رمان آغاز از اتمام پارت11
آرامشِقَبلاَزطوفان:)11بخشیک
شایان لبخند عمیقی زد و گفت:
– نیاز به معذرت خواهی نیست عزیزم. تقصیر منم بود، زیاده روی کردم تو شوخی کردن.
محجوبانه خندید، حس آرامش به دلش سرازیر شد و مهربان گفت:
– صبحانه درست کردم، رو میزه. برو بخور؛ از خونه رفتی بیرون، درو ببند درست ، یادتم نره زنگ بزنی بهم.
شایان سر تکان داد و با لحن معطوفی گفت:
– به روی چشم. شما هم مواظب خودت و زیبایی هات باش. کارت تموم شد زنک بزن بدونم.
پناه درحالی که کیف روی شانه اش را مرتب میکرد بوسه ای روی گونهٔ شایان نشاند و با ‘چَشم’ کوتاهی سمت درب خروجی پا تند کرد، تا همین الان هم دیر کرده بود.
***
– دیروز با مادرش اومدن. هر چقدر اسرار کردم ول کنن حداقل امسال و تموم کنه، گوششون بده کار نبود!
اخم عمیقی میان ابرو های پناه نشست
– چرا نزارن درس بخونه؟ مگه عهد قاجاره؟ زنگ بزن بگو بیان مدرسه.
دیبر زبان که دخترکی همسن و سال پناه بود. اخمی به ابرو نشاند و خودخواهانه گفت:
– به نظر من ولش کنید. یه دانش آموز ضعیف کمتر، جنگ اعصابِ کمتر!
پناه متعجب نگاهی به دختر انداخت و در دفاع از دانش آموز سال دومی اش رو به دبیر زبان تشر زد:
– یعنی چی خانم رضاییان؟ از شما بعیده! دانش آموز هر چقدر هم تبل و ضعیف باشه؛ لیاقتش ترک تحصیل نیست! بنده به شخصه شاهد دانش آموزانی بودم که با تلاش از نقطهٔ منفی یک، به صد رسیدن!
خانم رضاییان از برخورد تند پناه اخمی کرد و رو برگرداند؛ از این دخترک زیادی مهربان متنفر بود. از شوق دانش آموزان برای کلاس او متنفر بود. پناه چشم از رضاییان گرفت و رو به مدیر مدرسه که دوست و هم دانشگاهی اش بود گفت:
– خوشحال میشم تماس بگیرید، خانم نوحقی.
نوحقی سرتکان داد و با کمال میل شمارهٔ خانوادهٔ “نگین مولایی” را گرفت و اطلاع داد برای تکمیل برخی فرم ها به مدرسه بیایند و تاکید کرد نگین هم همراه خود بیاورد.
طولی نکشید که نگین و مادرش در دفتر مدرسه حاضر شدند؛ نگین سلام آرامی داد و با بغض مهشودی چشم به چشم پناه دوخت و بی توجه به دبیران دیگر گفت:
– خوبین خانم شایسته؟ آقای ملک پور خوبن؟ خسته نباشید.
پناه لبخند کم جانی زد، این دختر زیادی به گذشتهٔ خودش نزدیک بود.
– آره عزیزم. ما خوبیم، تو چی؟ تو خوبی؟
نگین با غم سر تکان داد و بی توجه به سوال پناه، با صدای گرفته ای زمزمه کرد:
– ریاضی و قبول شدم؟
پناه که قلبش از غم صدای دخترک نوجوان فشرده شده بود با لبخندی نمادین گفت:
– خودت میدونی که، آقای ملک پور نمره های دانش آموزای کلاسش و نمیگه بهم.
نگین طوری که انگار نمرهٔ کلاس ریاضی خیلی برایش مهم باشد بی توجه به هشدار نگاه مادرش با تمنا گفت:
– میشه رنگ بزنید بپرسید خانم؟؟ لطفاً.
پناه لبخند زد و سرتکان داد. گوشی اش را از روی میز برداشت و دکمهٔ کنارش را فشرد، به محض روشن شدن صفحه قاب لبخند خودش و شایان نمایان شد. لبخند اش مجدد تکرار شد، از بین لیست مخاطبانش، روی نامِ شایان کلید کرد و گوشی را به گوش رساند.. . هنوز دو بوق انتظار نخورده بود که صدای شایان در گوش هایش پیچید:
– جانم پناه؟
پناه نگاهی به جمعیت دفتر کرد. همه به دهان او چشم دوخته بودند، انگار که میخواست شورای شهر را برگزیند!
