داستان کوتاه
📚داستان کوتاه
در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد …
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد …
یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده …
ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند …!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر …
تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
“خوشبختی چیزی جز آرامش
📚 داستان کوتاه
دو “فرشته” مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.
این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند، فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد.
وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد؛ “همه امور بدان گونه که می نمایند، نیستند!”
شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند، بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان “عصبانی” شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟
خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد!
فرشته پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار “کیسه ای طلا” وجود دارد، از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان “مخفی” کردم.
دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، “فرشته مرگ” برای گرفتن “جان” زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم!
“همه امور به دان گونه که نشان می دهند، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم.”
پس به گوش باشید؛
“شاید کسی که زنگ در خانه تو را می زند فرشته ای باشد”
“و یا نگاه و لبخندی که تو بی تفاوت از کنارش می گذری، آنها باشند که به دیدار اعمال تو آمده اند!”
📚جيران
پيرمرد فقيرى بود که سه دختر بسيار زيبا داشت. روزى دخترها گفتند: پدر جان در همسايگى ما عروسى است برايمان کمى خريد کن. پيرمرد از هرکدام از دخترهايش پرسيد: چه مىخواهيد؟
دختر بزرگ گفت: من چادر مىخواهم. دختر وسطى گفت: من پيراهن مىخواهم. دختر کوچک گفت: من يک جفت کفش مىخواهم.
پيرمرد غصهاش گرفت چون پول کافى براى خريد نداشت. مختصر اندوختهاش را در جيب گذاشت و بهطرف شهر راه افتاد. وسط راه خسته شد. رودخانهٔ بزرگى پيشرويش بود. پاى درختى نشست تا نفس تازه کند که باز فکر خريد براى دخترها افتاد. از شدت ناراحتى آه عميقى کشيد. در اين موقع سطح آب بالا آمد و ناگهان ديو بزرگى از آب بيرون آمد. پيرمرد جا خورد.
ديو گفت: براى چه مرا صدا کردي؟ پيرمرد که هاج و واج مانده بود گفت: من کى تو را صدا زدم؟ ديو گفت: اسم من آه است. تو آه کشيدى و من هم آمدم حالا بگو چه چيزى مىخواهي؟
پيرمرد گفت: مىخواهم بروم شهر و براى دخترهايم خريد کنم اما پول کافى ندارم. ديو گفت: من پول مىدهم تا خريدت را بکنى در عوض تو هم بايد يکى از دخترهايت را به من بدهي.
پيرمرد قبول کرد. ديو مقدارى سکهٔ طلا به مرد داد و گفت: اين خرماها را هم بريز توى جيب وقتى که از بازار برمىگردى هستهٔ خرماها را زمين بيانداز من از روى آنها خانهٔ شما را پيدا مىکنم.
بعد ديو از نظر احتياط يک گلوله آتش داخل خرماها گذاشت تا اگر پيرمرد خرماها را نخورد آتش جيبش را سوراخ کند و خرما روى زمين بريزد و او بتواند خانهٔ پيرمرد را پيدا کند.
پيرمرد از ديو خداحافظى کرد و به شهر رفت. خريد کرد و بهخانهشان برگشت اما در مورد ديو و شرط و شروطش چيزى به دخترانش نگفت. صبح روز بعد ديو هر چه انتظار کشيد از پيرمرد خبرى نشد. طرفهاى غروب رد خرماها را گرفت و آمد در خانهٔ پيرمرد. در را زد دختر بزرگ در را باز کرد و تا ديو را ديد ترسيد و پيش پدرش رفت و گفت يک ديو آمده و با شما کار دارد.
پيرمرد آمد و ديد همان آه است. آه گفت: مگر تو به من قول نداده بودي؟ پيرمرد گفت: چرا حالا هم سرقولم هستم. بعد به دختر بزرگش گفت: تو بايد زن اين مرد بشوي. دختر ديد نمىتواند حرفى روى حرف پدرش بزند ناچار از خانواده خداحافظى کرد و همراه ديو رفت.
رفتند و رفتند تا کنار رودخانه رسيدند. ديو گفت: بيا پشت من سوار شو چشمهايت را ببند هر وقت گفتم چشمهايت را باز کن. تا من دستور ندادهام هيچ کارى نمىکني.
دختر بر پشت ديو سوار شد و چشمهايش را بست. ديو پريد وسط رودخانه رفتند و رفتند تا به قلعهٔ ديو رسيدند ديو گفت: حالا چشمهايت را باز کن. دختر ديد وارد يک قلعهٔ خيلى بزرگ شدهاند.
