خون مشکی پارت ۲
لینا اخمی کرد:
_هر وقت گفتی تقصیر من نبود ، بدتر لو رفتی ، بگو ایندفه چیکار کردی؟
الگا جدی نشست
_هیچی ، فقط اینو ببین
لینا منتظر به دختر خیره شد و الگا جعبه ای را از درون جیب شلوارش بیرون آورد.
_این چیه؟
دختر بدون هیچ حرفی ، در جعبه را باز کرد ، لینا با دیدن گردنبند زیبایی که درون جعبه بود ، متعجب شد .
_این و از کجا آوردی؟
(پایان فلش بک)
_خیلی مراقب باشین خانم رایان ، بهتون گفته بودم که احتمال برگشت حافظه خیلی بیشتر از اون چیزیه که ما فکرش رو میکنیم
کلافه ، نفس عمیقی کشید ، در این هفتاد سال زندگی اش هیچ وقت انقدر عصبانی و ناراحت نبود.
_اینطور نمیشه ، باید عروسی رو بندازیم جلو
مایا دست به سینه پس از شنیدن حرف مادربزرگش، سریع گفت:
_یعنی چی ، من هنوز لباسم هم نگرفتم
_همین که گفتم ، میتونی بری
ناراحت از روی مبل بلند شده و به طرف در رفت
_میتونی به مارتین بگی ، البته بعد از اینکه مطمئن شدی به کسی نمیگه
و در بسته شد ، پیرزن دیگر نمیدانست جطور باید این راز را درون سینه اش حفظ میکرد، هنوز آخرین جمله همسرش قبل از مرگ را از یاد نبرده بود.
_نمیخوام کسی بفهمه ، این ی راز بین من و توعه
*
*
*
با ورود به اتاق ، گرمای شدیدی را روی صورتش حس کرد ، مارتین پشت میز نشسته بود و به شهر زیر پایش زل زده بود.
_مادربزرگ میگه باید عروسی رو بندازیم جلو
_چرا؟
_دکتر میگفت ممکنه حافظه آیشن برگرده ، مادربزرگ هم گفت عروسی رو بندازیم جلو تا…
_عروسی کنسل نشه؟ تو واقعا فکر میکنی مادربزرگ به خاطر ما داره این کارو میکنه؟
حالا پسر دختر مایا ایستاده بود و با زل زدن به چشمان دختر ، منتظر جواب بود
_ن…نه ! معلومه نه ، مادربزرگ هیچ وقت برای فرزندانش کاری نکرده که الان واسه مایی که نوه اشیم بکنه ، اون حتی آیشن رو زنده…
_هیش آروم نمیخوای که خبر چین های مادربزرگ بفهمن ما از همه چی خبر داریم؟
حالا صورت هاشون با کمتر از چند سانت باهم فاصله داشت.
_یا اینکه بفهمه ، آیشن حافظه اش برگشته ؟
—_2_—
نویسنده عزیز لطفا عکس آپلود نکنید همون عکس پارت اول گذاشته میشه
خیلی گنگه و کنجکاو تر از قبل شدم و مشتاقم سریعتر پارت بعدیتو بخونم
خسته نباشی عزیزم
حمایتت❤😆
خسته نباشی گلم قشنگ بود🙃❤️