رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هفتاد وچهارم

3.9
(28)

خواست به او بتوپد ولی کوروش اجازه نداد و زود تر لب زد:
_خب حالا بیا پاچه‌ی همو نگیریم نظرت چیه یه کمکی به این بنده حقیر بکنی؟
بخدا قرار مهم دارم…..سارا هم با کاوه غیب شده
پشت بند حرفش چشمکی زد.
_فک کنم میرن نامزد بازی!
آرام خندید.
_دیوونه!
_مخلص شما!
_باشه میام اتاقت فعلا برو بیرون لباس های خودمو عوض کنم
کوروش باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت.

به ردیف لباس های چیشده شده در کمد نگاه کرد…..تمامی لباس ها رنگ هایی شاد داشتند و هیچ لباس تیره ای جز مشکی در کمدش دیده نمیشد…..قطعا برعکس برادرش و سهیل!
موهای سرکشش را پشت گوش فرستاد.
_میگم کوروش
_ها؟
سر چرخاند و به اویی که روی مبل بادی ولو شده و با گوشی اش بازی می‌کند نگاه کرد.
_هیچ رنگ لباسی مد نظرت هست؟
_عه…..ام نمیدونم هر رنگی خودت خواستی بده
_باشه ولی بعدش غر نزنی ها
_خیله خو
دست برد و از داخل کمدش تیشرت سفیدی به همراه پیراهن چهار خانه قرمز و مشکی را بیرون کشید و آنها را روی تخت گذاشت.
دوباره به سراغ کمد رفت و شلوار جین مشکی را با دو جفت کفش اسپرت سفید برداشت.
تنوع در کمد کوروش بسیار دیده می‌شد اما او این تیپ را ترجیح داد.
لبخندی بر لب نشاند.
_کوروش
_هوم؟
_بیا انتخاب کردم
لحظه ای گنگ سرش را بالا آورد به او خیره شد.
_چی؟
کلافه پوفی کشید و حرصی لب زد:
_یه دو دقیقه اون گوشی بی صاحابتو بزار زمین دل بده ببینم چی میگم
جفت ابرو هایش بالا پریدند.
_اتیشتم تنده ها
دل میخوای چیکار دختر امجدی؟
چهره سرخ دخترک را دید و ادامه داد:
_سهیل جونم نیست ازت طرفداری کنه من دستم بازه!
هرچی هم دلم بخواد میتونم بگم پس اینطوری قیافه نگیر واسم
سعی می‌کند آرام باشد ولی نمی‌شود و بالاخره جیغ آرامی می‌کشد.
_کوروش ازت بدم میاد!
چهره درهم کشید.
_عه؟
نکه تا حالا خیلی خوشت میومد…..الان هم یهو بدت اومد
درمانده سرش را بالا گرفت و به سقف زل زد.
_خدایا سهیل شرف داره به این موجود بی چشم و رویی که آفریدی!
کوروش قهقهه زد.
_وای سهیل چقدر خوشحال بشه بالاخره یکی اونو ترجیح داد
میگم عاشقی؟
خداوکیلی هیچکس نمیتونه اون برج زهر مارو تحمل کنه
کلمه عاشق کافی بود تا دلش را بلرزاند….آری بود…..عاشق بود!
اما جرات بیانش را نداشت……می‌ترسید…..می‌دانست سهیل به او حسی ندارد اما از اینکه تردش کند می‌ترسید!
کوروش بالاخره رضایت داد از روی آن مبل بادی بلند شود.
_خب حالا بیخیال
بزار ببینم چی انتخاب کردی
از جلوی تخت کنار رفت و اجازه داد او لباس ها را ببیند.
_به نظرت خوبه؟
دکمه اول پیراهن آستین کوتاه گلدارش را باز کرد.
_آره خوبه دستت درد نکنه
چشمکی زد.
_میگن سلیقه زنا از مرد ها بهتره همینه ها!
باید زن بگیرم!
یلدا خندید.
_آره به نظر منم باید همین کارو کنی
تازه گلی خانمم کیس مناسبیه قشنگ زن زندگیه
پشت بند حرفش قهقهه زد ولی با یورش بردن کوروش به سمتش جیغ کوتاهی کشید و به سمت در دوید.
_نه….کوروش غلط کردم!
قبل از اینکه به در برسد مچش اسیر دست کوروش شد!
تا به خودش بیاید به سمتش کشیده شد و او با گرفتن شانه اش سمت راست چرخاندش و کمرش را به دیوار چسباند.
_خب….که گفتی گلی زن زندگیه آره؟
چشم ریز کرد.
_بیشعور تو خجالت نمیکشی؟
تقریبا همسن مادر خدا بیامرزمه اون که
عطرش زیر بینی اش پیچید……عطری خنک و مردانه داشت بر خلاف سهیل که تمامی ادکلن هایش تند و تلخ بودند.
لبخند زد.
