رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۳۱

4.2
(77)

زیر لب ناله ضعیفی کرد آه چقدر سرش سنگین بود انگار یک وزنه یک تنی رویش گذاشته باشن

صداهایی را دور و برش میشنید انگار دو نفر داشتن با هم صحبت میکردن

_وای خدا چرا اینطور شد مادرجون اگه بفهمه ؟

صدای مردانه ای با عصبانیت جوابش را داد

_بهت گفته باشم مهتاب به مامان اینا زنگ نمیزنیا الان دکترش میاد ببینم چی میگه

مهتاب آهی کشید و به چهره رنگ پریده دخترک نگاه کرد حالا یکم رنگ گرفته بود تا نیم ساعت پیش رنگش عین گچ دیوار سفید بود آخ که وقتی پیدایش کردن از ترس قبض روح شده بودن
خوب شد به موقع رسیدن وگرنه با جسم
بی جانش مواجه میشدن آخر گندم آنجا چکار میکرد آن هم زیر باران !!

با آمدن دکتر رشته افکارش پاره شد رفت بالای سر بیمار و سرمش را چک کرد

برگشت سمتشان و همانطور که در کاغذی چیزی را یادداشت میکرد گفت

_خدا رو شکر حالش بهتر شده چند تا آمپول براش مینویسم ، با چند تا داروی تقویتی که زود تهیه کنید بهتره ، باید یک هفته استراحت کنه بدنش ضعیف شده

سبحان چنگی به موهایش زد و نسخه را از دکتر گرفت خواهرکش چه بلایی سر خودش آورده بود یعنی انقدر بچه بود که زیر باران برای خودش نشسته بود دختره نفهم

با سوزش چیزی درون دستش چشمانش را باز کرد زنی با روپوش سفید بالای سرش بود

اخمهایش از درد توی هم رفت

پرستار به رویش لبخندی زد

_بالاخره بیدار شدی دختر وای چه چشمای خوشرنگی داری

گنگ به اطرافش خیره شد او کجا بود

_سرمت تموم شده الان به دکتر خبر میدم آمپولتو بزنه بعد میتونی مرخص شی

چی او در بیمارستان بود ؟

چرا هیچی یادش نمیاید ! سرش درد میکرد
چند دقیقه بعد دکتر با سبحان و مهتاب وارد اتاق شدن با دیدنشان چشمانش گرد شد

آن ها اینجا چکار میکردن !!!

سبحان با دیدن چشمان باز خواهرکش دستی بر سرش کشید و گفت

_تو که ما رو نصفه جون کردی دختر آخه وسط خیابون جای نشستنه

مهتاب لبخندی زد

_این حرف ها باشه واسه بعد سبحان جان
خدا رو شکر که حال گندم جون خوبه

مگر حالش بد شده بود ؟

او که..

یکهو همه چیز یادش آمد

چرا نفهمید چرا همانطور نشسته بود ؟

یادش آمد که در آن لحظه میخواست فقط بخواند و اشک بریزد اصلا انگار که در این دنیا نبود مگر میخواست خودش را بکشد !!

لرزی در درونش افتاد چه حال غریبانه ای داشت نمیخواست به آن چیزی که در دلش بود فکر کند

او عاشق شده بود؟

نه اصلا ،  اصلا مگر عاشق شدن این شکلی ست در نظرش همیشه عاشقی یعنی یارت پیشت باشد ولی او که یارش کنارش نبود مگر عاشقی این نیست که دست در دست عشقت توی پارک قدم بزنی با او شاهنامه بخوانی فال حافظ بگیری برایت گل بخرد و تو گلبرگهایش را درون دفترت بگذاری و با هر بار باز کردنش از بویش مست شوی به خدا که او فکر میکرد عاشقی این است

آره او عاشق نشده بود زیر باران تنهایی قدم زدن ، خیس شدن و یخ زدن چه عاشقی بود !!
روز و شبت گریه و نگرانی باشد که حس خوبی ندارد اگر عاشقی این باشد که خیلی تلخ است ، خیلی

درون ماشین نشسته بود و از پشت شیشه  خیابان را تماشا میکرد سبحان هر از چند گاهی از درون آینه به گندم نگاه میکرد و دوباره حواسش را به رانندگی میداد

