رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت بیست و هفتم

4.5
(4)

با اخمی که ناشی از حیرت و گیجیش بود، از میز فاصله گرفت و به مرد جوان مقابلش چشم دوخت.

مرد دوباره به حرف آمد.

– طبق خواسته‌تون ما شاهین رو زیر نظر داشتیم. این اواخر با زنی به اسم شادان محبی در رفت و آمد بوده… بچه‌هامون ردش رو زدن و… .

با چشم و ابرو به صفحه نمایشگری که دزدیده شدن یک زن از آرایشگاه را نشان می‌داد، اشاره کرد و گفت:

– همون‌طور که می‌بینید، ظاهراً طرف تو کار قاچاق انسانه.

کسری دوباره به کامپیوتر نگاه کرد.

فیلمی که یکی از نفوذی‌هایشان گرفته بود، او را گیج می‌کرد.

افرادش در دستگاه شاهین نفوذ داشتند و این فیلم نشان می‌داد افرادی از شاهین قرض گرفته شده‌اند چرا که فیلم‌برداری از داخل ماشین گرفته شده بود!

سوال این‌جا بود شاهین چه ربطی به محبی داشت؟
او که در کار قاچاق مواد بود.

تا جایی که اطلاع داشت فروش انسان عضو سابقه‌اش نبود.

– قربان مطلب دیگه‌ای هم هست که باید عرض کنم.

کسری نگاهش کرد که از داخل پوشه دستش کاغذ آ۴ بیرون آورد و به سمتش گرفت.

– در مورد این علامت.

کسری کاغذ را گرفت و نظری به آن تصویر چشم و چاقو انداخت.

وقتی فرزین آن را بهشان نشان داد، برایش آشنا می‌آمد به همین خاطر جدای از همتا و بقیه پیگیرش شد.

به هر حال باید قدمی جلوتر می‌بود.

نگاهش را به مرد داد.

– حدس شما درست بوده… این علامت رو سایه‌های شب هم داشتن.

کارن از شنیدن آن اسم حیرت کرد.

سایه‌های شب!

کسری تنها لب زد.

– خب؟

– حدس ما اینه که محبی با اون‌ها هم‌دسته. راستش باید بگم افراد محبی تمامشون یکی از این علامت‌ها رو کنار گردنشون داشتن… احتمالاً این‌که الآن محبی با شاهینه اینه که قصد داشته از طریق شاهین به فرزین نزدیک بشه. به هر حال همه از رقابت این دو شرکت خبر دارن. لابد خواسته از این طریق فرزین رو بهتر بشناسه؛ ولی این‌که الآن چرا با همن… .

شانه تکان داد و گفت:

– میشه حدسش رو زد.

کارن دست به کمر زد.

نیشخندی زد و با غیظ غر زد.

– معلومه دیگه، لاشخورها بوی هم رو فهمیدن.

چندی گذشت.

کسری خیره صفحه نمایشگر بود.

صدای مرد دوباره بلند شد.

– خبر رسیده قراره لابه‌لای جنس‌ها دخترها رو هم از مرز رد کنن… دستور چیه؟ اگه درست فهمیده باشیم ممکنه این بین آفتاب‌پرست رو هم گیر بیاریم.

کسری دستی به ته‌ریش نداشته‌اش کشید و لب زد.

– اول باید ماکان رو پیدا کنیم. اونه که کلید معماست… هنوز خبری ازش نشده؟

– خیر.

کسری با کلافگی سری به تایید تکان داد و گفت:

– باشه، شما همین‌طور به تحقیقاتتون ادامه بدین.

– چشم.

با باز شدن در اتاق به عقب چرخید.

سروان نکوهش احترام نظامی گذاشت و گفت:

– قربان اون چیزی که خواستین رو براتون پیدا کردم.

نگاه کسری سمت پرونده‌ای که زیر بغلش بود، سر خورد.

با سر به بیرون اشاره کرد که سروان دوباره ادای احترام کرد و پشت‌ سر کسری از اتاق خارج شد.

