رمان آغاز از اتمام پارت 2
{نقطهٔ آغاز²}
***
شش ماه قبل؛ ۱تیر۱۴۰۰
با آرامش توتفرنگی را روی خامههای پفپفی گذاشت، امروز روز خاصی بود؛ آغاز تابستان برای آنان روز شور و نشاط بود!
سه ماه بیوقفه کنار هم بودند و محبتهای ریز و درشتشان را نثار یکدیگر میکردند!
لبخند زیبایی بر روی لب نشاند و به محصول دستان هنرمندش خیره شد. کیکی ساده، با خامهٔ فراوان و توتفرنگیهای درشت! خوشمزهتر از آنچه در نظرش بود دیده میشد… . با همان لبخند ملیح، کیک را میان یخچال قرار داد و با نفس عمیقی که از روی خستگی بود از آشپزخانه خارج شد و یک راست سمت حمام حرکت کرد… .
کلید را میان قفل گذاشت و خسته درب خانه را گشود. هنوز پا به خانه نگذاشته بود که بوی اشتها آوری، معدهٔ گرسنهاش را قلقلک داد!
لبخند گرمی زد و یک راست به سمت اتاق مشترکشان حرکت کرد. صدای آرام آب نشان دهندهی حمام بودن پناه بود.
زیاد معطل نکرد و لباس کارش را با لباس خانگی که شامل تیشرت سبز رنگ نخی و شلوارک شیری رنگی میشد عوض کرد. هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که بوی شامپوی مخصوص پناه وارد پُرزهای بینیاش شد. لبخندی به پهنای صورت زد و به عقب برگشت. زیباترین صحنهٔ زندگیاش را دید. این صحنهها هرگز تکراری نمیشد. حتی اگر سه سال دیگر هم بگذرد! تن سفید و ظریف پناه میان حولهای صورتی پیچیده شده بود و قطرههای آب از ترههای موهای قهوهایش روی پوستش میچکید. برقش را به رخ چشمان آبی و خستهٔ شایان میکشید.
– مگه نگفتم از حموم که در اومدی یه چیزی بزار رو سرت؟
لبخند دلبرانهای روی لبهای باریک پناه شکل گرفت و دستی به موهای خیسش کشید.
– اولا که سلام عزیزم. خسته نباشی؛ دوما که چرا، گفتی ولی گرمه بخدا، چیزی نمیشه!
شایان از لحن پر ناز همسرش لبخند زد و در حالی که حولهٔ کوچکی از داخل کشو بر میداشت گفت:
– علیک سلام خانم. شما هم خسته نباشی! گرمه ولی دلیل نمیشه سر خالی با موهای خیس جلوی کولر جولون بدی!
سپس قبل از اینکه به پناه اجازهٔ مخالفت ریزی هم بدهد، حوله را دور موهای بلندش پیچید و با دقت مشغول خشک کردنشان شد.
پناه که خود را شکست خوردهٔ میدان دید، تسلیم شد و با لبخند محوی دستان ظریفش را دور گردن شایان انداخت و کمی سر کج کرد. شایان که دستان پناه را حس کرد لبخندی زد و حوله را از موهایش که حالا آبشان کاملا گرفته شده بود، جدا کرد و روی تخت انداخت. در همان حال دستان مردانهاش را دور کمر باریک پناه حلقه کرد و در جستجوی کمی آرامش سر میان جنگل ابریشم موهای دخترک برد و عمیق بویید. بوی بهشت میداد! بوی خوش گل، یا شاید هم توتفرنگی! هرچه که بود قطعا برای شایان عاشق، نظیر نداشت… . پناه که تنش از نزدیکی شایان میلرزید با گونههای برافروخته کمی گردن راست کرد. انگار نه انگار که از وصالشان سه سال گذشته باشد. هنوز هم همان شور و شوق را داشتند!
🙏💕
💛✨
یعنی فضاسازیهای رمانت عالین و به خوبی توصیف میکنی👌👏 قلم شیرین و روونی داری نویسنده جان. داستان جالبیه
شما خیلی لطف داری! ممنونم عزیزم💛✨
چه عشق قشنگیییی🥲🥲خیلی قشنگه عزیزم
مرسی جانان:)