مهتاب از جلو سرش را به طرفش برگرداند و گفت

_عزیزم الان میریم خونه حتما گشنته مامانم شام درست کرده برامون میاره

_میخوام برم خونه خودم

چقدر صدایش ضعیف بود گلویش میسوخت انگار خاری وسطش گذاشته باشن

سبحان اخمی کرد

_بیخود خونه من یعنی چی با این حالت نمیتونم تنهات بزارم

با التماس به برادرش خیره شد دوست داشت تنها باشد میخواست غصه دلش را باز کند

مهتاب با مهربانی دستش را گرفت

_گندم جان حرف برادرتو گوش کن نمیدونی چجوری پیدات کردیم اگه یه کم دیرتر میرسیدم خدای نکرده…

سبحان شاکی حرف همسرش را برید

_مهتاب ؟

سرش را پایین انداخت

_خب منم میگم که خدای نکرده…

میان حرفشان پرید

_شما منو از کجا پیدا کردین ؟

سبحان نفس عمیقی کشید عصبی بود هنوز هم درک نمیکرد در آن ساعت خواهرش آن جا چکار میکرد

_من و مهتاب رفته بودیم خرید داشتیم میومدیم پارسا رو از مهد بیاریم مهتاب دیدتت…
اینجای حرفش مکثی کرد و دستش را درون موهایش فرو کرد

سرش را پایین انداخت خجالت میکشید جلویشان ، وای که اگه خانواده اش بفهمن چی !

تند سرش را بالا آورد و با نگرانی گفت

_به مامان اینا که نگفتین

مهتاب بود که جواب داد

_نه بیچاره ها نگران میشدن دیگه نگفتیم

نفس راحتی کشید که از چشم برادرش دور نماند از چهره خواهرش میشد غم درونش را ببیند چشم هایش همه چیز را لو میدادن اما با خود میگفت سر چه چیزی خواهر کوچکش غمگین است باید ته تو قضیه را در میاورد

تا خود خانه دیگه حرفی بینشان رد و بدل نشد وارد خانه برادرش شد مادر مهتاب هم آنجا بود باهاش احوالپرسی کرد و پارسا را بغل کرد

پسرک با دیدن عمه اش کلی ذوق زده شده بود و میخواست نقاشی هایش را بهش نشان دهد
اما سبحان جلویش را گرفت و گفت

_باشه واسه بعد پارسا جان عمه باید استراحت کنه

گندم با اینکه خسته بود و نیاز به تنهایی داشت برادر زاده اش را در آغوش کشید این بچه چه گناهی داست بعد از مدت ها عمه اش را دیده بود

_نه داداش پارسا پیشم باشه بهتره

سبحان چیزی نگفت و به رفتنش خیره شد

وارد اتاق پارسا شد روی زمین گذاشتش و خودش هم کنارش نشست پارسا با شوقی کودکانه ماشین شارژی اسباب بازیش را که پدرش برایش به تازگی خریده بود آورد و میخواست که نشانش دهد گندم لبخندی زد و ماشینش را در دست گرفت

_چقدر قشنگه خیلی دوستش داری نه ؟

_آره عمه خیلی باحاله

دستی بر سرش کشید

_خب حالا بیا نقاشی هاتو نشونم بده

تند از جایش بلند شد و دفترش را آورد یکی یکی به نقاشی هایی که کشیده بود نگاه کرد خیلی خوب میکشید فقط پنج سالش بود !

_عمه گندم واسم یه خرس بزرگ میکشی دستانش را دو طرفش باز کرد که یعنی انقدر با خنده به حالتش نگاه کرد این پسرک بامزه با شیرین بازیایش غمش را از دلش پاک کرده بود

نقاشیش حرفه ای نه ولی خوب بود برایش یک جنگل کشید و یک خرس بزرگ با یک درخت و گل ازش خواست برایش رنگ آمیزی کند و بعد نشانش دهد پارسا با شادی مشغول رنگ آمیزی شد مهتاب با سینی غذا وارد اتاق شد

_ای بابا پارسا اذیتت کرد نه ؟

لبخند محوی زد

_نه بابا این چه حرفیه برادرزاده ام خیلی آروم و مهربونه پسر خوبیه

مهتاب در جواب لبخندی زد و سینی را جلویش گذاشت

_بیا غذاتو بخور و خوب استراحت کن

نگاهی به ظرف غذا کرد اصلا هیچ اشتهایی نداشت ولی برای آنکه بیشتر از این نگرانشان نکند در جوابش لبخندی زد و گفت