– سلام آقای ملک پور. وقتتون بخیر.
شایان که متوجه شلوغ بودن دور پناه شده بود، جدی گفت:
– علیک سلام. چیزی شده؟
پناه خیلی سریع اصل مطلب را پیش کشید و پرسید:
– نگین مولایی رو یادته؟ دانش آموز یازدهم تجربی.
شایان متعجب گفت:
– آره.. . یادمه، چطور مگه؟
پناه پرسید:
– ریاضی شو قبول شده؟
شایان تک ابرویی بالا انداخت و گفت:
– یادم نمیاد از بین صد و خورده ای دانش آموز!
پناه پوفی کشید و گفت:
– میتونی تقریبی بگی؟
شایان کمی فکر کرد و گفت:
– بیشترین آمار تجدیدی برای یازدهم تجربی بوده، ولی فکر کنم نگین با نمرهٔ هفده یا هجده قبول شد.. . حالا چرا پیگیری؟
پناه لبخندی زد و گفت:
– باشه ممنون. تو خونه حرف میزنیم. مواظب خودت باش.
هنوز قطع نکرده بود که نگین پرسید:
– قبول شدم؟
پناه لبخند زیبایی روی لب نشاند و جواب داد:
– آره عزیزم. آقای ملک پور خیلی افتخار کرد به دانش آموز زرنگش!
نگین لبخندی از ته دل روی لبهای خسته اش نشاند و با قدر دانی تشکر گرمی از پناه به جا آورد.
پناه چشم از دخترک گرفت و به مادرش دوخت . زن نسبتا جوانی بود؛ چادری سیاه بر سر داشت و با قدرت هر چه تمامتر سعی در پوشاندن خود داشت. اما پوشاندن چه؟ چرا این زن آنقدر ترسو و استرسی به نظر میرسید؟؟
– خانم مولایی میتونم چند لحظه ای وقتتون رو بگیرم؟؟
زن نگاه خشمگینی به پناه انداخت و گفت:
– من با خانم نوحقی حرف زدم. نیازی نمیبینم دوباره توضیح بدم. دختر خودمه، دلم میخواد درس نخونه.
پناه با آرامش گفت:
– من نمیخوام شما رو مجبور به چیزی بکنم عزیزم. فقط میخوام به عنوان دو دوست و زن باهم حرف بزنیم.
زن که کمی کوتاه آمده بود باشه ای زیر لب زمزمه کرد و دنبال پناه راه افتاد و در همان حال دختر را از نظر گذراند؛ جوان بود و خوش قد و قامت. کم آوای مهربانی های خود و همسرش را از دخترش نشنیده بود.. .
زن در همین افکار غرق بود و پناه در فکر قانع کردن زن، طول زیادی نکشید که پناه درب کلاسی را باز کرد و رو به زن با لبخند ملیحی گفت:
– شما اول بفرمایید.
زن بی تعارف سر تکان داد و وارد کلاس شد. صندلی ردیف اول را انتخاب کرد و رو به روی میز معلم نشست. حوصله و دل دوباره توضیح دادن را نداشت.پناه که حال بد او درک کرده بود بی حرف روی صندلی معلم نشست ، طوری که دید کاملی به زن داشته باشد.. کمی مکث کرد و سپس گفت:
– اول از همه سلام خانم مولایی، ببخشید که شما رو تا اینجا کشوندم. لطفاً منو غریبه و صرفا دبیر دخترتون ندونید؛ منو یه دوست بدونید که دلش میخواد کمی خواهرانه باهاتون حرف بزنه.
مولایی چشم در کاسه چرخاند، از این حرفهای تکراری خوشش نمیآمد. از این تظاهر ها خسته بود.. . همه فقط لفظ بودند و حرفهای قلمبه میزدند، وای بر روزی که زمان عمل فرا رسد.. آنگاه هست که گوش های همه کر و چشم هایشان کور میشود..
– خانم شایسته، گوش من از این حرفا خیلی پره. از گوش دادن به حرفای تکراری و یه چیزو ده باز توضیح دادن متنفرم. پس بر خلاف شما من تفره نمیرم و میرم سر اصل مطلب؛من دلم نمیخواد نگین درس بخونه. این نه به شما و نه به هیچکس دیگه ربطی نداره. خواهش میکنم درک کنید.