شب شد ديو گفت: من آبگوشت بار گذاشتهام سفره را پهن کن غذا را هم بياور بخوريم. دختر دستور او را اجراء کرد ولى اولين لقمه را که به دهان گذاشت فهميد غذا از گوشت آدميزاد درست شده گفت: من نمىخورم اين گوشت آدميزاد است.
ديو گفت: بايد بخورى والاّ ترا تبديل به سنگ مىکنم. هرچه ديو اصرار کرد دختر لب به غذا نزد.
:
ديو خشمگين شد. دست دختر را گرفت و او را برد توى يک اطاق و تبديل به سنگ کرد. يک هفته گذشت ديو آمد دم در خانهٔ پيرمرد. در را زد. پيرمرد در را گشود. ديو گفت: دخترتان تنهاست مىخواهم يکى از خواهرهايش را ببرم پيشش تا از تنهائى درآيد.
پيرمرد گفت: اشکالى ندارد. دختر وسطى خوشحال و شادمان رختهاى تازهاش را پوشيد و همراه ديو رفت. ديو مثل خواهر بزرگ، او را هم از طريق رودخانه به درون قلعه برد. ظهر بود. ديو گفت: من ناهار آبگوشت پختهام. برخيز و سفره را پهن کن غذا را بياور.
دختر بساط ناهار را آماده کرد لقمه اول را که خورد فهميد گوشت آدم است. شروع کرد به گريه کردن. ديو گفت: بايد اين غذا را بخورى وگرنه تو را هم مثل خواهرت تبديل به سنگ مىکنم.
دختر از خوردن امتناع کرد و همين جور يکريز گريه مىکرد آخر سر ديو عصبانى شد. برخاست و او را به داخل اطاق بزرگ بُرد و تبديل به مجسمه سنگى کرد.
يک هفته گذشت. ديو، اول صبحى باز رفت دم خانهٔ پيرمرد. در را که باز کردند به پيرمرد گفت: دخترها بىتابى مىکنند. آمدهام خواهرشان را ببرم که بيشتر بهشان خوش بگذرد. پيرمرد گفت: لااقل يکىشان را مىآوردي، بعد ديگرى را مىبردى ديو گفت: دفعه ديگر هر دوتايشان را برمىگردانم. دختر سوم که اسمش جيران بود خودش را آماده کرد و با ديو راه افتادند. رفتند و رفتند تا کنار رودخانه رسيدند. ديو به او گفت: بر پشتم سوار شو. چشمهايت را ببند وقتى رسيديم باز کن. جيران همين کار را کرد تا به قلعه ديو رسيدند.
جيران ديد خبرى از خواهرهايش نيست به ديو گفت: خواهرهايم کجايند؟ ديو تمام ماجرا را گفت جيران شروع کرد زار زار گريه کردن. ديو حوصلهاش سر رفت پاشد و از قلعه بيرون رفت.
جيران پس از گريههاى فراوان به فکر فرو رفت. بايد کارى مىکرد تا زنده مىماند وگرنه ديو او را هم مثل خواهرهايش تبديل به سنگ مىکرد. جيران يواشکى از قلعه بيرون آمد. پيرزن چوپانى آن دور و برها مىپلکيد. جيران نزد او رفت و پرسيد: شما صاحب اين قلعه را مىشناسيد؟ پيرزن سرى تکان داد و گفت: بله اسمش آه است و آدمخوارى مىکند.
جيران ماجراى دو خواهر را براى پيرزن تعريف کرد. پيرزن گفت: من راهحلى يادت مىدهم تا نتواند تو را سنگ کند. جيران پرسيد: يعنى چکار کنم؟
پيرزن گفت: من يک گربه دارم آن را به تو مىدهم شما کيسهاى بدوزيد و از گردنتان آويزان کنيد ته کيسه سوراخ باشد وقتى ديو گفت از اين گوشتها بخوريد لقمه را نزديک دهانتان ببريد. بعد آن را توى کيسه بىاندازيد لقمه از ته کيسه بيرون مىافتد يواشکى آن را به گربه بدهيد. اينجورى جانتان در امان خواهد بود. جيران خوشحال شد. از پيرزن تشکر کرد و گربه را برداشت و به قلعه آمد.
ظهر که ديو آمد گفت: زود باش بساط ناهار را آماده کن، جيران سفره را پهن کرد ديو گفت: تو هم بخور.
جيران لقمه را برمىداشت دم دهانش مىبرد و بعد به آهستگى آن را داخل کيسه مىانداخت بعد يواشکى با دست ديگرش لقمه را جلوى گربه مىانداخت و حسابى اداى غذا خوردن در مىآورد. ديو خيلى خوشش آمد گفت: تو دختر عاقلى هستى من کارى به تو ندارم فقط بايد هر روز غذاى مرا آماده کنى با من غذا بخورى در کار من هم مداخله نکني.