_باشه از طرف منم از فرخنده جون تشکر کن ببخش نتونستم بیام بیرون

مهتاب با مهربانی نگاهش کرد و دستی بر
شانه اش زد

_این چه حرفیه خوشگل خانم
تو به فکر خودت باش

چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت
با بی میلی کمی از غذایش را خورد خوشمزه بود ولی نمیدانست چرا میلش به خوردن نمیکشید دست از غذا خوردن کشید و گوشه اتاق به حالت جنینی دراز کشید و چشمانش را بست

چشمان مشکیش جلوی چشمش بود
همان هایی که افسونش کرده بود حالا عصبانی بود عین ببر زخمی نگاهش میکرد آخ امیر تو با من چه کردی میخواست صدایش بزند چرا داشت تنهایش میگذاشت از او عصبانی بود ؟

صدایی از گلویش خارج نمیشد لال شده بود میخواست به دنبالش برود اما  هلش داد عقب و از جلوی چشمانش محو شد

ناله ای کرد و زیر لب اسمش را صدا زد

_امیر…امیر

دانه های درشت عرق روی صورتش را خیس کرده بود مهتاب تشت آبی را توی اتاق آورد و پاهایش را تویش گذاشت باید پاشویه اش میکرد دخترک در تب میسوخت سبحان طول و عرض راهرو را قدم میزد و تسبیح هم در دستانش
از در نیمه باز به درون اتاق نگاه کرد

_اگه حالش خیلی  بده دکتر خبر کنم

_نه الان تبش میاد پایین
بعد باید داروهاشو بخوره

پوفی کشید و دستی بر صورتش کشید خواهرش داشت توی تب میسوخت آن وقت دامادش در سفر کیش بود میدانست که مشکلی بینشان است وگرنه شوهرش حداقل یک زنگ باید بهش میزد از صورت خواهرکش میفهمید میدانست خودش حرفی نمیزند باید خودش میفهمید موضوع از چه قرار است

نزدیکیای صبح بود که تبش پایین آمد چشمانش را باز کرد لرزی بر بدنش افتاد پتو را دورش پیچید چقدر سردش بود سرش را کج کرد از دیدن برادرش که کنارش نشسته بود و چشمانش را بسته بود اشک در چشمانش جمع شد چقدر نگرانشان کرده بود امشب آخ لعنت به تو گندم به خاطر کی حالت اینجوریه کسی که حتی یه زنگم نمیزنه ببینه خوبی یا نه مرده ای یا زنده ؟!

صبح زود از جایش بلند شد برادرش از اتاق رفته بود باید میرفت خانه لباسش را پوشید سرش هنوز هم گنگ و سنگین بود از اتاق بیرون رفت

سبحان توی آشپزخانه داشت با همسرش صبحانه میخورد با دیدن گندم ابروهایش
در هم کشیده شد

_کجا داری میری ؟

سرجایش ایستاد و سرش را پایین انداخت

مهتاب با تعجب نگاهش کرد

از پشت میز بلند شد

_گندم این وقت صبح کجا بیا صبحانه تو بخور

سرش را بالا گرفت که با دیدن چشمان سرخش دهانش باز ماند این دختر چش شده بود !

_ممنونم ازتون میدونم کلی نگرانم شدین ولی من الان حالم خوبه به دنبال حرفش عروسش را در آغوش کشید

_نمیدونم چجوری باید زحمتاتو جبران کنم

دستش را نوازش وار پشتش کشید

_این چه حرفیه دختر نگو که ناراحت میشم بازویش را گرفت و ادامه داد

_حالام بیا صبحانه تو بخور داروهاتم نخوردی میخوای باز مریض شی ؟

با خجالت سرش را پایین انداخت سبحان هنوز اخم بر چهره داشت میدانست برادرش یک بوهایی برده سبحان خیلی تیز بود سریع میفهمید موضوع از چه قرار است با رفتارهایش هم
باید بفهمد

سعی کرد صبحانه اش را کامل بخورد با
اصرارهای مهتاب داروهایش را هم خورد باید میرفت خانه از مهتاب خداحافظی کرد و به طرف در سالن رفت سبحان کتش را پوشید و سوئیچ به دست از راهرو بیرون آمد

_میرسونمت

چیزی نگفت و پشت سر برادرش به راه افتاد در ماشین سکوت حکمفرما بود از شیشه ماشین به بیرون خیره بود که با صدای برادرش نگاهش را گرفت

_شوهرت کی میاد؟

به نیم رخ جدی و اخمویش زل زد

آرام لب زد

_امروز میرسه

سری تکان داد و دنده را عوض کرد

_دیشب تو اون حال دیدمت خیلی بهم ریختم میخواستم باهات صحبت کنم دیدم بهتره حالت خوب شه چیشده گندم تو اینجوری نبودی اون موقع شب تو خیابون با اون وضع..

