نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان از مصدر ستودن

از مصدر ستودن پارت 5

4
(27)

گفت-ستایش میخوام مامان بابا از اتفاق امروز خبر ار نشن… باشه خواهری؟
نگاش کردم لبخند تلخی زد که چشام پره اشک شد …
وارد خونه شدم بابا جلوی تلویزیون و مامان هم روی مبل نشسته بودو تو گوشی بود
سحر پر انرژی گفت سلامم به مامان بابای مهربون خودم
منم سلا سرسری دادم و گفتم میرم تو اتاقم
مامان بابا جواب دادن و مامان به سحر گفت این دختر چش بود؟
سحر جواب داد – من نمیدونم مامان ول کن بگو خبری از شام هست؟
….
دیگه مکالمه هاشونو نشنیدم سریع رفتم تو حمام…لباسامو در اوردم شیر ابو باز کردمو رفتم زیر دوش …حالا اشکامم همراه قطرات اب روی صورت مغلتیدند و میرفتن پایین
-خدایا…خدایا..چرا ما؟چرا سحر؟…
بی جون موهاامو شستمو …
نگاهی به پایین انداختم..وای خدایاا اخه الان وقتش بود؟ و لیف سرسری کشیدم حولمو دور خودم پیچیدم و رفتم بیرون …بدنم و سریع خشک کردم پدی برداشتم و لباسای مربوطه رو پوشیدم بعدش یه تیشرتو شلوارک
مسکنی خوردم هم برای سر دردم هم برای اینکه درد اضافی نیاد سراغم
خزیدم زیر پتو
چشام گرم شد که مامانم درو باز کرد ستایش خوابی دختر ؟ تورو باید التماس میکردن میخوابیدی پاشو بیا شام …
-میل ندارم مامان جون هرکی دوست داری ول کن میخوام بخوابم
-خدا یه شفایی هم به تو بده مادر
-هوفف درم ببنددد
بعد از رفتن مامان خواب از سرم پریده بود و رفتم توی گپ تلگرام دانشگاه بچه نوشته بودن که صبح ازمون گفته میگه رستگار مرور درسای قبلی ای که استاد کرمی تدریس کرده
پیام دادم (مگه این جلسه تدریس نبود ؟)
محمد کامفر نوشت(صبح بخیر ستایش خانوم )
صحبا نوشت(خوبی ستایش؟….اره همین بود قرارمون اما مثل اینکه استاد تو اون گرئوه نوشت ازمونه فک کنم نخوندیش برو بخونش)
در جوابش نوشتم اها مرسی عزیزم
سریع رفتم تو اون گروه که رستگار نوشته بود
-سلام به همگی.فردا یه کوییز سه سواله از خلاصه ی جزوه ی اقای کرمی داریم که ببینم وضیعتتون چجوریه امیدوارم همگی بخونینن و نمره ی کاملو کسب کنین
بچه ها همه اعتراض کردمن و اون تک تک جواب میداد که ازمون پابرجاس
پاشدم نشتستم تو تخت …از کیفم که کنار تختم بود جزوه رو براشتمو شروع کردم روزنامه وار خوندن
بعد از نیم ساعت که رو خونی کردم خوابم گرفتو خوابیدم…
صدای الارم گوشی به صدا در اومد….ای خدااا
بیدار شدمو دست و صورتمو شستم چون با موی خیس خوابیده بودم موهام یکمی به ریز بود
حال و حوصله ی ارایش زیاد نداشتم پس به ابرسانو ریمل و تینت اکتافا کردم
شلوار بگ ذغالی با مانتو کوتاه مشکی ترکیب بدی نبود چتریامو شونه کردمو موهامو با کلیپس جمع کردم مقنعه رو پوشیدم و کیفمو برداشتم ادکلن کوکو شنلم زدم و شارژمو انداختم تو کیفم کفشای نیو بالانسو برداشتم رفتم پذیرایی مامان میز صبحونه رو اماده کرده بود واسم ولی خبری از کسی نبود…
احتمالا بیرون بودن …صبحانه رو سرسری خوردم و اسنپی گرفتم سوار شدم که مامان زنگ زد
-سلام مامانی خوبی -سلام دخترم مرسی صبحونتو خوردی
اره مامان کجایین شما؟
ما اومدیم خخرید طلا برای سحر
-خوبه پس منم دارم میرم دانشگاه
-باش دخترم مرقب باش
-شماهم خدافظ
-خدانگهدارت
گوشیو قعط کردم بعد از 10 مین اسنپیه گفت رسیدم و من بعد از پرداخت ههزینه پیاده شدم
رفتم سر کلاس… با جای خالی سمیرا مواجه شدم
رستگار اومد و بعد از سلام و اینا گفت بشنین برگه هارو پخش کنم
دل درد بدی سراغم اومده بودو این تو فکر امتحانش بود …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x