رمان آغاز از اتمام پارت 3
{نجوایِ عاشقی³}
عشق میان دریای زندگیشان موج میزد. خودشان هم بین این موجها غرق میشدند، غرق محبت و عشق بیپایان! گاهی ترس هم دورشان حصار میپیچید… . ترسی زننده که روح و جانشان را همانند خوره میخورد. نکند روزی تمام شود این محبتهایی که ملکهٔ قلبشان شده… .
پناه لب هایش را کمی بهم فشرد و گفت:
– شایان جان سردمه عزیزم.
شایان آرام از او دور شد و چشمانش را میخ چشمانش کرد. این دختر چه داشت که وجود او را پر از عشق می کرد؟ قدمی از پناه فاصله گرفت و جواب داد:
– باشه، درو ببند باد کولر نیاد داخل اتاق. منم میرم ببینم پناه خانم برامون چی پخته.
پناه محجوبانه خندید و سری تکان داد و به مسیر رفتن شایان چشم دوخت. عشق برای اویی که از شانزده سالگی به شایان دل داده بود، احساس پیش و پا افتادهای بود. بالا تر از عشق چه بود؟! نمیدانست، فقط میدانست او الان این حس را دارد!
نفس عمیقی کشید و در دل صدها هزار بار شکر خدا را به جا آورد. هیچگاه فکر نمیکرد روزی در آغوش شایان آرام بگیرد… . برای اینکه صدای اعتراض شایان بلند نشود، سشوار را برداشت و با همان افکار تلخ و شیرین مشغول خشک کردن موهای قهوهای رنگش شد.
چندی بعد خود را آماده رو به روی آینه یافت. موهایش را بالا محکم بسته بود و این امر باعث کشیدگی چشمان براقش میشد!
دامن چیندار سرخآبی بالای زانواش را به پا زد و کراپ سفید رنگ سادهای را با آن ست کرد. رژ لب کالباسی رنگش را روی لب کشید و بعد از مرتب کردن میز، از اتاق بیرون زد… . بعد از خروج از اتاق از راهرو گذشت و وارد سالن شد. شایان آرام و بی صدا روی مبل به خواب فرو رفته و بود و خسته تن کوسن نارنجیرنگ مبل را در آغوش می فشرد!
پناه با دیدن این صحنه لبخند محوی زد و با قدم های آرام سمت آشپزخانه حرکت کرد. باید میز را میچید. پس دست به کار شد و سرویس بشقاب، قاشق، چنگال و… را روی میز گذاشت. غذای مورد علاقهٔ شایان را پخته بود؛ قیمه و بادمجان همراه با سیب زمینی فراوان! چقدر این غذا دل شایانش را مالش می داد!
با همین افکار با ظرافت و سلیقهٔ تمام میز را چید و با رضایت به مخلوق دستان هنرمند زنانهاش خیره شد. فوقالعاده دیده میشد!
نفسی گرفت دستی به موهای تازه رنگ شدهاش کشید و سمت سالن قدم برداشت. خدای من!مثل پسر بچه ها بود! آرام خوابیده بود و آرام نفس میکشید… . کنار کاناپهٔ شیری رنگ زانو زد و دستانش را میان موهای خرمایی رنگ شایان کشید. خم شد و بوسهای روی پیشانیاش کاشت. سرش را نزدیک گوشش برد و آرام پژواک کرد:
– شایانم؟
تکانی خورد و هوم آرامی کشید. پناه خندید و دهانش بیشتر به گوشش نزدیک کرد به طوری که لبهایش با لالهٔ گوش شایان برخورد میکرد، مجدد زمزمه کرد:
– شایان؟عزیزم؟
با کرختی تکانی خورد و با اکراه لای چشماناش را گشود. با دیدن پناه، در نزدیکی خود با خستگی لبخند زد و در حالی که آبی چشمانش را مماس قهوهای چشمان پناه می کرد لب زد:
– جان شایان؟ هیچ میدونی برای اینکه اینجوری بیدارم کنی، حاضرم کُل عمرمُ و بخوابم؟
ممنون خیلی قشنگ بود لطفا زود به زود پارت بذار
چشم عزیزم.