ادامه حرفهایش را نگفت و نفسش را فوت کرد

بغضش را قورت داد چه میگفت ؟
میگفت برادر من به شوهرم شک کردم دعوایش نمیکرد !! سبحان حتما نصیحتش میکرد آه که هیچ مدرکی از امیر نداشت باید از چه چیزی صحبت میکرد

زبانش را روی لبهای خشکیده اش کشید

_دیروز به سرم زد پیاده روی کنم هوا بارونی بود تو که منو میشناسی ؟

چشمانش را تنگ کرد

_روی جدول نشسته بودی !

سرش را پایین انداخت

_آره خسته شده بودم نشستم بعدش اصلا متوجه چیزی نشدم

صدای پوزخندش را شنید برادرش باور میکرد دلیل های خواهرش را  ؟

نه به نظرش ساده و مسخره میامد

_خب حال دیروزت هیچی ولی من که کور نیستم چشمات انقدر گریه کردی پف کرده خودتو تو آینه دیدی اصلا ؟!

وای که چه لحظات سختی بود مقابل حرف های برادر بزرگترش نشستن باید یکجوری او را مجاب میکرد

_آره گریه کردم خب…خب دلم…تنگ شده بود

ابرویش بالا رفت حدس اینکه برای چه کسی دلش تنگ شده بود سخت نبود مثل اینکه جوابش کارساز بود چون سبحان حالا با لبخند نگاهش میکرد

_خیلی بچه ای گندم عین نی نی ها خودت که میگی شوهرجونت امروز میاد دیگه واسه چی ناراحتی چشمت روشن

لبش را گزید این سبحان هم
گیر سه پیچ شده بود

_آره حق با توعه

از فرودگاه بیرون آمد و به سمت ماشینش رفت چمدان ها را درون صندوق عقب گذاشت

سعید تلفنش که تمام شد سوار ماشین شد

_آخیش هیچ جا تهران نمیشه عاشق این هوای دود زده شم

پوزخندی زد

_تو که میگفتی کیش ال و بله
چیشد نظرت عوض شد ؟

_هنوزم میگم ولی از قدیم گفتن داداش هیچ جا مثل خونه آدم نمیشه

لبخند محوی زد و سرش را تکان داد جلوی آپارتمانش توقف کرد سعید با یک چمدان رفته بود و حالا با دو چمدان اضافه برگشته بود بیشترش هم سوغاتی برای دوست دخترش بود

نیشخندی زد خوبه سفر کاری بود این دیگه
چه وضعیه !!

سعید با قیافه ای آویزان نگاهش را از چمدان ها گرفت و بهش داد

_خب حالا من با دو تا دست چجوری اینا رو حمل کنم

_اون دیگه مشکل خودته میخوای به دوست دخترت بگم بیاد اینجا بالاخره وسایل اونه هومم

با حرص نگاهش کرد و رویش را برگرداند پسره دیوونه از اول سفر هی داره دستم میندازه خوبه مثل تو باشم یه شال ساده هم برای زنش نخرید خودش مجبور شد یک پیراهن سنتی مثل لباسی که برای زهرا خریده بود بخرد تا حداقل دست خالی نرود خانه و اِلا از این که بخاری بلند نمیشد

_حالا نمیخواد عزا بگیری به نگهبان میگم چمدون ها رو همراهت بیاره

با حرفش گل از گلش شکفت

_چاکریم داداش سلام به آبجی گندم برسون

_باشه فعلا

تیک آف را زد و از آن جا دور شد نمیخواست به خانه برود یک کار نیمه تمام داشت که باید انجام میداد به سمت بازار راند
این دیگر آخرین فرصت حاج رضا بود !!

ماشین را دم در پارک کرد و وارد حجره شد
حاج فتاح هم بود با دیدنش هر دو تعجب کرده بودن حاج فتاح زودتر به خودش آمد

لبخندی زد

_رسیدن بخیر پسر

امیر لبخند محوی زد و دستش را فشرد

_سلام حاجی نگاهش به پدرش بود
حاج رضا از روی صندلیش بلند شد و گفت

_چه بی خبر کی رسیدی پسر ؟

روی مبل چرمی نشست و پا روی پا انداخت

_همین الان باهاتون حرف داشتم پدرجان

تیکه آخر حرفش را با معنی خاصی ادا کرد

حاج فتاح متفکر نگاهش را بین پسر و نوه اش رد و بدل کرد چی باعث شده بود که به محض رسیدن یکراست بیاید اینجا !!

