رمان بامداد عاشقی پارت ۶۱
امیر زودتر از کلاس خارج شد
سری وسایلم رو جمع کردم و پشت سرش دویدم بیرون
_وایستا ببینم کجا
همون طور که میخندید ایستاد
_آبروی منو بردی حالیت هست امیر
برای لحظه ای قیافه اش جدی شد و گفت:
_بیخیال بابا شوخی بود
با عصبانیت گفتم:
_شوخی بود که پیش اون همه آدم زدی رفتی
_باشه بابا تلاقی کن
_مطمئن باش تلافی میکنم
پشیمون نبود از کارش این بیشتر منو عصبی میکرد
فعلا بیخیال شدم تا به موقع تلافی کنم
اون روز کلاس بیشتری نداشتیم
تا شب هم کنار امیر توی مغازه مشغول به کار بودم
وقت اضافی داشتیم و چه بهتر که میرفتیم دانشگاه
البته اگه امیر نبود من هرگز هیچ تلاشی برای ادامه دادن نمیکردم
———-
ی هفته گذشته بود و حسابی این مدت مشغول کار و درس بودیمو البته حسابی خسته میشدیم
ساعت ۱۱ کلاس داشتم و البته امیر ی کلاس دیگه هم صبح داشت که من برنداشته بودم
امیدوار بودم که دیر نکنم که شکر خدا شانس آورده بودم و این استاد جدیده نرسیده بود هنوز..
وارد کلاس شدم و با چشم دنبال امیر گشتم که پیداش نکردم
به طرف سوگند رفتم و کنارش نشستم
دسته گلی که روی میز بود باعث شد تعجب کنم
سوگند گل رو به طرفم هل داد و گفت:
_برای توئه برش دار
کی برام خریده!؟
گل خیلی قشنگی بود..صدای سوگند باعث شد برگردم سمتش
_این پسره که همیشه پیشته اون گذاشت اینجا و گفت بدم به تو
امیر توی کلاس هم نبود!
_امیر؟
_اره خودشه
کاغذی که داخل گل بود رو برداشتم
“گل برای گل”
عجیب بود که خبر نداده که کجا رفته
چه لیلی داشت برام گل بزاره!
_چیه ابراز احساسات کرده
صدای سوگند بود و منظورش کاغذی بود که دستم بود با تعلل گفتم:
_منو امیر فقط دوستیم
دختر مهربونی بود اما پوزخندی زد و گفت:
_فکر کردی من خرم..از نگاه هاش میشه فهمید جانم
سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت!
منو امیر دوست بودیم و این امکان نداشت اصلا
بیخیال ماجرا شدم اصلا اون که مطمئن نیست
لبخندی زدم و گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم باید ی پیامی بهش بدم ببینم کجاست
“_سلام امیر..کجایی؟
راستی گلی که خریدی خیلی قنشگه ممنون”
منتظر موندم اما جوابی نداد کلافه گوشی رو داخل کیفم پرت کردم
امیر و من!؟
زمان زیادی طول کشید و میخواستم پاشم برم اعصابم سرجاش نبود به خاطر نبودن امیر..
اما خب در کلاس باز شد و قبل از اینکه بخوام از جام پاشم استاد وارد کلاس شد
با دیدنش لحظه ای احساس کردم هیچ صدایی در اطراف به گوشم نمیخوره
شاید زمان ایست کرده بود!
پسری که پیراهن سفید پوشیده بود و دو تا دکمه آخر باز بود و زنجیری که دور گردنش بود عجیب جذاب ترش کرده بود گرچه..!
موهاش رو خیلی ماهرانه شونه زده بود و برگه هایی که دستش بود و ساعتی که عجیب آشنا بود!
قیافه ای که بسیار پخته به نظر میومد
و قیافه ای که آشنا تر از هر کسی بود
شاید آشنای غریبه!
با دیدنش احساس کردم اکسیژن برای نفس کشیدن داخل این کلاس نیست!
“آریا” بود!
آریایی که سال ها قبل به دست فراموشی سپرده بودم و احساسی که سال ها قبل تر درون قلبم ریشه کن شده بود و ساقه هاش خکشیده بود!
گرچه احساس و عشقی درون قلبم نبود اما لحظه ی عجیبی بود..
اینکه بعد از سال ها اونم اینجا یزد!
امکان نداشت!
شاید کار تقدیر بود..!
همون تقدیری که مارو جدا کرد!
شاید تنها چیزی که در کل اعضای بدنم کار میکرد چشم هام بود!
بی شک اگر لحظه ای بیشتر اونجا بودم پس میافتادم!
