خون مشکی – پارت 3
“عشق تو به من قدرت میدهد، تنفر تو مرا غیر قابل مهار میکند”
CR7
(فلش بک)
چند دقیقه میشد از لینا جدا شده و مثل همیشه تنها در اتاق تاریکم نشسته بودم..
چشمم به گردنبندی که در دست داشتم بود ، یعنی چرا آلِن این گردنبند را من داده بود؟
گردنبندی که گویا نصفش متعلق به کس دیگری است.
لینا هم هیچ نظریه ای در این باره نداشت..
صدای شدید ی آمد ، انگار چیزی یا کسی بر روی زمین افتاده باشد ، از جایم بلند شده و به طرف پنجره رفتم ، کمی از پرده را در دست گرفته و کنار زدم و از گوشه پنجره به حیاط خیره شدم..
هیچ چیزی معلوم نبود..
“احتمالا گربه بود”
ی به خودم امید دادم ، دلشوره بدی داشتم ، چرا امروز تمام نمیشد؟
ساعت از ۲ گذشته بود و من هنوز بیدار بودم ، هر قدر تلاش میکردم خوابم نمیبرد.
سر و صدای داخل حیاط بیشتر شده بود ، طاقت نیاورده و از تخت بلند شدم ، با پوشیدن اولین لباسی که پیدایش کردم از بین جمعه بازار اتاق ، به تراس رفتم.
ماشینی با سرعت از حیاط خارج شد ، ماشین پدر بود؟ کجا میرفت؟
بدون توجه به کنجکاوی ام روی صندلی ای که درون تراس بود ، نشستم.
*
شب یلدا بود و هوا کمی سرد.
فکر نمیکرد ته این ماجرا این چنین شود .
دایی کوچکش در میان صحبت هایشان بحث حقی را آورد که تهش به دعوا کشیده شد .
دعوایی که قلب خیلی ها شکست و درسته ، منظور از خیلی ها چند نفر نیست ، یک نفر..
دختری که فکر میکرد امشب هم به لیست شب های خوب عمرش اضافه میشود، با ناراحتی این شب را به شب های سیاه زندگی اش وارد کرد.
دختری که اگر از کسی متنفر میشد ، دیگر نمیتوانست دید خوبی نسبت به آن فرد داشته باشد و الان…همانطور شده بود!
سارا با استرس پشت در اتاق نشسته بود ، پشیمان بود خیلی پشیمان .
اول دعوا با دخترش و سپس سکته همسرش…
داشت کم میآورد، دیگر نمیتوانست، نفس عمیقی کشید و کمی از آب بطری درون دستش را نوشید.
*
[آدرین]
مادرجون خیلی نگران بود و میشه گفت حق ام داشت ، بلد از ماجرای دیشب هر چهقدر امروز به عمه سارا زنگ زده بود، کسی جواب نمیداد.
مادر سعی میکرد با دادن امید هایی مثل ، شاید خونه نیستن ، شاید خوابیدن و…مادرجون را آرام کند ولی نمیتوانست.
البته مادرجون تا یک ساعت پیش آرام شده بود و تماس عمو محراب با موضوع اینکه دیشب خانواده عمه سارا ، در بیمارستان دیده شدن ، استرس مادرجون رو بیشتر کرد .
مادربزرگ هیچ وقت اینگونه استرس نمیگرفت و شاید حرف آخر عمه ، قبل از اینکه از خانه خارج شوند ، باعث استرس همه شد.
“دیگه کسی به اسم سارا تو این خاندان وجود نداره و دیگه من و خانوادم رو نمیبینین”
(پایان فلش بک)
[الگا]نفس عمیقی کشیدم ، بالاخره برگشتم…بعد از یازده سال!
البته دیگه یک دختر کوچولو نبودم بلکه دانشجویی بودم که تونسته بودم با جهشی خوندن ، موفقیت های زیادی رو کسب کنه!
بعد از برداشتن چمدانم ، از فرودگاه خارج شدم..
راننده منتظرم بود ، بدون هیچ مکثی سوار شدم و راه افتادیم…
با شوق به اطراف از پنجره نگاه میکردم…خیلی چیز ها تغییر کرده بود و من این تغییرات رو ندیده بودم…
بعد از نزدیک دوساعت گشت زدن تو شهر ، بالاخره رسیدیم عمارت…عمارتی تاریک و هوسران!
یکی از نگهبان های قدیمی در را برایم باز کرد…هنوزم همان جو قدیم…همه بودن نه کسی کم شده و بلکه اضافه هم شده بودند.
درختان هنوز هم شاداب ، حیاط مثل گذشته و استخر پر از آب تمیز.
نگاهم سمت ساختمانی افتاد که گوشه حیاط چندین سال بود خاک میخورد…
لینا، تنها دوستم!
بدون توجه به ساختمان اصلی ، به سمت آن خانه رفتم..
برگ های پاییزی زیر پاهایم میشکستند ، مثل غروری که چندین سال قبل ، شکست!
تلفنم زنگ خورد و اجازه نداد دیگر سمت آن خانه بروم…
_الو؟
_رسیدی؟
مادرم بود…مادری که دیگر مادر نبود…درسته، او خیلی وقت است که دیگر برایم مادری نمیکند..
_آره ، رسیدم ، برگشتم واسه انجام گذشته
|سلام من نویسنده خون مشکی هستم …این رمان فعلا فلش بک های زیادی داره که کمک میکنن به واقعیت ها و اتفاقاتی که افتاده پی ببرین…این رمان داستانی بر اساس واقعیت داره و من خودم این اتفاقات را به چشم دیدم….ممنونم از نگاه قشنگتون….
آدنیس|
پارت گذاریتون هفتگیه؟
خسته نباشید✨💫