رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت 93

4
(18)

لبخند سهیل که محو شد زبانی روی لب هایش کشید و توضیح داد:
_ببین خب حالت خوب نیست
الان هم بری پایین شاید دکتر زورش بهت نرسه که نری خونش اما قطعا دنبالت که میاد؟
یا اونم نه به هر حال باز یه جوری یه طوری دست از س…..
میان حرفش پرید:
_خانم پناهی؟
_هوم؟
_من اینجا بمونم دردسرش برای توعه
یک تای ابرو اش را بالا داد.
_حالا که من خودم به خواسته خودم میگم بمون دردسره، ولی اینکه تو ساعت ۳ صبح با اون سر و وضع اومدی خونم دردسر نیست؟!
انتظار لجبازی از سهیل را داشت ولی او برخلافش عمل کرد!
_خیله خب، میخوای بمونم؟ باشه
حوصله کل کل ندارم پس…..
چرخید و سمت کاناپه رفت.
_میخوابم
ماهرخ تعجب کرد.
_واقعا؟ یعنی الان نمیخوای باز بگی خانم پناهی برو کنار؟
سهیل نچی کرد و خودش را روی کاناپه انداخت.
لبخندی روی لب دخترک پخش شد و از اتاقش یک پتو و بالش آورد.
_بیا سهیل خان!
سهیل در جایش نشست و آنها را از ماهرخ گرفت.
از دست چپش استفاده نمی‌کرد….نگاه ماهرخ به لباسش افتاد.
_سهیل؟
_هوم؟
_لباستو درآر، خونیه!
_می‌ترسی مبلت کثیف شه؟
ماهرخ پشت چشمی برایش نازک کرد.
_پس چی، تو ام قراره بعدش تمیز کنی!
سهیل لباسش موتور سواری اش را در آورد و روی دسته کاناپه گذاشت.
_الان حله؟
برایش لایک نشان داد.
_حله!
سهیل سر روی بالش گذاشت و ماهرخ همه لامپ های خانه جز آباژور قدی را خاموش کرد.
بالای سر او ایستاد و با دیدن چشم های بازش لب زد:
_چرا نمیخوابی؟
_توی همین ۲ دقیقه توقع خواب داری؟ خانم پناهی امشب گیج میزنی!
بی خوابی تاثیر گذاشته، برو بخواب
ماهرخ دست هایش را پشت سرش به هم چفت کرد.
_من الان نمیخوام بخوابم
توقع چرا و سوال پرسیدن داشت اما سهیل سری تکان داد و پتو را روی سرش کشید.
چشم گرد کرد.
_خیلی بیشعوری، دارم باهات حرف میزنم!
…..
اخم کرد و کاناپه را دور زد….پتو را از سرش کشید.
_حرفام تموم نشده!
سهیل نامش را با تشر صدا کرد:
_ماهرخ!
مکث کرد، عصبی اش کرد این خوب نبود.
احتمال اینکه الان بلند شود و برود زیاد بود.
قدمی به عقب برداشت و سر پایین انداخت.
_ببخشید!
هیچ نگفت و سنگینی نگاهش آزار دهنده بود؛ نیم خیز شد و باز پتو را روی سرش کشید.
آب دهانش را فرو خورد…..الان چه می‌کرد؟
میخواست فقط کنارش باشد همین!
سمت مبل تک نفره رفت و روی آن نشست….پاهایش را در شکمش جمع کرد و پیشانی اش را به زانو هایش چسباند.
ای داد از دل
ناگه عاشق میشوی و ناگه ضربه ای سخت میخوری از آن
سهیل به او ضربه زد؟
نه، هنوز نه!
اما اگر ادامه بدهد به دوست داشتن پنهانی او نابود می‌شود….سهیل عاشقش میشد؟
نه، شاید، آری…نمی‌دانست.
اما این را می‌دانست احتمال عاشق شدنش زیادی پایین است.
لالایی خاله توکایش را زمزمه کرد:
_لالالالا خبر لالا
شده فصل سفر لالا، یکی رفت و یکی اومد
لالاچشما به درلالا، لالالالا خبر اومد