_خدا بیامرزه مادرتو ولی خداوکیلی انکار نکن گلی زن زندگی نیست!
هم خوش سلیقه هست…..هم غذا بلده بپزه…..هم خونه رو مرتب میکنه
هم…..
به اینجای حرفش که رسید مکث کرد…..خنده اش گرفته بود و برای مهار این خنده لب گزید.
کوروش سوالی سرش را کج کرد.
_هم؟
نفس عمیقی کشید و از آن فاصله کم به چشم های روشنش خیره شد.
_هم واسه آقایی لباس آماده میکنه!
به مچ دستش فشاری وارد کرد و از لای دندان های چفت شده اش غرید:
_آقایی و کوفت
خودش را به دخترک نزدیک کرد و نفس در سینه یلدا حبس شد…..قلب خودش هم بیقرار…..چرا چنین شد؟
به چهره‌ی زیبا و موهای ریخته شده روی صورتش نگاه کرد……اگر سهیل می‌فهمید قطعا خونش را می‌ریخت.
یلدا نگاه دو دو زنش را در چشمان کوروش چرخاند.
زمزمه کرد:
_کوروش؟
سر پایین آورد و دقیقا صورتش را نزدیک صورت او نگه داشت.
_هوم؟
_برو عقب جیغ میزنما
تک خنده ای کرد.
_وای وای ترسیدم
چقدم جیغ بزنی یکی میاد کمکت
صدایش را کمی بالا برد.
_کوروش گمشو عقب ولم کن!
میزنمتا
لبخند دندان نمایی به رویش زد.
_عه؟
اون وق……
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که یلدا محکم به وسط پایش کوبید و فریادش به هوا رفت.
بلافاصله بعد از افتادن کوروش روی زمین سمت در رفت و بازش کرد.
آماده شد تا اگر خواست سمتش حمله کند از اتاق بیرون بزند.
کوروش مشتش را چندین بار به زمین کوبید.
_آخ…..وای یلدا بمیری…..آی……دیگه نمیتونم زن بگیرم
لب گزید تا خنده اش به هوا نرود…..کوروش مانند مار به خود می‌پیچید.
_گفتم میزنمت خودت گوش ندادی!
برزخی نگاهش کرد و توپید:
_یلدا با همین وضعیت بلند میشم یه بلایی سرت میارما گمشو از جلوی چشام….آخ…..تف به زاتت
دستش را مشت کرد و دندان گرفت.
یلدا کمی از کارش پشیمان شد….خواست دهان باز کند و چیزی بگوید ولی نیم خیز شدن کوروش باعث شد عقب بکشد.
_غلط کردم میریم….میریم
رفت و در را پشت سرش بست.
چهره کوروش به سرخی میزد.
_خودم حلواتو بپزم به حق امام زمان
خودش را روی زمین ولو کرد.
_آی…..کمک کردنت بخوره تو سر سهیل
اومدی ثواب کنی با لباس انتخاب کردنت کبابم کردی که
ارام به پهلو چرخید.
_تلافی نکنم کوروش نیستم حالا وایسا!
کمی فکر کرد….اصلا چرا از کمند و کتی کمک نخواست؟
خندید و خودش جواب خودش را داد.
_اخی، نکه خیلی وقته نبودن
الانم یادم نبود اصلا توی عمارت هستن

“لالالالا خبر لالا
شده فصل سفر لالا، یکی رفت و یکی اومد
لالاچشما به درلالا، لالالالا خبر اومد
پرنده از سفر اومد، یکی بال وپرش واشد
یکی بی بال و پر اومد، لالا دنیا گذرگاهه
گذرگاهی که کوتاهه، یکی رفته یکی مونده
یکی الان تو راهه، لالالالا گل پونه
که دنیا یک خیابونه، یکی رفت و یکی اومد
چرا هیچ کس نمی دونه!، لالالالا گل تازه
که شب‌ها چشم تو بازه، ببین دنیا پر از رنگه
ببین دنیا پر از رازه، یه جا مهتابی و روشن
یه جا تاریک و بی روزن، یه جا صحرا و خارستون
یه جا باغ و یه جا گلشن، لالاصحرا پر از رنگه
دهان چشمه ها تنگه
دستی موهایش را نوازش کرد و او با خیال یک تکیه گاه چشم بست.
_میشه یه بار دیگه برام بخونی؟
زن خندید.
_معلومه میشه قند عسلم!
لالالالا خبر لالا
شده فصل سفر لالا، یکی رفت و یکی اومد…..
دیگر چیزی نشنید و در خواب شیرین فرو رفت…….خوابی که کاش همیشه ادامه داشت و او هیچ وقت با بی پناهی واقعی رو به رو نمیشد!
صبح شد و چشم باز کرد.
بلند شد و خمیازه ای کشید…..موهای پریشانش را پشت گوشش فرستاد.