کسری بی توجه به چند سربازی که در راهرو بودند، همان‌طور که داشت سمت اتاقش می‌رفت، گفت:

– بگو.

نکوهش به دنبالش تند قدم برمی‌داشت.

– بالاخره فهمیدیم آزاد چه کسیه.

کسری دستگیره اتاقش را کشید و وارد شد.

پشت سرش نکوهش به داخل رفت.

– من هم همین رو ازت خواستم.

کت بلندش را از جالباسی آویزان کرد و سمت صندلی‌های مقابل میزش رفت.

نشست و دستش را به طرف نکوهش دراز کرد.

نکوهش هم زمان با نشستنش در مقابل او، پرونده را به دستش داد.

– پدرش در واقع همون کسیه که شما الآن دارین راهش رو ادامه می‌دین… سرگرد حشمت آزاد!

کسری که داشت پرونده سرگرد آزاد را مطالعه می‌کرد و تازه متوجه شد چرا این پرونده دست نکوهش بوده، با حیرت سر بلند کرد.

– چی؟!

– نمی‌دونم چرا اون کسی که می‌گید تمام ردپای زندگیش رو پاک کرده؛ اما بالاخره تونستیم بفهمیم همتا آزاد در واقع چه کسیه… مادرش هم روی پرونده شاهین کار می‌کرده.

کسری با اخم به پرونده نگاه کرد.

این‌جا چه خبر بود؟

دایی‌خان که از همتا برایش چیز دیگری گفته بود.

که پدر و مادرش… .

– چیز دیگه‌ای هم هست؟

– خیر قربان.

کسری به پرونده چشم دوخت و سر تکان داد.

– باشه، می‌تونی بری.

نکوهش بلند شد و پس از ادای احترام از اتاق خارج شد.

کسری به واژه سرگرد آزاد بالای صفحه خیره ماند.

سرگرد آزاد، کسی که پرونده ناتمام عملیاتش را به او سپرده بودند، پدر همتا بود؟!

***

دایی‌خان نگاه گرفت از کلمه “سروان” که روی کارت ویژه کارن درج شده بود و رو به کسری گفت:

– باشه، بهتون میگم؛ اما باید بدونید خودم هم زیاد ازش نمی‌دونم، یعنی اجازه نداده که بدونم. اون دختر زیادی تو داره.

کسری لب زد.

– همون چیزهایی که می‌دونید رو بگید، این‌که از کی با فرزین آشنا شد؟ قصد واقعیش از نزدیک شدن به شاهین چیه؟

دایی‌خان نفسش را رها کرد و گفت:

– شاید یک سالی بشه که همتا، فرزین رو دید… وقتی همتا رو دیدم یک جوون شکسته بود، خب اون مرگ مادرش رو جلوی چشم‌هاش دید. وقتی فرزین اومد و بهش دلیل مرگ مادرش رو گفت، اون دختر هم دست برداشت از زندگی که سعی داشت کنار من و تجارتم داشته باشه.

غرق در فکر سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:

– بهم چیز زیادی نگفت، فقط تا این حد که پدرش شریک کاری شاهین و پدر فرزین بوده؛ اما این بین شاهین شونه خالی می‌کنه و پدر اون و فرزین به دست پلیس کشته میشن… قبل این اتفاقات معلوم نبوده چرا شاهین واسه زهر چشم گرفتن از آزاد زنش رو که مادر همتا باشه جلوی خونه‌اش می‌سوزونه. همتا هم الآن قصد داره انتقام خونشون رو بگیره؛ ولی فقط همین. این رو بدونین اون دختر به هیچ عنوان دستش تو کار قاچاق نبوده. تمام مدت زیر نظر من بوده. همتا رو مثل دخترم می‌شناسم… فقط خشم انتقامه که اون رو این‌قدر سرخ کرده.

کارن پرسید.

– می‌تونیم ببینیمش؟

دایی‌خان لب زد.

– البته. فقط… .

