انتهای دنیای من با تو _ پارت 17
«راوی»
سبحان چمدونا رو میذاره تو ماشین..رویا رو می بینه که به سمتش میاد و میگه:
_ آقا سبحان ایل ماه خانم نمیان.. میگن تنهایی برید بهتره.
سبحان: دستور آقا علیرضاست. منم کاره ای نیستم..
رویا: آقا سبحان میشه خودتون برید با خانم صحبت کنین.شاید راضی شدن..
سبحان با جدیت به رویا نگاه می کنه
سبحان: اره.. بهتره خودم برم ببینم این اولیا حضرت، امروز چه آشی برا ما پخته…
قرار شده بود برای دور بودن از این آشوب و کمی آرامش خاطر، ایل ماه و سبحان به شهر دیگه ای برن..
درحالی که قرار نبود به این زودی آرامش، زندگی شون رو در آغوش بگیره..
از پله ها بالا میره و یک راست سمت اتاق ایل ماه قدم بر می داره.. محکم در می زنه و میگه:
سبحان: هی باز کن این درو..
ایل ماه از پشت در صداشو می شنوه که میگه: چه خبره سبحان؟ برای چی داد می زنی؟!
در باز میشه که باهم چشم تو چشم میشن.
سبحان با عصبانیتی بیشتر از قبل ادامه میده:
_ مگه من مسخره توام که منو معطل خودت کردی؟
ایل ماه: حد خودت رو بدون سبحان! ازت نخواستم بمونی.. بابت موندنت تا الانم ممنونم؛ اما نمیام
و به داخل اتاقش عقب گرد می کنه..
سبحان: دِ نشد.. اختیاری نیس اولیا حضرت! من به عنوان محافظ برای آدمی که سرترالین مصرف می ک..
تازه فهمید چه حرفی به زبون آورده که ایل ماه متعجب از صحبت سبحان رو بهش میگه:
_ تو داروهای روانپزشکم رو گرفتی سبحان؟! اره؟
سبحان: خب..ن..نه من یعنی اره..؛ ولی ایرادی نداره همه دارو می خورن. همه مریضن. همه ممکنه اِم …
ایل ماه ناگهان به خنده میفته و اشکش از خنده درمیاد.
سبحان با لبخندی میگه: به چرت و پرتای من می خندی؟!خوبه که دلت به حال بدت، خوشه. اینطوری خندیدنات، یعنی داری زندگی می کنی.. خوبه آدم به معنای واقعیش زندگی کنه ایل ماه..
ایل ماه: خب اره آقای به اصطلاح نخبه.. این چه طرز دلداری دادنه؟ کی گفته همه مریضن آخه..
سبحان: بعله.. حق با شماست. اعتراف می کنم خوب سوتی دادم
همونطور که رو تخت می شینه ادامه میده:
_ولی مجبوری بیای..
_ میشه بپرسم چجوری؟!
_ پس نمیای دیگه..
ایل ماه با اطمینان جوابش رو میده:
_ البته که نمیام.
سبحان بلافاصله گوشیشو در میاره و شروع به پیام دادن می کنه.. اونقدر با سرعت می نویسه که توجه ایل ماهم جلب میشه.
ایل ماه: چی کار می کنی سبحان؟
سبحان: دارم به مدیر بیمارستان پیام میدم دیگه رات نده اونجا.. آخه یه نفر مثل شما با مصرف دارو نمی تونه هم زمان مریضای اونجارم درمون کنه.. این یه قانونه می دونی که..؟
ایل ماه که انگار برق چند هزار ولتی بهش وصل شده باشه، گوشی رو به سرعت از دست سبحان می گیره و با صدای بلندی برخلاف همیشش میگه:
_ باشه به خدا میام.. اصلا هر چند روز که بگی اونجا می مونم.. فقط این کارو نکن.. خواهش می کنم
سبحان با خنده ای ادامه میده:
_ آفرین دختر خوب حالا شد.. بدو لباس بپوش ایل ماه خانوم که دیره.
ایل ماه با غم صداش، سبحانو متوجه خودش می کنه:
_ ولی بابا رو چی کار کنم سبحان؟ این دیگه شوخی نیست..اون واقعا مریضه. نیاز به مراقبت داره..
اگه پدر خودت بود می رفتی سفر و به فکر خوش گذرونی خودت باشی؟.. من نمی تونم سبحان. واقعا متاسفانم
سبحان: من هرگز پدری نداشتم ولی می دونم این بیشتر زَهره تا سفر.. ولی چاره ای نیست. آرزوش اینه که بهت خوش بگذره پس بیا با هم برآوردش کنیم. چطوره؟
ایل ماه سکوت می کنه و این بار سبحان پیش قدم میشه:
_ باشه نیا.. اما من دوست دارم بیای… درست مثل پدرت
لبخندی آمیخته با غم رو لبای ایل ماه نقش می بنده..