خواب آلود اطراف را نگاه کرد…..کسی پیشش نبود جز خواهرک کوچکش که کمی آن طرف تر رخت خوابش پهن شده بود.
از جا بر خواست و اطراف را نگاه کرد.
_خاله توکا؟
صدایی نیامد.
به ساعت خیره شد…..این موقع صبح همیشه توکا در آشپزخانه بود ولی چرا امروز خبری نبود؟
آستین بالا رفته لباسش را پایین اورد و به طرف پله ها قدم برداشت.
دست روی نرده‌ی چوبی گذاشت.
_خاله جون بالایی؟
……
پا روی پله ها گذاشت و هرکدامشان را یکی پس از دیگری طی کرد.
دخترک نمی‌دانست قرار است با چه چیزی مواجه شود…..که اگر می‌دانست هرگز بالا نمی‌رفت!
جلوی تک اتاق طبقه بالا رسید و در زد.
_خاله توکا بیداری؟
جوابی که نشنید دستگیره را پایین کشید…..در با صدای “قیژ” مانندی باز شد.
توکا روی تخت خواب بود و پتو را تا گردنش بالا کشیده بود.
لبخند میهمان لب هایش شد.
_خاله خوابیدی هنوز که
قرار بود با ماهرو بریم خریدا
جلو رفت و پتو را پایین کشید…..ارام صدایش زد.
_توکا جونم بیدار نمیشی؟
آرام شانه اش را تکان داد.
_خاله؟
بلند تر لب زد:
_خاله توکا بیدار شو
تکانش داد وقتی دید بیدار نمی‌شود لحظه ای ترسید…..اما به این ترس بال و پر نداد.
_لطفا چشماتو باز کن دیگه
اینبار محکم تر تکانش داد ولی دریغ از لریزدن پلک هایش.
رنگش پرید…..صدایش لرز برداشت:
_خاله توکا؟
اشک به چشم های خوش رنگش نیش زد.
دنیا برایش سیاه شد وقتی که به شانه زن فشار وارد کرد و او به کمر روی تخت چرخید و سرش کج شد.
چشم هایش گشاد شدند و اولین قطره اشک روی گونه اش سر خورد.
_خاله؟
جیغ کشید.
_خاله باز کن چشاتو…..خدایا….نه…..خاله توکا!
صدای وحشت ناکی در سرش پیچید……این طرف و آن طرف را نگاه کرد ولی کسی نبود.
دست روی گوش هایش گذاشت و به جسم بی جان توکا خیره شد…..هق هق کرد و باز صدا در سرش پیچید….صدای لالایی توکا!
پلک بر هم کوبید.
_لالالالا خبر لالا
شده فصل سفر لالا……
_نه…..خدایا نه…..خواهش میکنم!
_یکی رفت و یکی اومد
لالا چشما به درلالا……
صدای ملایم توکا جایش را به صدای وحشتناک و بمی داد.
صدا مدام در سرش تکرار میشد، آخر سر جیغ بلندی کشید و همان جیغ راه نجاتش شد برای راه یافتن به دنیای واقعی!
هینی کشید و با صورتی عرق کرده از خواب پرید……چشم هایش از ترس گشاد شده بودند.
نفس نفس میزد…..بهت زده اطرافش را نگاه کرد…..کجا بود؟
روی تخت نشست و ملافه را کنار زد….اینجا اتاق طلا بود؟
آری….آری اتاق طلا بود.
دستی به صورتش کشید…..چرا چیزی یادش نمی آمد؟
کم کم مغزش اپلود شد…..مهمانی کمند…..آتش سوزی…..بایرام……ماهرو……ترانه…..دو مزاحم و در آخر سهیل!
با یاد آوری اتفاقی که میانشان افتاد و حرف هایی که خودش به او زده بود باعث شد کمی از دست خودش دلخور شود…..چرا چنین کرد؟
کاش سهیل بیخیالش میشد و تا آن حرف هارا نمیشنید……چه کند که کله شق است!
همان لحظه در باز شد و طلا با شلوار کرم و لباس یقه شل یاسی رنگی وارد اتاق شد.
اورا که دید لبخند
زد.
_عه چطوری ماهی؟
فکر کردم تا صبح یه کله میخوابی!
روی تخت نشست.
_بابا ساعت دوازه شبه میخوابیدی بقیش هم
سرش تیر کشید.
اخ آرامی گفت و دست روی پیشانی اش گذاشت.
_عه چیشد؟
چهره در هم کشید.
_سرم درد میکنه
موهای تازه رنگ کرده اش را پشت گوش فرستاد.
_بایدم سرت درد بگیره
توی کوچه کم جیغ جیغ کردی؟
اون بدبختم ترسید فکر کنم
شوکه نگاهش کرد.
_کی؟ سهیل؟
سری تکان داد.
_آره
فقط تورو گذاشت و رفت، گوشیت هم داد
پلک بست و سرش را به تاج تخت تکیه داد.
_وای وای طلا گند زدم
هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x