رمان انتهای دنیای من با تو

انتهای دنیای من با تو _ پارت 10

5
(5)
[Part 10] [به نام خدا] راوی:

❤️🧡💛💚💙❤️🧡💛💚💙

سبحان: همینجاست نگه دار‌ سپهر.

سپهر: می خوای با ایل ماه چی کار کنی؟ کارایی که اون عوضی می خواد ، چیزی نیست که بتونیم انجامش بدیم‌‌ سبحان..

سبحان: می دونم. شاهرخ کارش همینه.. ؛اما قرارم نیس هرچی که می خواد و مو به مو انجام بدیم. ولی تا وقتی چیزی از خونوادم و گذشتم ندونم، قرار نیس پامو از اون خراب شده بذارم بیرون..
بهتره برگردین خونه. تو، نیهاد و آراد نمی تونین اونجا باشین..
حاضر نیستم خطرشو به جون بخرم..

سپهر: ما بدون تو جایی نمی ریم.

سبحان همون طور که داشت از ماشین پیاده می شد با جدیت رو به سپهر میگه:
_ نپرسیدم می خواین برین یا نه.. گفتم باید برین.

و در ماشینو می بنده و به سمت عمارت خانواده ملک، قدم بر می داره.

زنگ در که به صدا در میاد، یکی از خدمتکار های جوان خونه پاسخ میده:

_ بله؟

سبحان: شایان هستم. سبحان شایان

ایل ماه: کیه رویا جان؟

خدمتکار( رویا ): خانم، آقای شایان اومدن. باز کنم؟

ایل ماه: باز کن عزیزم

رویا در رو باز می کنه و به سمت آشپزخونه میره.. ایل ماه با مهربونی و آرامش،دستی به روی شونهٔ رویا می کشه و میگه:
_ممنون

ایل ماه با لباس بلند یاسی رنگ دامنی شکلش، همراه شال سفید رنگی با توپک های خالخالی که به تن کرده، درِ داخل رو برای سبحان باز می کنه.. و مودبانه میگه:

_ سلام.‌. خوش اومدین.

سبحان با تعجب به چهره سرخ و سفید ایل ماه نگاه می کنه..

سبحان: صبحت بخیر..فکر نمی کردم این وقت روز خونه باشی.

ایل ماه در رو به آرومی می بنده و ادامه میده: پدر گفت میای، منم موندم تا برسی.

سبحان: خونه ی آرومیه..

ایل ماه: نه اونقدرا.. فقط وقتی پدر سرحال نیس و ملاقاتی هم با کسی نداره ، خونه کمی آروم میشه.

سبحان: درک می کنم..

حرفش باعث میشه ایل ماه بر گرده و به سبحان نگاه کنه.. قد و قامت مردانهٔ سبحان قبلا، کمی نا آرامش می کرد؛ ولی حالا دیگر اینطور نبود.

در همین فکر بود که صدای بنیامین، او را از افکارش جدا کرد..

بنیامین: سلام

سبحان جلوتر میاد و با احترام و البته غرور همیشگیش، سلام می کنه.

بنیامین: فکر نمی کردم اینقدر وقت شناس باشی..

سبحان لبخندی می زنه:
_ نیستم؛ ولی سعی می کنم باشم‌.

بنیامین که از جرئت سبحان تا حدودی خوشش آمده بود، رو به ایل ماه گفت:
_ بابا تازه خوابیده.. من دارو هاشو بهش میدم تو می تونی بری ایل ماه..

ایل ماه: ولی بابا..

بنیامین: مگه خودت نگفتی از تو خونه موندن خسته شدی؟حالا که محافظ داری جایی برای نگرانی نیست..پس برو

ایل ماه با چهره ای غمگین رو به سبحان میگه:
_ می تونی صبر کنی تا لباس بپوشم؟

سبحان: نه

ایل ماه متعجب زده به طرفش خیره میشه که سبحان ادامه میده:
_من با آدمی که دلش اینقدر گرفته باشه هیچ جا نمیرم..

ایل ماه: نمی دونستم محافظا به فکر قلب آدما هم هستن. فکر می کردم فقط جسم آدما براشون مهمه..

سبحان: اشتباه فکر کردی، لااقل درمورد من..

ایل ماه: تو برات مهم نیست من دلگرفته باشم یا خوشحال..
اگر مهم بودم، این پُستو قبول نمی کردی. بهت گفتم به تنهایی احتیاج دارم..

سبحان: به حرفت گوش ندادم ؛ولی فراموشتم نکردم.
وقتی تنهایی به صلاح نیس، مجبوری این شرایطو بپذیری.