جيران گفت: چشم.
يک هفته گذشت ديو به جيران اعتماد پيدا کرده بود يک روز پس از خوردن ناهار گفت: من وقت خوابيدنم رسيده است. هفت سال مىخوابم پس از هفت سال بيدار مىشوم و هفت سال بعدى را تماماً بيدار هستم. سرش را روى زانوى جيران گذاشت و بهخواب رفت.
پس از چند ساعت جيران ديد ديو کاملاً در خواب است و هيچ حرکتى نمىکند. پيش خود گفت: ”حالا بهترين فرصت دستم آمده تا سر از کار ديو در بياورم“
ديو کليدهاى کليهٔ اطاقهاى قلعه را به موهايش بسته بود. جيران قيچى آورد و موهاى ديو را بريد و کليدها را برداشت. خوشحل و شنگول از اطاق بيرون رفت. در اولين اطاق را باز کرد يک دکان بزّازى درست و حسابى است. پيرمردى هم نشسته، گريه مىکند. پرسي: عمو چى شده؟ چرا گريه مىکني؟ پيرمرد با تعجب گفت: تو کى هستي؟ الان ديو مىکُشدت. جيران گفت: نترسيد، حالا به من بگوئيد شما کى هستيد؟ پيرمرد گفت: من بزّازم ديو مرا اينجا زندانى کرده است. جيران به بزاز گفت: اگر من تو را از اينجا نجات بدهم چه چيزهائى به من مىدي؟ بزاز گفت: هر جور پارچهاى که بخواهى به تو مىدهم.
جيران گفت: قبول است من چند طاقه پارچه برمىدارم فردا تو را همين وقت آزاد مىکنم. پارچهها را انتخاب کرد. بزاز پارچهها را بريد و به او داد.
جيران در دکان بعدى را باز کرد داخل دکان مردى نشسته بود و مشغول خياطى بود از او پرسيد: عموجان اينجا چهکار مىکني؟ مرد خياط گفت: ديو مرا به اينجا آورده تو مىتوانى نجاتم بدهي؟ جيران گفت: البته به شرطى که اين پارچههايم را برايم بدوزى فردا همين موقع نجاتت مىدهم.
خياط اندازه او را گرفت تا برايش پيراهنى بدوزد. جيران از آن مغازه هم بيرون آمد و در آن را بست.
دکان بعدى مال يک نجار بود جيران پرسيد: عمو کى شما را اينجا آورده؟ نجار گفت: کار ديو است. جيران گفت: اگر براى من يک چمدان چوبى بسازى تو را از اينجا نجات خواهم داد. مرد قبول کرد.
جيران در را بست و در دکان بعدى را گشود. کارگاه نمدمالى بود. پيرمردى مشغول کار بود. جيران پرسيد: عمو شما را چرا به اينجا آوردهاند؟ پيرمرد گفت: ديو مرا اسير کرده است. هرچه کار مىکنم مال او مىشود. جيران گفت: اگر براى من يک کيسهٔ نمدى درست کنى که من تويش جا بگيرم فردا همين موقع شما را نجات مىدهم. پيرمرد قبول کرد.
جيران در را بست و به دکان بعدى رفت يک مغازه بزرگ زرگرى بود. جيران پرسيد: بابا جان شما چرا اينجا هستيد؟ مرد گفت: ديو مرا اسير کرده تمام طلاهاى مرا او مىبرد. جيران گفت: اگر من شما را نجات بدهم چه چيز به من مىدهيد؟ مرد گفت: هرچه بخواهى از طلا و جواهر به شما مىدهم. جيران چند دست ياقوت و مرواريد و فيروزه و گردنبند برداشت و به مرد گفت: فردا همين موقع شما را آزاد مىکنم. در دکان را بست و به اطاق برگشت. ديو در خواب بود و خرناسهاش بلند بود.
جيران مىدانست که ديوها روحشان در شيشهاى محبوس است. اگر آن شيشه را مىشکست. ديو کشته مىشد. سراسر قلعه را گشت. آخر سر در يک اطاق نيمه تاريک و مرطوب شيشه عمر ديو را پيدا کرد.
خيلى خوشحال شد و با خود گفت: ”حالا وقت آن رسيده است که خدمت ديو برسم“. با شادى فراوان به نزد ديو آمد شيشه را برد بالاى سرش و محکم روى سنگفرش کف اطاق کوبيد شيشه ريز ريز شد و دود آبى رنگى از آن بيرون آمد و در فضا محو شد ديو فريادى کشيد که هفت بند تن جيران به لرزه درآمد. ديو چشمهايش را باز کرد. اما نتوانست بلند شد و درجا مُرد.
