رمان شیرین ترین تلخی

شیرین ترین تلخی پارت ۱۸

4.5
(32)

دخترا یکی یکی از اتوبوس پیام میشدن سربازا هم یه گوشه با اسلحه ایستاده بودن به من که رسیدن یکیشون اسلحه رو جلوم نگه داشت
_أين وشاحك؟(روسریت کجاست)

زن عربی که کنارش ایستاده بود توجهش بهم جلب شد یکی از شالهایی که دستش بود رو داد من تازه فهمیدم که چیزی سرم نیست به محض گرفتن شال دوباره جمله ی دیگه ای گفت

_هيا، النزول(یالا پیاده شو)

دختر کناریم هولم داد
_نمیشنوی میگه پیاده شو

از اتوبوس پیاده شدم و شالم رو دور سرم پیچیدم به اطرافم نگاه کردم اینجا شبیه جنگل بود
_تکه ای از این راه رو با قایق قراره بریم وای به حالتون اگه سر و صدا کنید!

اینو همون زنی گفت که آرایش غلیظی داشت خدایا اینجا کجا بود دو تا سرباز جلو افتادن و اطراف رو با دقت می پاییدن به دختری که کنارم ایستاده و از ترس می لرزید نگاه کردم
_ما داریم کجا میریم؟

نگاهم کرد و آب دهنش رو قورت داد
_فکر کنم دبی!

چشمانم از حدقه زد بود
_لا تتحدث(حرف نزنید)

ترس تمام وجودم را فرا گرفت و حرکاتم دست خودم نبود میخواستم فرار کنم حتی اگه یه درصد حرف این دختر درست میبود ما بدبخت میشدیم!

به اطراف نگاه کردم همه تو لاک خودشون و فقط صدای خش خش برگای زیر پا میومد به طرف راستم نگاه کردم فقط یه سرباز بود

قدمهای کوتاهی برداشتم به اون سمت برداشتم در همون حین بند دو طناب دستم رو هم بهم فشار دادم تاز بازشه توجه دختر کناریم به من جلب شد با تعجب نگاهم کرد کم کم به سرباز رسیدم

ایستادم و با پام ضربه محکمی به شکمش زدم صدا دادش بلند شد با دستاش شکمش رو گرفت و بالا آورد قدمهای تندی برداشتم و سعی کردم فرار کنم

صدای پاهای چند نفر آمد که دنبالم میومدن چشمهام پر اشک شد زیر لب خدا رو صدا میزدم
_خدایا کمکم کن

شاخه ای زیر پام رفت و محکم به زمین اصابت کردم جیغ بلندی کشیدم سربازی به من رسید و دو تا یقه ام رو گرفت بلند کرد و ضربه ی محکمی به سرم زد و دیگه هیچی نفهمیدم

*
_بلند شو لطفا!

با صدای التماس آلود یه نفر چشمام رو باز کردم که بازتاب نورخورشید زد وسط چشمام،چشمام رو بستم که حس سرم جا به جا شد نگاهی انداختم

سرم روی پاهای یه دختر بود با چشمای اشک آلود نگاهم کرد حس دردی رو،روی پاهام حس کردم،

سعی کردم بشینم و منشا اون درد رو پیدا کنم که تکونی خوردم متعجب با فضای اطراف نگاه کرد تو یه قایق بودیم پام یه زخم داشت مثل اینکه از عمد باشه!

صدای سربازا دوباره بلند شد
_هيس، هيس، دعنا نصل إلى هنا، لقد انتهى الأمر(هیس هیس از اینجا بگذریم دیگه تمومه)

قایق چند دقیقه در سکوت بود و صامت.وبعد حرکت کرد یه ساعتی تو قایق بودیم و بعد یکی یکی ازش پیاده شدیم

_أغلق أعينهم(چشمانشون رو ببندید)

چشمامون رو بستن و نیم ساعتی از یک مسیر میگذشتیم درد پام طاقتم رو بریده بود ولی لب از لب باز نکردم میدونستم به خاطر اینکه فرار نکنم اینکارو کردن،

وقتی چشمبند ها رو برداشتن یه خونه رو به روم بود وارد خونه شدیم خدمه های زیادی مشغول به کار بودن زنی به طرفمون اومد
_هل أتيت خذهم إلى غرفة ضيوف الشيخ(آمدید؟انها را به مهمونخانه شیخ ببرید،شیخ مهمون داره!)