ایل ماه در حالی که از پله ها بالا میره،میگه:
_ من هر روز دارم می میرم‌..درحالیکه خطری که ازش باید بترسم، فقط یه بار مردنه…

بعد از چند دقیقه، سبحان ایل ماه رو می بینه که از پله ها پایین میاد..
نیره بانو با دیدن شون، به طرف اونها میره‌.

نیره بانو: ایل ماه، مادر..اینارو ببر با خودت

و یه ظرف کوچیک از شیرینی های شکلاتی مورد علاقهٔ ایل ماه، به دستش داد.

ایل ماه : نمی خواد نیره بانو. لازم نیست

نیره بانو: بگیر.. من که تعارف ندارم دختر

ایل ماه تشکر کرد و همراه هم از خونه بیرون رفتن.

سپهر با دیدن شون از ماشین پیاده میشه و به سمت سبحان میاد و رو به ایل ماه،سلامی می کنه و میگه:

_ سبحان..کلید ماشین.

سبحان که می خواست سوییچو از سپهر بگیره، با مخالفت ایل ماه رو به رو شد.

ایل ماه: میشه پیاده بریم؟ معذرت می خوام وقت شما رو هم می گیرم..

سپهر: مشکلی نیست راحت باشین.

سبحان: کجا می خوای بری ایل ماه؟..

ایل ماه: خودمم نمی دونم..

در حال پیاده روی بودن و از بین گل های کاغذی کاشته شده، می گذشتن که سبحان پرسید:

_ تو فکر می کنی تنهایی..؛ اما حقیقت نداره

ایل ماه: چطور اینقدر با اطمینان قضاوتم می کنی؟

سبحان: چون از نظر من اگه فقط یه نفر، یه بچه، یه‌ گیاه یا حتی یه موجود کوچیک، به بودنت وابسته باشه.. یعنی بودنتو از صمیم قلب بخواد، نشون دهندهٔ اینِکه هنوز ارزش داری.. یعنی باید باشی.. تا وقتی فرصت هست‌..

ایل ماه: تو هم احساس تنهایی می کنی؟

سبحان: خب جهت اطلاعت منم آدمم‌..

ایل ماه لبخندی میزنه‌ و ظرف کوچیک شیرینی نیره بانو رو به طرف سبحان می گیره:
_بفرمایین

سبحان: ممنون میل ندارم..پدرت بیماریش چیه؟

ایل ماه: قلبش مریضه. زود به زود خسته میشه و گاهی اصلا نمی تونه کار کنه.. متأسف نیستم چون قانون طبیعته.. همیشه نمیشه سالم وسرزنده بود.. عدالت همینه که زیبایی ها در کنار شکنندگی ها به وجود بیان. رنجی که با بودنش قوی ترم می کنه، بهتر از هرگز نبودنشه..

اون شب برای ایل ماه و سبحان با آرامش بیشتری می گذره..
انگار هر چقدر لحظه ها زیباتر می شن، زودترم به اتمام می رسن… اعتماد به عشق میان دو نفر، احترامی عظیم در بردارد.
موهبتی است که در گذر زمان درک خواهد شد…

✳️✳️✳️

رونیا: نویان!؟ چی گفتی؟

نویان: رونیا..شاهرخ خان سبحانو فرستاده پیش علیرضا؛واسه مراقبت از دخترش.

رونیا: درخواست خود بابا بود ؟؟ جوابمو بده!

نویان: اره‌

رونیا با خشم به سمت اتاق پدرش میره و وارد میشه:
_ چرا؟ یعنی اون دختر از من ارزشمند تره واستون؟
اصلا چرا سبحان؟! وقتی ما این همه محافظ و مامور داریم..

شاهرخ: نگران نباش دخترم.. قرار نیس بودنش اونجا زیاد طول بکشه.

به رونیا نزدیک تر میشه و ادامه میده:
_ضمناً اون فقط مال توعه.. هیچ کس جز تو برازندش نیس
اینو یادت باشه رونیا

رونیا شرمنده از رفتار تندش و زیر لب میگه:
_کاش این حرفا رو از یکی دیگه می شنیدم.. مثل سبحان

❤️🧡💛💚💙❤️🧡💛💚💙

پ.ن( نه تنها بهتره بقیه رو ببخشیم؛ بلکه باید بتونیم خودمونم ببخشیم)
موری شوارتز، از کتاب سه شنبه ها با موری

عشق و محبت، معنویت،آگاهی و مسئولیت پذیری رو براتون آرزو می کنم 💖✨💖

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
8 ماه قبل

قلم آروم و زیبایی داری نویسنده عزیز

من رمانتو الان خوندم و تو همین پارت شیفته داستان شدم لطفا زود به زود پارت بزار😊

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x