رمان اجبار شیرین

اجبار شیرین پارت۱۸

4.7
(57)

پارت☆18

– سما خانم ! اگه جون پدرتون براتون مهمه سعی کنید از مشکلات دور و برش کم کنید خودتون که میدونید

یکبار سکته کرده و آمادگی و شرایط سکته دوم رو هم داره هم فشار خونش بالاست هم با این بیماری و داروهایی

که مصرف میکنه احتمال اینکه دوباره مشکلی جدی براش پیش بیاد زیاده !

– چشم دکتر ،سعی میکنم آرامش خونه رو بهم نریزیم !

تا دَمِ در دکتر را بدرقه کرد خودش به خوبی میفهمید تنها راهی که دوباره آرامش را به خانه اشان باز میگرداند ،
چیست

با بی حالی از پله ها بالا رفت . مادرش در آشپزخانه بود .صندلی میز غذاخوری را عقب کشید و روی آن نشست و
گفت

– مامان چرا بابا یکدفعه حالش بد شد

-یکدفعه هم نبود چند روزه میگه قفسه سینه ام درد میکنه ولی به من اجازه نمیداد دکتر و خبر کنم ظهر رفتم

توی اتاقش داروهاش و بهش بدم دیدم ناراحته . میگفت:

– مهندس گفته توخودت دوست نداری سما عروس من بشه که تا حالا بهم جواب ندادی خیلی ناراحت بود

میگفت: تو راضی نیستی و اونم دلش نمیاد مجبورت کنه از طرفی یه قولی به مهندس داده و حالا توش مونده

نفس عمیقی کشید و اضافه کرد:

– عصر که رفتم اتاقش دیدم بیحال افتاده و نمیتونه نفس بکشه سریع اکسیژن و بهش وصل کردم و دکترو خبر

کردم ،دکتر میگه بخاطر استرس و هیجانه …
و آرام شروع به گریستن کرد .

از جا برخاست و سر مادرش را به آغوش کشید وآرام نوازش کرد .بغض کرده بود و دلش مالامال از غصه بود

اشکهایش در حال سرازیر شدن بودند ولی نمیخواست مادر متوجه گریه اش شود به همین دلیل به اتاقش پناه برد

و در را قفل کرد و پشت در نشست و برای مرگ همه آرزوهایش ساعتی گریست .

پدرش را بیشتر از هرچیزی در این دنیا دوست داشت و می پرستید . پس مجبور بود خودش را فدای او کند

بلند شد و از کشوی میزش کارت ویزیتی که بهنام به او داده بود را بیرون اورد و شماره همراهش را گرفت .پس از

چند بوق صدای پرابهتش در گوشی پیچید – بفرمائید

با صدای مرتعشی گفت:

– سلام منم سما ………….

لحظه ای سکوت کرد انگار داشت در ذهنش به دنبال نام سما میگشت

سپس با لحنی جدی وخشک گفت:
– بله میشنوم …..

از طرز رفتارش جا خورد و فراموش کرد چه میخواست بگوید

بهنام دوباره گفت:

– چی شد… زنده این؟

با صدایی ضعیف وبی رمق گفت:
– میخوام با شما حرف بزنم
با اکراه گفت:

– خوب!….. گوش میکنم

لرزشی خفیف به جانش افتاده بود وضربان قلبش لحظه به لحظه بیشتر میشد، مستأصل گفت:

– من تلفنی راحت نیستم اگه امکان داره شما رو از نزدیک ببینم

– من بیرون شهرم و تا فردا هم برنمیگردم اگه میتونید تلفنی بگید اگه هم که نه، باید صبر کنید تا فردا

شتاب زده گفت :

– تا فردا صبر میکنم ،مزاحمتون که نیستم
-مزاحم که چه عرض کنم ولی ایراد نداره ،فردا عصر میام اونجا

مضطرب گفت :

– اینجا نه ! خواهش میکنم اگه میشه بیرون همدیگه رو ببینیم

لحظه ای اندیشید و سپس گفت:

-مشکلی نیست هرجا شما راحت هستین همون جا همدیگه رو میبینیم

– اگه ایراد نداشته باشه شما روساعت شش عصر توی پارك محلمون ببینم

با ناباوری گفت:
-توی پارك ؟)انگار به پرستیژشش نمی خورد که کسی را در پارك ملاقات کند(

– متاسفم !اما من عجله دارم و نمی خوام زیاد از محله مون دور بشم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x