ما رو به اتاقی بردن مطمئن شدم اینجا دبی هست و ما رو از طریق قاچاق آوردن اینجا!

توی اتاق نشستیم زنی که به فارسی مسلط بود داخل اتاق موند و سربازا بیرون رفتن!
_حتما تا الان فمهمیدید کجا هستید!شما دبی آمدید!قراره به شیخای پولدار عرب فروخته شید!دیگه راه فراری ندارید!

بعد نگاهی به من انداخت و پوزخند زد
_حساب تو رو هم شیخ جدا میرسه!

و بعد به پام نگاهی انداخت
_اون تنبیه کوچیکی بود!

به پاهام نگاه کردم بی رحم ها!
_امشبو بخوابید!انگار همتون هم باکره هستید!ونیازی به آزمایش نیست چون هیچکدومتون نه شوهر داشتید نه دوست پسر وگرنه اینجا نبودید!
لبخند کریحانه ای زد و از اتاق خارج شد اشک تو چشمام جمع شد

دختری که کنارم نشسته بود
نگاهی به من انداخت
_فرار کردی؟

_نه دزدیدنم!

اوفی کشید
_ولی من فرار کردم!

_چرا؟

_هیج وقت دوست نداشتم با کسی درد و دل کنم ولی انگار اینجا اخر خطه برام!همه چی ته دلم گیر کرده!

مامان و بابام سال پیش فوت کردن و سرپرستی من با عموم رفت پسرعموم میخواست درخواستای نابجا داشت رفتم به زن عموم گفتم میدونستم که طرف پسرشو میگیره ولی احمقانه گفتم اونم بهم تهمت زد و یه خاستگار جور کرد که ۲۰ سال ازم بزرگتر بود و معتاد!منم فرار کردم!

پس از من بدبخت تر هم وجود دارد سرم رو بین پاهام گذاشتم شب شده بود و گرسنه بودم هیچی نخورده بودم از صبح به کنار درد پام طاقت رو تموم کرده بود طبق گفته های دختر کناریم از دیروز صبح بیهوش بودم!

زنی وارد اتاق شد سه تا سینی دستش بود با بدخلقی گذاشت جلومون و از اتاق خارج شد انگار هیچکس جز من میل نداشت!

تصمیم گرفتم ضعفم رو بر طرف کنم لقمه ای به دهنم گذاشتم
_نخورش شاید دارویی داخلش باشه!

بدم نمیگفت ولی خیلی گشنه بودم تکه نونی برداشتم و خوردم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

‎میانِ‌هَمِه‌گَشتَمُ‌ عاشِق نَشُدَم‌مَن! ‎ طُ چِ‌بودی‌کِ‌تورا‌دیدَمُ‌دیوانِه‌شُدَم‌مَن..❥︎シ️
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

پیاده پیام نوشته شده بگو ویرایشش بزنن
به من که رسید بهتر بود
صامت ینی چی؟
چقدر صبوره چجوری زخمی تحمل کرد🥲💔
دیگه دارم از دبی متنفر میشم یه روز رفتم ازین لباسای آدم فضایی ها تنم میکنم😂

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
Maste
Maste
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

ای بابا🤣
صامت یعنی بدون حرکت
مرگ پدرو مادرش رو تحمل کرده این که راحتتره
🤣🤣نرو اصلا دبی

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  Maste
1 ماه قبل

ازین عکست یه جوری میاد که یه شیخی عاشق دختره میشه😂

Maste
Maste
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

🤣🤣من لو نمیدم چیزی نرگس خانممممم

Maste
Maste
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

🤣🤣من لو نمیدم چون اگه بگم رمانمو ول میکنی دیگه نمیخونی🫤🤣

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  Maste
1 ماه قبل

چرا سه بار گفتی🤣🤣🤣🤣🤣
باشه باشه عزیزم حالا لوام بدی بازم من میخونم بیکارم😂

Maste
Maste
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

دیدم تایید نشدعجیبه امروز دوتاش تایید شد😬چرا سایت اینجوریه

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط
لیلا ✍️
1 ماه قبل

زیبا بود جانم👌🏻😍 خیلی قشنگ به تصویر کشیدی، البته غمگین بود😥 زود‌ به زود بذار عزیزم🙁

Maste
Maste
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

مرسی عزیزم که وقتتو گذاشتی❤️
چشم حتما🩶🌱

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x