فنجانش را روی میز شیشه‌ای گذاشت.

چشم در چشمشان شد و پس از درنگی گفت:

– بسیار خب، کمکتون می‌کنم؛ اما… .

نفسی گرفت و در ادامه حرفش اضافه کرد.

– همتا نباید بفهمه شما کی هستین. اگه به هویتتون پی ببره، همه چیز خراب میشه.

کسری و کارن در سکوت نگاه کوتاهی به هم انداختند.

دایی‌خان اضافه کرد.

– اون دختر غیر منطقی‌ای نیست؛ ولی خب بهش حق بدین اگه از پلیس ها نفرت داره‌.

***

از فکر خارج شد و دست‌هایش را به پشت سرش رساند.

مانند بالش به آن‌ها تکیه زد و به پرونده که روی میز بود، نگاه کرد.

پوزخندی روی لبش نشست و زمزمه کرد.

– فرزین… دروغگوی خوبی هستی.

چند سالی میشد که پرونده سایه‌های شب را از او گرفته بودند چون نتوانسته بود آن را ببندد و حال پرونده زیر دستش گویا قرار بود به گذشته کشیده شود.

بالاخره متوجه شد چرا فرزین قصد نزدیکی به همتا را داشته و همتا در واقع که بود.

به همتا حق می‌داد اگر به فرزین شک نمی‌کرد.

تمام اطلاعات اصلی دست پلیس بود و دسترسی به آن‌ها کار آسانی نبود و موضوع دیگر این بود که سرگرد حشمت آزاد و همسرش، بهاره آزاد با هویت اصلی خود وارد ماجرا شده بودند و کسی از پلیس‌مخفی بودن آن‌ها خبر نداشت.

شاید آن اواخر شاهین متوجه شده بود که قصد کرد آن‌ها را از میان بردارد؛ ولی سوالی که ذهنش را درگیر داشت برنامه فرزین بود.

به راستی چه در سر داشت؟

این حقایق زمانی رو شده بودند که فردا قرار بود به ترکیه بروند.

دستی به صورتش کشید.

پلک‌هایش سنگین شده بودند و حدس میزد که چشمانش قرمز شده باشند.

بابت شکستش در ماموریت قبلیش این دفعه سخت داشت تلاش می‌کرد و فشار زیادی را متحمل شده بود.

به هیچ عنوان قصد نداشت این بار بازنده باشد.

پرونده و کتش را برداشت و از اتاق خارج شد.

می‌دانست دیر وقت است؛ ولی باید قبل از رفتن همتا را می‌دید.

باید حرف‌هایی گفته میشد، قبل از این‌که دیر شود.

همین امشب او را می‌دید.

همین ساعت یازده و اندی.

ماشین را به سمت آپارتمان فرزین هدایت کرد.

با دنبال کردن فرزین بود که به همتا رسید و حال انگار هنوز هم داشت فرزین را دنبال می‌کرد.

آن پسر مرموز بود، خیلی مرموز.

ماشین را پارک کرد و به طرف در رفت.

حدس میزد بیدار باشند.

از آن‌جا که کلید خانه را همه‌شان داشتند، در را باز کرد و سمت آسانسور رفت.

چندی بعد سالن را زیر نگاه متعجب رقیه ترک کرد و خود را به پشت‌بام رساند چون رقیه گفته بود آخرین بار همتا را آن‌جا دیده.

در آهنی را باز کرد.

همتا را نشسته و تکیه داده به حفاظ دید.

از دور به مانند شکست خورده‌ها معلوم میشد.

یک پایش از زانو خم و دستش از آن آویزان و پای دیگرش دراز بود.

با درنگ از در فاصله گرفت و سمتش رفت.

چشم‌های همتا بسته بود؛ اما مشخص بود که بیدار است.

گویا عطرش را حس کرد که میان پلک‌هایش را گشود.

کسری در سکوت کنارش نشست و به کولرهای آبی زل زد.

تا دقایقی هیچ کدامشان حرفی نزدند.