جيران دويد و در اطاق آدمهاى سنگ شده را باز کرد. خواهرهايش و تمام کسانى که ديو آنها را تبديل به سنگ کرده بود، همگى به شکل اصلى خود برگشته بودند. جيران را در آغوش گرفتند و بسيار از او سپاسگذارى کردند.
جيران هر دو خواهر خود را بوسيد و به آنها گفت شماها نزد پدر برويد. من چند کار مهم دارم آنها را که انجام دادم مىآيم.
فرداى آنروز جيران کليدها را برداشت و طبق قولى که داده بود همهٔ آن مردها را آزاد کرد. بعد لباسهائى را که خياط دوخته بود و جواهراتى را که از زرگر گرفته بود همه را در چمدان گذاشت. خودش هم داخل کيسه نمد شد و سر کيسه را از تو بست بهطورىکه بهجز دو سوراخ چشم دهان و يک سوراخ دهان و دو پا، هيچ جاى بدنش ديده نمىشد.
به آرامى از قلعه بيرون آمد پس از رفتن راه زيادى به شهرى رسيد مردم مىديدند که از يک کيسهٔ نمد دو پا بيرون است و يواش يواش راه مىرود توجه چندانى به او نمىکردند.
پسر پادشاه در کلاه فرنگى نشسته بود و شهر را تماشا مىکرد يکمرتبه متوجه شد کيسهٔ عجيب غريبى يواش يواش از گوشهٔ خيابان بهطرف نامعلومى مىرود.
پسر پادشاه متعجب شد. از جايگاه خود بيرون آمد و بهطرف کيسه نمد رفت، پرسيد تو کى هستي؟ جيران در حالىکه زبانش را مىچرخاند گفت: من کسى نيستم. پسر پادشاه پرسيد: چهکارى بلدي؟ جيران گفت: من فقط مىتوانم به گربهها بگويم پيش و به مرغها بگويم کيش همين و بس. پسرشاه از حرکات و حرف زدن اين موجود عجيب و غريب خندهاش گرفت و گفت: با من بيا تو را مىبرم در دهليز کاخ ما نگهبانى مىدهي. هر وقت هم گربه آمد بگو پيش و مرغ آمد بگو کيش. جيران قبول کرد. تا اينکه وارد دهليز کاخ شدند خواهر و مادر شاهزاده با تعجب گفتند اين ديگر چه جانورى است که آوردهاي؟
پسر شاه خنديد و گفت: موجود بىآزارى است. بگذاريد همين جا کشيک بدهد. آنها حرفى نزدند جيران همانطور بىحرکت ايستاده بود.
چند روزى گذشت. يک روز دختر شاه را براى عروسى دعوت کرده بودند. دختر خود را آماده کرده بود و داشت موهايش را شانه مىزد. جيران که او را نگاه مىکرد. آهسته به طرفش رفت و در حالىکه زبانش را مىچرخاند گفت: خانمى جانمى مرا هم ببر عروسي! دختر پادشاه با شانه زد توى سر او و گفت: کيسه نمد کجا، عروسى کجا! ببند دهانت را!
جيران حرفى نزد. پس از رفتن دختر شاه جيران بهسرعت از کيسه بيرون آمد. پريد توى حوض آب، خودش را تر و تميز شست. لباس سرخرنگش را پوشيد. جواهر ياقوت نشان را به گردن آويخت و حسابى خود را آراست و رهسپار محل عروسى شد. وقتى به آنجا رسيد، دم پنجره ايستاد. زنها ديدند دختر بسيار زيباى سرخپوشى آمده کنار پنجره ايستاده، بسيار تعارفش کردند و او را کنار دختر شاه نشاندند. يکى از زنها پرسيد: خانم از کجا تشريف آوردهايد؟ جيران گفت: از شهرى که با شانه، به سر آدم مىکوبند!
هيچکس سر درنياورد. دختر شاه هم منظور او را نفهميد. پس از تمام شدن رقص و پايکوبي، جيران زودتر از دختر شاه از جا برخاست و پنهانى به قصر آمد و زود رختهايش را در چمدانش گذاشت و خود داخل کيسه نمد شد. دختر شاه آمد و براى مادرش تعريف کرد که در عروسى دخترى آمده بود مثل پنجهٔ آفتاب، چقدر برازندهٔ برادرش بود.