پرنده از سفر اومد، یکی بال وپرش واشد
یکی بی بال و پر اومد، لالا دنیا گذرگاهه
گذرگاهی که کوتاهه، یکی رفته یکی مونده
یکی الان تو راهه، لالالالا گل پونه
که دنیا یک خیابونه، یکی رفت و یکی اومد
چرا هیچ کس نمی دونه!، لالالالا گل تازه
که شب‌ها چشم تو بازه، ببین دنیا پر از رنگه
ببین دنیا پر از رازه، یه جا مهتابی و روشن
یه جا تاریک و بی روزن، یه جا صحرا و خارستون
یه جا باغ و یه جا گلشن، لالاصحرا پر از رنگه
دهان چشمه ها تنگه
_تو خواننده نشو!
گیج سر بالا آورد.
سهیل باز زمزمه کرد:
_صدات برای خوانندگی مناسب نیست خانم پناهی
لبخند زد.
_هوم، چیه؟ دیگه حرف نمیزنی
زبون سه متریت کجا رفته؟
اینبار جای کش آمدن لب هایش خندید.
_خیلیم صدام خوبه
تو عمق حس و آرامش درونش رو درک نمیکنی!
_من اهل شوخی نیستم
جدی گفتم صدات برای خوانندگی خوب نیست
آهی کشید و بی توجه به حرف سهیل لب زد:
_این لالایی رو خالم وقتی بچه بودیم برای من و ماهرو میخوند
مامان تو برات لالایی نمیخوند؟
پتو را از سرش پایین کشید…..چه خوب که ماهرخ نمی‌توانست چهره اش را ببیند.
-نه
ولی برامون گیتار میزد
ابرو هایش بالا پریدند.
_جدی؟
_آره
عاشق موسیقی بود، مخصوصا گیتار
اما بابام خوشش نمی اومد ولی با این حال برای تولدش براش گیتار خرید
تلخ خندید.
_مامانم اینقدر ذوق کرد!
چهره شاداب مادرش در ذهنش تداعی شد و قلبش درد گرفت.
عجیب بود حالش…..امشب فرق می‌کرد.
آن سهیل غد و لجباز که در مقابل ماهرخ گارد می‌گرفت نبود.
اثرات درد بازو اش بود یا بی خوابی را نمی‌دانست اما هرچه بود، خوب بود…..با بد اخلاقی هایش نه اوقات خودش را تلخ می‌کرد نه دخترک را ناراحت.
_بعد از اون هرشب برامون گیتار میزد
کم کم شهریار هم خوشش اومد، مامانم رو تشویق کرد
مکث کرد و آب دهانش را فرو خورد…..ماهرخ ناخواسته بغض کرد.
خودش غم نداشتن پدر و مادر را تجربه کرده بود….درک می‌کرد حرف زدن برایش سخت باشد.
_ما…..ولش کن مهم نیست
ساعدش را روی چشم هایش گذاشت و ماهرخ بر خواست.
آرام نزدیکش شد و پایین کاناپه نشست.
بغض گلو اش را عقب راند و زمزمه کرد:
_میدونی سهیل؟ بهت حسودی میکنم!
تو خاطره های قشنگی هم با پدر و مادرت داشتی ولی من همونم نداشتم
زبانی روی لب هایش کشید.
_ناراحت نباش خب؟ تو از من خوشبخت تری!
لرزی صدایش را در بر گرفت و بغضش بی صدا ترکید.
گلوله های اشکش صورتش را خیس کردند وقتی لب زد:
_دوست داشتم ترانه فقط یکم، یکم بهم توجه کنه
ولی اون هیچ وقت دخترشو ندید….هیچ وقت نخواست به بچش محبت کنه!
ازش متنفرم
سهیل دست از روی چشم هایش برداشت و به نیم رخ دخترک خیره شد.
رد اشک روی گونه هایش خشک نشده باز تر شدند.
_بابام تصادف کرد و یه مدت بعد از اون هم خالم فوت شد
فقط موند ترانه
ابرو در هم کشید و نشست.
_چرا؟
شانه بالا انداخت.
_ایست قلبی، از بچگی قلبش مشکل داشت خوابید دیگه بیدار نشد
