رمان آغاز از اتمام پارت 4
{مولودیِ دیوانگی:)⁴}
پناه لبخند عریضی زد و در حالی که بلند میشد گفت:
– تا به خواب ابدی فرو نرفتی بیا غذا بخوریم. من که خیلی گشنمه!
شایان اخم ظریفی کرد و با لحن طنز آلودی گفت:
– باشه خانم؛ حالا شما ما رو به سُخره بگیر.
پناه صندلی میز نهار خوری را عقب کشید و در حالی که مینشست جواب داد:
– من که اصلا جرأت نمیدم به خودم آقای زِبل و مسخره کنم!
شایان طلبکار اخم کرد با لحن دلخوری گفت:
-پناه؟ تو که میدونی من چقدر از این لقب بدم میاد! نداشتیما.
پناه شانهای بالا انداخت و بشقاب شایان را مالامال از برنج زعفران خورده کرد در همان حال با لودگی گفت:
– وا، شایان؟ مگه زبل خان چشه؟
شایان با چشمای ریز شده پشت میز جا گرفت و گفت:
– باشه… . آفرین پناهم بتازون، بتازون که منم چیزایی تو چنته دارم.
پناه بی توجه به پشت پردهٔ حرف شایان کمی خورشت روی برنجش ریخت و سرگرم خوردن شدن. در چنین مواردی سکوت جایزتر بود، شایان و طبع گرمش را خوب میشناخت!
شایان که سکوت پناه را دید، لبخند پیروزمندانهای زد و با چشمان ستاره باران به غذای اشتهاآور جلویش خیره شد؛ صبر را جایز ندانست و با ولع مشغول شد.
پناه که زیر چشمی حواسش به شایان بود، متعجب ابرو بالا انداخت و با لبخندی زیر پوستی گفت:
– آروم شایان! همش واسه خودته. تند نخور باز بگی معده درد دارم.
شایان با دهانی پُر نیم نگاهی به پناه انداخت و گفت:
– من همین یه چیز دوست دارم، اونم زهر کن به جونم پناه خانم.
پناه طلبکارانه گفت:
– منو بگو که به فکر آقام.
شایان برای اینکه بازم موفق شده بود حرس پناه در بیاورد در دل به خود آفرین گفت و کنارش بارها، شکر کرد این صورت ناز را!
نگاه و صدای پناه برایش همانند مولودی بود… . مولودیِ دیوانگی، دل و جانش را به تلاطم میکشید و خروشان می کرد… . هیچگاه گمان نمی کرد عاشق این دخترک شود. نوجوانیهایش خوب بهخاطر داشت. پناه را دختر آرام و سر به زیری میدانست که آمادگی پذیرش عشق را ندارد، پناه هیچوقت سلیقهٔ او نبود! اما حال این دختر چنان جان و جهانش شده بود که… نه، کلمات حس او را یدک نمیکشد!
پناه که شایان را سربه زیر دید، ابرو بالا داد و گفت:
– خیلی خب بابا، شوخی کردم. نگو که قهر کردی باهام!
شایان آرام سر بالا آورد و با لبخند محوی گفت:
– پناه، اولین دیدارمون و یادته؟
پناه با یادآوری روزهایی که در تب و تاب دستان شایان میسوخت لبخند تلخی بر لب نشاند و این لبخند تلخ از آبی چشمان شایان دور نماند.
– آره خوب یادمه، چطور؟
شایان که با یاد آوری گذشتههای نه چندان دور از خوردن دست کشیده بود پرسید:
– هیچوقت فکر میکردی ما انقدر عاشق بشیم؟! اصلا عشق و ول کن؛ فکر میکردی ما ازدواج کنیم؟!
نمیدونم چرا این پاتو الان دیدم خسته نباشی نویسنده محترم
ممنونم از لطفت عزیزم.🤍
چقدر کلکلهاشون قشنگه😄 فقط عزیزم سعی کن کمتر از اسامی شخصیتها استفاده کنی چون تکرار بیش از حد به مرور زمان موجب خستگی خواننده میشه. قلم گیرا و روونی داری و رمان متفاوتی رو به تصویر میکشی، دست مریزاد
ممنونم از توصیه ات عزیزم؛ حتما.
نظر لطفته گلم.