کسری بود که سر بحث را باز کرد.

– چه‌قدر به فرزین اعتماد داری؟

صدای پوزخند بی جانش توجه‌اش را جلب کرد.

سمتش سر چرخاند که همتا رو به روبه‌رو جواب داد.

– من بهش اعتماد ندارم.

– پس برای چی همراهش شدی؟

همتا نفس عمیقی گرفت و دوباره چشمانش را بست.

– کارت رو بگو.

سوز سرد صورت‌هایشان را سرخ می‌کرد.

کسری نیز نگاه گرفت و بی توجه به وضعیت هوا لب زد.

– به دایی‌خان چه‌قدر اعتماد داری؟

– اومدی این رو ازم بپرسی؟

و چشم باز کرد و به کسری نگریست.

کسری با مکث گفت:

– می‌خوام بدونم واکنشت چیه اگه بهت بگم… .

چشم در چشمش شد و گفت:

– ما اونی نیستیم که فکرش رو می‌کنی؟!

همتا سرش را از حفاظ جدا و به جلو خم کرد.

تکرار کرد.

– اونی نیستین که فکرش رو می‌کنم؟

پوزخندی زد و اضافه کرد.

– من اصلاً بهتون فکر نمی‌کنم.

کسری با جدیت گفت:

– اگه بهت بگم ما پلیسیم… .

ادامه نداد و سکوت کرد.

همتا خیره‌خیره نگاهش کرد.

تک‌خندی زد و با خماری چشم بست.

آن‌قدر خسته بود که به اشتباه مست می‌نمود.

– پرت و پلا میگی؟

کسری بی توجه به شوک و حیرتش دوباره به کولرهای آبی نگاه کرد و گفت:

– قبل از این‌که پرونده شاهین به دستم برسه، سر یک پرونده دیگه بودم.

غرورش اجازه نداد بگوید که در آن شکست خورده و آن را به کس دیگری سپرده‌اند.

– سایه‌های شب اسم پرونده بود… یک مدتی بود که متوجه شدیم مسافرهایی از هتل‌ها گم میشن. مسافرهایی که همه‌شون بلا استثناء زن بودن! کلی زمان برد تا یک چیزهایی بفهمیم؛ اما باز هم اطلاعاتمون کافی نبود، در این حد که بفهمیم یک زن که هنوز نه چهره‌ ثابتی ازش داریم و نه هیچ اثر انگشتی، به مدت چند ماه توی هتل‌های مورد نظر سرویس میده. شاید شک برانگیز نباشه که قبل از گم شدن مسافرها استعفا بده و بره؛ اما اگه این کار چند بار اتفاق بیوفته، اون هم تو چند شهر… عادی نیست. بهش میگن آفتاب‌پرست چون خودش رو شبیه قربانی‌ها می‌کنه. دوربین‌های هتل نشون می‌داد که قربانی‌ها از هتل خارج شدن؛ اما آخرین جایی که قربانی‌ها داخلش رفته بودن، همون هتل بود! حتماً که هم‌دست داشته و داره؛ ولی خب ما فقط تا همین حد ازش می‌دونیم.

چند لحظه‌ای سکوت کرد و همتا با اخم خیره‌اش بود.

چه می‌شنید؟!

کسری به آسمان بی ستاره نگاه کرد و گفت:

– اون‌ها یک علامتی داشتن.

سرش را سمت همتا چرخاند و تیر آخر را زد.

– همون علامتی بود که فرزین نشون داد… بچه‌هامون دیدن که افراد محبی هم اون علامت‌ها رو روی گردنشون دارن.

و نگفت که پدرش کیست.

نگفت فرزین چه دروغی به او گفته.

فعلاً صلاح نمی‌دانست.

شاید باید هنوز بازی فرزین را ادامه می‌داد.

شاید گفتن این حقیقت هم خطر بزرگی بود؛ اما چاره دیگری نداشت.

نیاز داشت عمیق‌تر فعالیت کند.