جيران حرفى نزد. سه روز گذشت. باز دختر شاه را براى عروسى دعوت کردند. دختر شاه خودش را آماده کرده بود و مىخواست از قصر خارج شود.
جيران گفت: خانمى جانمى مرا هم ببر عروسي! دختر جاروئى را که کنار ديوار بود برداشت و بر سر جيران کوبيد. گفت: لال شو يک کيسه نمد را کجا ببرم؟ چه پررو!
پس از رفتن دختر شاه، جيران بهسرعت از نمد بيرون آمد. پريد توى حوض و خودش را شست. حسابى آرايش کرد. لباس سفيدش را پوشيد. چند دست مرواريد از گردنش آويزان کرد و به محل عروسى رفت.
باز دم پنجره ايستاد زنها تا او را ديدند تعارفش کردند و پهلوى دختر شاه نشاندند. زنها پرسيدند: خانم از کجا تشريف آوردهايد؟ جيران گفت: از شهرى که جارو تو سر آدم مىکوبند. هيچکس منظورش را نفهميد. قبل از تمام شدن عروسى جيران برخاست و به قصر بازگشت.
دختر شاه وقتى آمد رو به مادرش کرد و گفت: مادر دخترى آمده بود عروسي، مثل پنجهٔ آفتاب چه خوب مىشد اگر عروس ما مىشد. ولى حرفهائى مىزد که هيچکس سر درنمىآورد.
سه روز ديگر گذشت باز هم دختر شاه را براى عروسى دعوت کردند او حاض شده بود مىخواست بيرون برود. جيران زبانش را چرخاند و گفت: خانمى جانمى مرا هم ببر عروسي! دختر شاه اينبار خيلى خشمگين شد. لنگهٔ کفشش را درآورد و تو سر جيران زد و گفت: ببُر صدايت را، از کى تا حالا کيسهٔ نمد را عروسى می برند
جيران حرفى نزد پس از رفتن دختر شاه از کيسه بيرون آمد و پريد تو حوض و مشغول شستشو شد. نگو در طى اين مدت پسر شاه او را زير نظر اشته و متوجه شده بود که بعضى روزها کيسه نمد خالى مىشود و کسى که درون آن است غيبش مىزند. اين بار کيسه را از دور مىپائيد جيران را ديد که از کيسه بيرون آمد. يکدل نه صد دل عاشقش شد اما هيچ نگفت و به قصر خود رفت. جيران پس از شستشو لباس فيروزهاى خود را پوشيد و جواهرات فيروزهنشان خود را به گردن انداخت و به عروسى رفت. مثل دفعات قبل دم پنجره ايستاد. زنها بسيار تعارفش کردند و او را کنار دختر شاه نشاندند.
پس از کمى گفتگو از او پرسيدند: خانم از کدام شهر تشريف آوردهايد؟ جيران گفت: از شهرى که با لنگه کفش تو سر آدم مىزنند. زنها گفتند: خيلى عجيب است ما اسم چنين شهرى را نشنيدهايم. دختر شاه باز متوجه ماجرا نشد. جيران پس از پايان عروسى برخاست و بهسرعت خود را به قصر رساند.
وقتى دختر شاه آمد رو به مادرش کرد و گفت: دخترى آمده بود عروسي، لنگهٔ ماه، به ماه مىگفت تو در نيا من دربيام ولى حيف نفهميدم اهل چه شهرى است. در همين وقت پسر شاه لبخند به لب وارد شده رو به مادر و خواهرش کرد و گفت: امروز مىخواهم عروس آيندهٔ خود را معرفى کنم. مادر و خواهرش بسيار خوشحال شدند. پسر شاه به کيسه نزديک شد گفت: دختر بيا بيرون! از کيسه صدائى درنيامد. چندين بار اين حرف را تکرار کرد. جيران پاسخى نداد. پسر شاه شمشيرش را درآورد و کيسهٔ نمد را دو نيمه کرد. خواهر و مادرش ديدند که از توى کيسه دخترى بيرون آمد مثل ماه شب چهارده.
دختر شاه وقتى جيران را ديد، شناخت و از هوش رفت. پسر شاه گفت: خوب خانم آيا حاضريد همسر من شويد؟ جيران گفت: بهشرطى که پدر پير و دو خواهر مرا هم به اينجا بياوري. آنها سختى زيادى کشيدهاند و داستان ديو و خواهرهايشان را براى او تعريف کرد. پسر شاه گفت: با کمال ميل اين کار را مىکنم.
چهل شب و چهل روز جشن گرفتند و آن دو به خوشى و خرمى سالهاى سال زندگى کردند.
قصهٔ ما به سر رسيد
پایان.