دوست داشت برود..اما نگران بود، مانند همیشه.
سبحان با بیرون اومدن از عمارت متوجه حضور بنیامین میشه..
_سلام بنیامین
_ سلام سبحان..چیه چرا ایل ماه تو ماشین نیست؟
_ میگه نمیاد.. حرفش هم همونیه که اول گفته..
بنیامین با تکون دادن سرش ادامه میده:
_ می فهمم.. اگه منم بودم، دوست نداشتم برم
با صدایی که می شنون، هر دوشون حیرت زده و خوشحال به بالکن بالا ی عمارت نگاه می کنن..
ایل ماه بلند میگه: ممنون که اینقدر دوستم دارین.. باشه حالا که اینطوره میام؛ اما باید قول بدی مواظب بابا باشی بنیامین..
بنیامین دستاش رو عمود شده کنار دهانش می گیره و طوری که صداش بلند به ایل ماه برسه میگه:
_ باشه، بهت قول میدم..
هرگز نمی دونستن که گاهی سرنوشت، به عهد میان آدم ها وفایی نمی کنه.. سرنوشت گاهی زیادی مغرور می شد
فراموش می کرد که زمانی
آدمهایی بودن،
با پیمان هایی عظیم
که به واسطهٔ اون، شکسته شدند.
لحظات، غمگین می شدن..انسان ها بی گناه..
آسمان ها تیره می شدن برای مدتی طولانی، در نگاه ها..
و همه چیز به یکباره زیادی سخت میشد..
✳️✳️✳️
راوی
وقت ملاقات در زندان فرا می رسه. قدم های اولش رو به سوی انتقامی سهمگین تر از روایت زندگیش، برمی داره..
وارد اتاق ملاقات میشه. رادمهرو می بینه که خشمگین از وضعیت فعلیش و متعجب از دیدارش با مرد رو به روش، روی صندلی نشسته..
نویان: خوشحالم می بینمت.
رادمهر با ظاهر به هم ریخته و دندان های کدر و زشت، پوزخندی می زنه:
_ منم از دیدن سر و وضعت خوشحالم. به هر حال ما دشمن مشترک داریم. پس یه جورایی همکار محسوب می شیم
نویان با غرور و خونسردی که در چهرش هست میگه:
_ ازت چیزی می خوام. بهم بگو چی رو از سبحان بگیرم که حسرتش وجودشو بیشتر از همه بسوزونه. چی براش ارزشمند تر از جونشه؟؟
رادمهر: اگه قبلاً بود می گفتم سپهر. شایدم نیهاد و آراد.. اما الان چیز بهتریو سراغ دارم که اندازه طلا ارزش داره..
_ اون چیه؟
رادمهر: یه دختر.. سبحان دوستش داره.
نویان: از کجا بدونم راست میگی؟
رادمهر: می تونی امتحان کنی.. ازش بگیرش، اون وقته که زجه های سبحانو با چشم خودت می بینی..
نویان: پرسیدی در ازاش بهت چی میدم. آزادت می کنم.
علاوه بر این ثروت عمارت ملک، شایدم تمام اموال شاهرخو بهت بدم. همشو..
رادمهر با تیزی و نفرت نگاهش در جواب میگه:
_ تو چی گیرت میاد؟
_ انتقام..انتقام از کسی که به ظاهر، تمام این سالها به جای من وارث شاهرخ بوده..
و نویان از جاش بلند میشه و به سمت در میره..
رادمهر: نمی خوای بپرسی اسمش چیه؟!
نویان همونطور که پشتش به رادمهره، چند ثانیه ای صبر می کنه و منتظر شنیدن حرفی از طرف رادمهره..
رادمهر: ایل ماه.. ایل ماه ملک.
نویان کمی تعجب می کنه؛ ولی از قرارش با رادمهر راضی بود. خوشحالی نویان کاملا در چهرهٔ مغرورش پیدا بود. واسهٔ اینکه هدفش همین نزدیکیه..تو خونهٔ علیرضا…
نویان بی رحم تر شده و دیگه مثل بچگیاش، خبری از چهره ای معصوم در وجودش نبود..
دخترای این شهر با یک تیر از جانبش خلاص می شدن. از بین بردن آدمها براش راحت تر از قبله؛ اما نویان هرگز نمی دونست این بار متفاوت از دفعات پیشه..
نمی دونست زندگیش روزی به تار موی دختری بند میشه که همین حوالیه…
✳️✳️✳️
🕊️هیچ زنی دلش نمی آید که بر نرگردد!
منتظر است تا
سراغش را بگیرید…🕊️
#حمایت از نویسندگان
موفق باشی زهرا جون🧡🧡🧡
منتظر پارت بعدی هستیم 🙂🧡
#حمایت
#حمایت
همیشه از این متن ها بزار انتهاش
همیشه میخونم😊
قلمت فوقالعادهست این پارت ما رو غافلگیر کردی
یعنی حالا چی میشه🤨🤔