_خالت ازدواج نکرده بود که شما رو بزرگ کرد؟
_چرا ولی طلاق گرفت
بچه دار نمیشد، شوهرش طلاقش داد یه زن دیگه گرفت
خالم هم مخالفتی نداشت میگفت حقشه بچه میخواد
بعد از فوت خالم رفتیم پیش ترانه، اون موقع با فرهاد عروسی کرده بود با رفیق بابام، بهش گفتم یا برام خونه میگیری یا میرم خوابگاه
دوست نداشت برم خوابگاه پس برام خونه گرفت
نفسش را بیرون فرستاد و به سقف خیره شد.
هرگز فکر نمی‌کرد بنشیند و با سهیل درد و دل کند…..از نفرتی که نسبت به مادرش دارد بگوید و سهیل گوش کند.
قطره اشک بعدی که از چشمش سقوط کرد دست گرمی روی صورتش نشست.
بهت زده سر چرخاند و سهیل انگشت شصتش را نوازش وار روی گونه اش کشید و اشک هایش را پاک کرد.
دست پس کشید و کنارش نشست….خیره شد به چشم های سبز رنگ خیسش…..پر از آب بودند.
نگاه ماهرخ در صورتش دو دو زد تا که دست برد پشت گردن دخترک و سر‌ش را به سینه اش چسباند.
انگاری ماهرخ نیز تشنه یک حرکت محبت آمیز بود که با شدت بیشتری در بغل سهیل گریه کرد.
تیشرتش را میان انگشتانش فشرد.
_میدونی از چی حرصم میگیره؟
از اینکه رفت با اون آدم ازدواج کرد…..همونی که برای بابام دم از رفاقت میزد
با زنش ریخت رو هم بعد که طلاق گرفتن عقدش کرد
از ترانه متنفرم، از فرهاد متنفرم از بابام متنفرم از خودم بدم میاد که بچه‌ی اونام
_هیش
آروم باش ماهرخ!
دوست داشت کلمات بیشتری را بگوید برای تسکین دردش اما نمی‌توانست.
نه اینکه نخواهد، فقط بلد نبود!
از ۱۸ سالگی یاد گرفت اگر کسی التماس کرد….پیش پایت زانو زد و ضجه زد فقط نگاهش کن.
بی تفاوت بگذر….رنج دیگران برایت اهمیت نداشته باشد.
هرگز!
اما….اما اینبار بی تفاوت نبود به گریه های کسی جز خواهرش
دخترک را هیچ وقت درمانده ندیده بود جز آن روز زیر باران……به شاد بودن و خنده هایش بیشتر عادت داشت تا چشم های خیس و گریه هایش.
دست آزادش را دور تن او پیچید و ماهرخ را در آغوشش جا داد.
وای…..سهیل صدر و این کار ها؟
رفتار هایش برایش خودش نیز غریب بودند.
ماهرخ گیج بود….دوست داشت آنقدر در بغلش گریه کند تا آرام شود.
دوست داشت در بغل این مرد بماند….کاش همیشه همینقدر مهربان بود!
گریه اش که بند آمد خودش را از او جدا کرد.
دستی زیر چشمان خیسش کشید.
_خوبی؟
سری تکان داد.
_میبینی خانم پناهی، تو هم پشت نقاب شادت کلی درد قایم کردی!
تیشرت را از تنش فاصله داد.
_ببین، خیسش کردی!
خندید.
_مگه من گفتم بغلم کن؟
فقط نگاهش کرد…..لبخند ماهرخ کمی محو شد.
دست بالا برد و باند سفید رنگ پیچیده شده دور پیشانی اش را لمس کرد.
انگشتش را نوازش وار روی لکه نارنجی کشید.
_مرسی سهیل!
عجیب دلش می‌خواست بگوید:
“دوستَت دارم” اما چه حیف که نمی‌توانست.
زمزمه کرد:
_دیگه گریه نکن، بهت نمیاد
تک خنده ای کرد.
_چون تو میگی باش!
سهیل برخاست و روی کاناپه نشست…..ماهرخ چشمکی را نثارش کرد و بلند شد.
_شب بخیر سهیل خان!
_شب بخیر