این‌بار را نباید شکست می‌خورد.

همتا لب زد.

– تو… پلیسی؟!

کسری باز هم اعتنایی نکرد و پرسید.

– کمکم می‌کنی؟

پلک همتا پرید.

آب دهانش را قورت داد و با احساس نفس تنگی که به او دست داد، سریع ایستاد؛ اما لحظه‌ای سرش گیج رفت و حفاظ را گرفت.

کسری هم بلند شد.

همتا نفس‌زنان تکرار کرد.

– تو… پلیسی؟

کسری حرفی نزد.

می‌دانست که همه چیز را شنیده پس گفتنش فایده‌ای هم نداشت.

همتا محکم چشمانش را بست.

از پشت به حفاط تکیه داد و سرش را به عقب خم کرد.

برخلاف همیشه حتی سردی هوا هم آرامش نمی‌کرد.
– از طریق شاهین می‌تونیم به آفتاب‌پرست هم دست پیدا کنیم.

آرام‌تر گفت:

– کمک کن… نذار ده‌ها دختر شاید هم نه، بیشتر، قربانی بشن.

سینه همتا از فرط خشم و بهت بالا و پایین می‌رفت.

دوباره پلکش پرید.

چشمانش می‌سوخت.

زیر لب غرید.

– گفتی پلیسی؟

– … .

– یعنی عرضه ندارین به روش خودتون از پس یک آفتاب‌پرست بربیاین؟

کسری همچنان در سکوت نگاهش می‌کرد.

همتا عصبی چرخید و این‌بار به شهر زیر پایش خیره شد.

باز هم چشمانش سوخت و پلک‌هایش را به‌هم چسباند.

– محاله از دایی‌خان ته و توئم رو نزده باشی… محاله ندونی چرا این‌جام.

دستانش روی حفاظ مشت شد.

– محاله ندونی… .

با چشمانی آتش گرفته و داغ به کسری نگاه کرد و حرفش را کامل کرد.

– چه‌قدر ازتون متنفرم!

***

روی صندلی نشست.

همراهش پیرمردی بود که کنار پنجره برایش افتاده بود.

چشم از او که خوابیده و سر به پنجره تکیه داده بود، گرفت.

قبل از این‌که هواپیما بلند شود، گوشیش را از داخل جیب مخفی کتش برداشت و پیامی به حبیب ارسال کرد.

– نشستین؟

کمی بعد جوابش را گرفت.

– پشت سرتیم.

پراکنده بودند پس به بهانه نگاه کردن به همتا و بقیه به عقب چرخید.

نگاه همتا رویش بود.

نمایشی سری تکان داد و همچنان نگاهش را چرخاند.

توانست بچه‌ها را ببیند.

قرار بود مخفیانه و دور از چشم همتا و بقیه، آن‌ها نیز همراهشان به ترکیه بیایند.

از صدقه سری سجاد و مهسا قیافه‌هایشان قابل شناسایی نبود.

با رضایت برگشت و درست نشست.

این هم از این!

پیدا کردن هتل در استانبول توسط شهاب صورت گرفت و هر کس وارد اتاقش شد.

همتا بی توجه به محیط اتاق خود را فقط به تخت رساند.

رویش دراز کشید و چشمانش را بست.

حوصله دوش گرفتن نداشت.

حتی حوصله‌اش نمی‌کشید نفس بکشد.

دیگر داشت می‌برید.

دلتنگ نسیمش شده بود.

چند وقت میشد که او را ندیده بود؟

خواهرش الآن چه می‌کرد؟

از استانبول و زیبایی‌هایش شنیده بود؛ ولی پس چرا چیزی جز دود و همهمه ندیده بود؟

چرا دریای سیاهش واقعاً سیاه به نظر رسید؟

به خاطر افکارش که نبود؟

حرف‌هایی که کسری زد؟

آهی کشید و ساعدش را روی پیشانیش گذاشت.