حاج رضا که میدانست در سر پسرش چه میگذرد اخمی کرد و پشت میزش نشست

_الان جاش نیست امیر برو پیش زنت دلواپسه

_نه اتفاقا میخوام همین الان و همین جا همه چیز تموم بشه پدربزرگ که غریبه نیست از همه چیز خبر داره

_چی میگی پسر چی تموم بشه
تو عقلتو از دست دادی ؟

سر جایش نیم خیز شد دستش را روی میز گذاشت و خودش را جلو کشید

_نه حاج رضا کیانی من عقلمو از دست ندادم ما یه قول و قرارایی داشتیم…این بار نه واسه یادآوری…برای عملی شدنش اومدم…دیشب که پشت تلفن گفتم بهتون

حاج فتاح با اخم و تعجب به بحثشان گوش میداد حاج رضا تسبیح را با حرص میان دستش فشرد این پسر زده بود به سیم آخر چه هدفی در سر داشت ؟

_به این سادگیا نیست امیر…از کجا معلوم بعد از اینکه سهمتو به نامت زدم..فیلت یاد هندوستون نکنه

چشمانش گشاد شد کم کم لبخندی روی لبش نشست عصبی دستش را درون موهایش فرو کرد پدرش میخواست بازیش دهد
نگاهش تیز و سرد شد از جایش بلند شد ظاهرش آرام بود اما از درون در حال انفجار حاج رضا این حالتش را میشناخت تا چند ثانیه دیگر عین باروت منفجر میشد امیر راه رفته را برگشت و هر دو دستش را روی میز گذاشت
سرش را نزدیک صورت پدرش کرد
از لای دندان های بهم فشرده اش غرید

_نمیتونی منو دور بزنی حاجی

حاج فتاح بالاخره سکوتش را شکست

_ بسه دیگه لا اله الا الله هیچ معلوم هست شماها چتونه ؟

امیر با چشمانی که درش برق عصبانیت موج میزد جلو آمد و رو به روی پدربزرگش ایستاد

_از پسرتون بپرسید حاجی

حاج فتاح با سرزنش نگاهش کرد

_خجالت بکش پسر اون پدرته
تو چقدر نمک به حرومی

حاج رضا سرش را در دستانش گرفت

_نمیدونم چه لقمه ای آوردم وسط سفره که تو اینجوری شدی حق کیو خوردم هان بابا تو بگو

امیر نیشخندی زد

_از من بپرسید پدر چرا پدربزرگ بگه من خوب میشناسمتون شمایی که سریع میزنید
زیر قول و قراراتون

با عصبانیت حرفش را برید

_کدوم قول و قرار هان ؟ کدوم !

حالا روبرویش ایستاده بود لبخند تلخی زد و اشاره ای بهش کرد که با اخم خیره اش بود

_بزرگ شدی قد کشیدی برای خودت قلدری شدی دیگه حرمت بزرگتر و کوچکتر حالیت نیست

گوشه لبش را جوید و رویش را برگرداند

_برای این حرف ها نیومدم امروز همه چیز رو تموم کنید وگرنه هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین از کنارش گذشت تا برود بیرون که با حرف حاج فتاح ایستاد

_تا موقعی که خبر پدرشدنت رو بدی اونوقت همه چیز به نامت میشه

یعنی امیر شرط حاج فتاح رو قبول میکنه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

ممنون نویسنده جون❤️ . اگه به من باشه که کلی پارت دیگه هم میخواماااا.😂زود زود پارت بده

بارتیس
بارتیس
11 ماه قبل

ممنون عزیرم ای کاش هر روز دو پارت میزاشتین خدایی اصلا آدم نمیتونه صبر کنه بازم دستتون درد نکنه

بارتیس
بارتیس
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

اگه بهتون بگم دکترای ریاضی هستم و استاد دانشگاه شاید باور نکنی ولی خدایی این دومین رمانی هست که میخونم خوشم میاد از متنش

Newsha ☆
Ariana
11 ماه قبل

آفرررین قشنگ سنگ تموم گذاشتی برامون😍❤

Shadi
Shadi
11 ماه قبل

گندم بدبخ
گیر چه آدمی افتاده
خاک بر سر امیر

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

عهههههههه
من امیرو دوست دارم😒

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x