فریادش ستون های خانه را به لرزه در آورد.
_خفه شو دانیال!
حرف مفت نزن جز توعه بی‌همه چیز کی قبلا طرف سهیل بوده ها؟
تخت سینه اش کوباند و به عقب هولش داد…..نه یک بار نه دوبار بلکه چند بار
دانیال حرصی چشم هایش را باز و بسته کرد.
_هومن!
_میگم دهنتو ببند
تو به اون دوتای قبلی پشت کردی منه احمق با حرفات خام شدم گفتم آدم شدی
سوزش گوشه لبش را نادیده گرفت و پر قدرت به داد زدنش ادامه داد:
_جای سهیل و یوسف خودم تیکه تیکت میکنم دانیال!
اینبار دیگر سکوت نکرد…..دستش را سمت هومن گرفت.
_هوشَه پیاده شو باهم بریم آقای کاشانی
چته پاتو گذاشتی روی گاز هرچی از دهنت در میاد به من میگی؟
دست پایین آورد و زمزمه کرد:
_بی همه چیز هفت جد و ابادته
هومن را کارد میزدی خونش در نمی‌آمد……میخواست با دو دست های خودش سهیل را خفه کند.
و هزاران هزار بار از دیروز تا به الان سناریو مرگش را در ذهنش چیده بود.
سهیل و صد البته دانیال!
شک کرده بود؟ آری ولی مطمئن نبود.
اما دانیال درستش می‌کرد.
_تو جدی احمقی هومن
من کمکت کردم، من برنامه ریزی کردم من نقشه چیدم بعد مگه مرض دارم خودم برنامه های خودمو خراب کنم؟
برای چی بایدزنگ بزنم به سهیل؟
_تا خود شیرنی کنی جون دلم
تا باز برگردی پیش همون کثافت
دانیال دست مشت کرد و چند بار به پیشانی اش محکم ضربه زد.
_وای تو نمیخوای بفهمی نه؟
من اگه میخواستم به سهیل کمک کنم چرا اومدم طرف تو؟
چرا با تو دست به یکی کردم؟ چرا برای تو نقشه چیدم؟
هومن!
تو پسر جمشید کاشانی هستی، یه ذره فک کن محض رضای خدا، یه نفر از آدمای خودت راپورت داده
_خفه شو!
ابرو درهم کشید.
_خودت خفه شو
گوش بده ببين چی میگم، من اگه طرف سهیل بودم باید بعد از اینکه اونا ریختن سرت در میرفتم
ولی موندم
به نظرت کدوم آدم عاقلی میمونه بعد از همچین گندی که زده؟
قطعا باید در میرفتم نه؟ آخه بعدش منو میکشتی که
همین الان هم قصدشو داشتی!
نفسش را بیرون فوت کرد و چشم دزدید.
در فکر فرو رفت.
دروغ نمی‌گفت…..اگر کار او بود باید فرار می‌کرد نه اینکه بماند.
اما اگر دانیال نبود….پس که بود؟
آخ که چقدر دانیال خوب نقش بازی کردن را بلد بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
3 ماه قبل

نویسنده عزیز عکس رمانتون نبود.
ادمین های محترم اگه کسی میتونه عکس این رمان رو بزاره

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

یه نسخه از سهیل واسه من بفرستین😂

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x