♡ بخند دنیا، قهقهه بزن. شاید صدای گریه‌ام در میان امواجت گم شد.
همچو کلاغی که در پی قناری، بال‌هایش را رنگین کرد، خود را گم کرده‌ام.
منِ نا پیدا کجا هستم؟
بخند دنیا، قهقهه بزن. شاید سر رشته لبخند را یافتم.
شاید پیدا شدم! ♡

قراردادشان را با دو شرکت‌ بسته بودند.

فکر این‌که لابه‌لای کالاها جنس و دختر هم قاچاق شده‌ او را به جنون می‌رساند.

گویا حضورشان در این‌جا تنها نقش مترسک را ایفا می‌کرد.

به تنهایی در خیابان گام برمی‌داشت.

با رسیدن به چاله آبی که بابت باران دیشب بود، پاهایش از حرکت ایستاد.

به انعکاس ماه زل زد.

همیشه باور داشت باید ماه بود.

تلاش زیادی کرد تا خودش باشد.

تا برای دیده شدن بقیه سر بلند کنند.

اما الآن به شدت احساس همان انعکاس ماهی را داشت که زیر لگدها له شده.

که از بالا به او می‌نگرند.

پوزخندی زد و روی چاله پر آب گام برداشت که تصویر ماه کج و معوج شد.

آن‌قدر اوج گرفته بود که متوجه نشد چپکی اوج گرفته و به سرعت به سمت اعماق می‌رود.

نمی‌دانست آخر و عاقبتش با این بازی چه می‌شود.

به راستی چه کسی پیروز خارج میشد؟

خودش؟

شاهین؟

سایه‌های شب؟

یا پلیس؟

قرار بود فردا برگردند و… باز هم مشخص نبود چند دختر قربانی هوس‌ها می‌شدند.

فعلاً باید اعتماد آن کفتار را جلب می‌کردند و… مشخص نبود تا آن مدت چند جوان قربانی مواد می‌شدند.

سرما آب بینیش را راه انداخته بود.

اجباراً مسیر آمده را برگشت و خودش را به هتل رساند.

به خوابیدن میل نداشت، هوس مرگ کرده بود.

گناه بود اگر در این گیر و دار چنین هوسی به سرش میزد؟

شاید.

وقتی کسی مانند نسیم در زندگیش بود، شاید گناه بود.

خودش را روی تخت پرت کرد.

تختی که در وسط اتاق قرار داشت.

با سنگینی‌ای که روی سینه‌اش احساس می‌کرد، آشفته حال به اطراف نگاه کرد.

همه چیز در نظرش گرفته و بی ارزش بود.

اتاقی که بیشتر طویل بود تا چهارگوش.

دیوارکوب‌های ام‌دی‌اف.

کمد دیواری مقابل تخت.

همه و همه.

دنیا برایش بی معنی و بی ارزش شده بود.

روز دوم هم گذشته بود و تنها شاهد بود.

شاهد قاچاق مواد و انسان.

و به راستی چه بر سر دخترها می‌آمد؟

گوشیش زنگ خورد.

ولی فقط یک تک زنگ.

با اکراه نیم خیز شد و آن را از روی عسلی برداشت.

تماس از طرف کسری بود!

متوجه پیامش شد.

حدس زد پس برای چه تک زنگ زده.

که او را متوجه پیامش کند.

– باید ببینمت… سریع در رو باز کن.

یک ابرویش بالا پرید.

حتماً که “لطفاً” را به زبان آورده که ننوشته!

از روی تخت بلند شد و به طرف در ‌که در سمت شرقی اتاق بود، رفت.

در همان حین شالش را هم روی سرش گذاشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
4 ماه قبل

خیلی خیلی قشنگ بود👌🏻👏🏻 پازل‌های معما یکی یکی دارند سرجاشون قرار می‌گیرند، هیجان داستان داره روز به روز بیشتر میشه. خداقوت خوش قلم صحنه‌ها مثل یه فیلم‌نامه میمونه که به خوبی به گرد تصویر درآوردی

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

🌺🙏🙏

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x