(نظرات تک تک شما کمک میکنه..پس خواهش میکنم همه خوانند ها نظر بدن🙏)
#حمایت از سعیدییی🥰🤍✨️
😊🌷
حمایت حمایت
ممنون مهدیس جان
خوشحال میشم بخونی و نظر بدی در مورد پارت 😄
بالاخره اومد.😍🤗مرررررسی.ولی همچنان میگم کمه,کمه,خیلی کمه…😥😣حتما دوباره خر میشه این آنا.😠
اره خداروشکر تایید شد🤦🏻♀️
باور میکند تلاااش میکنم زیاد باشه 😞
فک نمیکنم 😂🌷
تلاش شما ستودنی است 😍😘بیشتر تلاش کن جانم.😄😅😉🙃👀
ای بابا
باشه 😂🤦🏻♀️
آقا الان آریا با دیدنش میفهمه اشتباه کرده و خیلی ناراحته و هی سعی میکنه از دل انا در بیاره
ولی انا کم کم عاشق امیر میشه
ببین کی گفتمممم😂😎
خیلی قشنگ بود مثل همیشه❤️
شاید اشتباه کنی 🤣🤦🏻♀️
ممنون از انرژی های قشنگت فاطمه جان ✨
به هر این حدس منه 😂
فدات شم❤️
ممنون که حدس میزنی🥺😊
وای لطفا این آریای روانی روش تاثیر نذاره اصلا براش مهم نباشه که آریا اومده بره پیش امیر دیگه تورو خداااا مهییی🥺🥺🥺
اگه اینجوری نشه واقعااااا گریه میکنم از دستت😭
ناراحت نباش حالا 🥺😄
یکی دو پارت دیگه متوجه میشید 😃🌷
به جون خودم اگه به آریای کثافت برگرده قهر میکنم باهات مهی☹
نهههه🥺
نگران نباش چیزی نمیشه
این پارت خیلی هیجانی بود حالا باید دید آناخانم ما با دیدن آریا چیکار میکنه😊
بیصبرانه منتظر پارت بعدیم کلا یه جوری مینویسی نمیتونم منتظر بمونم 😂
بله حالا باید منتظر باشید 🤣😊
ممنون که میخونی و نظر میدی لیلا گلی
حالا فردا پارت میدم 😊🌷
قربونت عزیزم مگه میشه نخوند🙃
باشه پس تا فردا😉
😄💐
سعید😭
یه چیزیو فهمیدم که ای کاش نمی فهمیدم
حتما دوست دختر قبلی علیرضا🤣🤣
کاش دوست دختر علیرضا بود😭وای خدایاااا ادم تا چه حد میتونه ظالم باشه
وااای سحر چیشده داری نگرانم میکنی🥺
تارا جیگرم داره اتیش میگیره
درمورد محمد و مائده اس….اخ من بمیرم برای هردوتون😭
واقعا مائده چطوری تونست تحمل کنه…از وقتی فهمیدم فقط دارم گریه میکنم
چی شده
ببین من تا جایی دفتر خاطرات مائده رو خونده بودم که بچه دار میشن
ولی بهتون گفتم که محمد میمیره،امشب تا اخر خوندم…….یعنی فقط دلم میخواد داداش مائده رو بکشم
😭😭😭😭😭😭
گریم بند نمیاد
بگو با هم گریه کنیم بگو دیگه
نه
ولی تصمیم گرفتم زود زود فقط پارت بدم که خودتون متوجه بشین💔😔
من که چشمم آب نمیخوره سحر جون اونقدر دیر میزاری وقتی پارت جدیدو میخونم یادم نمیاد از کجا مونده بود
فهمیدم موضوع رد😓💔
واااای خدا مائده چطور تونست این درد و تحمل کنه چه صبری داشته 🥺😭😭💔
عالی بود سعید جووونم 😍💜
بازم آریا😕
ممنون تاراجان💐😊
بله یک مزاحم 🤣
عالی بود مهسا جون ادامه بده من میگم امیر فهمیده استاد آریاس نخواسته اون لحظه اونجا باشه نمیتونسته تحمل کنه
ممنون فاطی جون
امیر که آریا رو نمیشناسه😊😞
کاری داشته شاید خارج از دانشگاه 😄
پارت بعدی رو فردا صبح بده جون من و کاملیا که خیلی مشتاقیم 😆😆🙏
سعی میکنم صبح بدم گلی😊💐
گویا سعیتون کافی نبوده😉😎 نیاز به تلاش بیشتری هست.اصلازودتر نخواستیم بابا😊همون مثل قبل بزار.فقط بزار.😅
چشم🥺🤣
چشمت بی بلا.😘
به مشتاقی ما اهمیت نمیده عزیزم.😥عصر شد و نزاشت.😣چقدر ما گناه داریم.کسی به خواسته هامون توجه نمیکنه.😢😭😓
نگید این طوری 🥺
خونه نبودم
الان ی پارت طولانی مینویسم و میفرستم قووول
خو یه عالمه بوووووس.❤❤❤❤❤❤❤❤❤پس من همیشه قهر میکنم,تا یه پارت طولانی بزارید.می ارزه.😎🤓👀بعد که گزاشتید آشتی می کنم.🤗
عجبا 🤦🏻♀️🤣