پناه کمی عمیق به زن خیره شد. این نگاه را هر جا میدید میشناخت، این نگاه، نگاه بیپناه و بیچارهٔ یک زن بود..
– مشکل پدر نگینِ؟
زن بهت زده و یکه خورده به پناه چشم دوخت یک نفر چگونه میتوانست چنان به هدف بزند؟ قلبش گرفت و نگاهش رنگ غم گرفت. از حرف زدن درباره ی مشکلاتش متنفر بود.
– نه خیر خانم. چرا انقد حاشیه میدید به یه چیز؟؟
پناه لبخند محوش را تکرار کرد و صمیمی گفت:
– اصلا سعی نکنید منو گول بزنید. مطمئن باشید من، از همه بیشتر با این نگاه آشنام.
زن یکه خورده نگاه کرد. فکر اینکه همسرش همانند همسر این جوانک زیبا است؛ باعث شد بپرسد:
– یعنی همسر شما؟
پناه سریع برای رفع سوء تفاهم گفت:
– نه. ولی پدرم باعث شد تو سن کم با خیلی چیزا آشنا بشم.
زن متأسف سر زیر انداخت؛ تا چه حد میتوانست از بقیه پنهان کند؟
– من چاره ای ندارم خانم شایسته. برای آیندهٔ دخترم مجبورم سکوت کنم.. . پدرش میگه دختر نباید درس بخونه. هر روزمون شده آب و خون، شما میگی چیکار کنم؟
پناه متاسف به زن نگاه کرد، چقدر حرف هایش بوی آشنایی میداد!
– چرا اقدام به جدایی نمیکنید؟
زن پوزخندی زد و گفت:
– جدا شم؟ جدا شم تا اول از همه خانوادهٔ خودم پشتم حرف بندازن؟
پناه نفس عمیق و پر دردی کشید، کمی سر پایین انداخت و بغض مهمان گلویش را به سختی قورت داد. حرفهای زن بدجور او را به عقب میکشید!
– ببین عزیزم، میدونم خیلی سخته، اصلا آسون نیست! شاید اگه خودت بودی میشد تحمل کرد. ولی تو یه دختر داری که باید براش بجنگی! پا بزار روی همه، چیکار به حرف مردم داری؟ دهن مردم همیشه بازه. اما تو همیشه جوون نیستی! همیشه قدرت مقابله نداری! من حاضرم تا آخرش کمکت کنم. الانم قویی باش و برو دل دخترت و شاد کن، فقط با یه ذره جرأت داشتن آیندهٔ خودتو دخترت و بخر.
واقعا کنجکاوم بدونم که چیشد که به هم رسیدند
خسته نباشی
ممنون از همراهیت؛ حتما تو پارتهای آینده گفته میشه.
بسیار زیبا👏🏻👏🏻
پناه معلم چیه ؟
ممنونم عزیزم؛ ادبیات.
واو چه زیبا 😊 زن و شوهر معلم 🙂
✨❤️
نکنه گم شدن پناه ربطی به بابای نگین داره
ممنون خورشید خانم🙏🌹
ممنون از شما، بابت همراهی❤️
خیر؛ نگین یک شخصیت فرعیه که صرفاً میتونه جنبهی آموزشی رو توی رمان القا کنه. اینجوری دیگه رمان فقط رو مدار شخصیتهای اصلی نمیچرخه..البته نگین در آیندهی دور پناه هم حضور داره.
فکر کردم تو زندگیشون دخالت کرده شاید باباش ناراحت شده خواسته تلافی کنه
😂✨
این نگین به نظرم دکتر مامایی چیزی بشه که تو بچه پناه نقش داره!
مگه پناه بچه داره؟😂
در آینده منظورمه😂
تا کجاها رفتی!😂😂🤦
عههه وای یادم رفت که پناه فوت کرده🤣🤣🤣
تو که دخترمو کشتی! نه وقتی دکتر پرسید خانم شماست، گفت نه!
زندهاس اما گم شده🤦😅
خیلی باحالی تو😂❤️
ممنان😎☕
💙
آخی چقد این زوج دوست داشتنی هستن ممنون از قلم و داستان زیبات فقط خواهشاً زود زود پارت بذار ونصفه رهاش نکن
مرسی گل، چشممم❣️