونستم بهت صد امتیاز می‌دادم✨ چون واقعا نبوغ نویسندگی تو قلمت موج می‌زنه👌🏻👑

ولی متاسفانه من این نوع ژانر رمان رو دنبال نمی‌کنم☹️ ولی رمان در بند زلیخا رو خیلی ازش خوشم اومد، اینم عالیه خوبه که می‌تونی هر نوع ژانری رو بنویسی و این نکته مثبتیه حتما کتاباتو چاپ کن دختر و اسمتو هم دوست داشتی بهمون بگو😊

اگه میخوای رمانهات حمایت شن حتما از کارهای بقیه هم دیدن کن

saeid ..
6 ماه قبل

واو خیلی قشنگ بود
خیلی دوست داشتم بدونم چه اتفاقی واسش افتاده شب😨
راستی فصل دوم همین آدما هستن؟
یا اصلا موضوع دیگه ای شروع میشه

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

نه همین شخصیتان
رمان پیوسته و یه موضوع رو ادامه میده اما فصل فصله.

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x