رمان حس خالص عشق پارت ۷
چشمام رو به سختی باز کردم ، همه چی دور سرم میچرخید …. سریع بلند شدم و دیدم روی تخت خوابیدم …
اما کجا ؟؟؟
فیزکو با یه بسته دستش اومد داخل اتاق ….
اومد نزدیک بشه بسته رو بهم بده ولی سریع خودمو کشیدم عقب و شروع کردم داد زدن ….
اسرا- منو کجا اوردی؟؟؟؟ چیکار کردی با من ؟؟؟؟
فیزکو ابروهاش رو بالا داد و خیلی آروم سعی کرد آرومم کنه ….
فیزکو- بخدا باور کن کاریت نکردم حتی دستم بهت نزدم ، البته اونجا که غش کردی مجبور بودم بلندت کنم ببرمت یه جا ….
باور نکردم حرفشو ، اومدم بلندشم ببینم منو کجا اورده ولی سرم انقدر تیر کشید که حتی نتوستم یه قدم بردارم … برگشتم روی تخت نشستم و طلبکارانه فیزکو رو مخاطب قرار دادم …
اسرا- منو کجا اوردی لعتنی ؟؟؟
فیزکو- عوض تشکر کردنته ، طلبکاری ؟؟؟ باید میذاشتم همون جلو درب اونجا میموندی ، والا تقصیر منه انقدر پیگیرم برات کار جور کنم ….
اسرا- اره میبینم چه کار خوبیم برام جور کردی
فیزکو- حالا هرچی ، خوشت نیومد به من ربطی نداره .
اینجاعم خونه منه ، فکر نکن میتونی به همه چی دست بزنی ، تو همین اتاق میمونی …
پاکت دستش رو جلو اورد و داد بهم …
فیزکو- اینم بگیر بخور ، چند روزه چیزی نخوردی برا همین غشی شدی … الانم داریم میریم یه جایی ، اینو بخور دوباره غش نکنی ، بخوایم جمع کنیمت بعدشم طلبکار باشی!!
پاکت رو باز کردم …
چیییییی؟؟؟؟ فلافلللل ؟؟؟؟
من که فلافل دوست ندارممممم ….
تا فیزکو از اتاق نرفته بود بیرون داد زدم بهش گفتم …
اسرا – وایسااا … من فلافل دوست ندارم….
چشاش چهار تا شد ، به هرکی میگفتم همین ری اکشنو از خودش نشون میداد ولی واقعا از طعمش خوشم نیومد …
فیزکو – ینی چی دوست ندارمم؟؟؟؟
بچه سوسول بخور ببینم ، انگار از کجا اومده ، همینم کلی پولشو دادم …
درب و بست و رفت …
یاد زخم چشمم افتادم ، دستی بهش کشیدم ، دوتا چست زخم بهش خورده بود …
خنده ای کردم و با حرص زیرلب گفتم : میگه بهت دست نزدم ، جون عمش !
پوفی کشیدم و چون گشنم بود به هر زحمتی بود فلافل رو خوردم …
••••••••••••••••••••••••••
تقی به درب اتاق زد و اومد تو
فیزکو- بالاخره خوردیش ؟؟؟
اسرا – آره هرجور بود …
فیزکو – پاشو بریم
اسرا – کجاااا ؟؟؟ ببین من دوباره اونجاها نمیاماااا
فیزکو – باشه بابا فهمیدیم ….
داریم میریم شرکت خدماتی … برو اونجا اسم بنویس ….
اسرا – باشه … خودم میرم
فیزکو – لوس نشو بابا
بلند شد و از اتاق رفت بیرون … داد زد گفت ….
فیزکو – پایین منتظرتم …
بالاخره بعد از کلی راه و پیچ و خم رسیدیم شرکت خدماتی … یه فرمی بود پر کردم گفتن برای تمیز کردن راه پله ها و اینا منو میفرستن ، بازم بهتر از هیچی بود …
از شرکت خودماتی که اومدم بیرون ، حالت سردرگنی به خودم گرفتم …
فیزکو – چیشده ؟؟؟ نکنه پشیمون شدی ؟؟ میخوای برگردیم همون قبلی ؟؟
میدونست خوشم نمیادا ، میخواست اذیت کنه ،
اخمی بهش کردم …
اسرا – نه فقط نمیدونم ، شبا کجا بمونم ؟؟
فیزکو – خونه من دیگه
اسرا – ینی چییی؟؟ نخیر عمرا ، نمیشه
اصلا تو چرا انقدر پیگیر منی ؟؟؟
فیزکو – دلم به حالت می سوزه ، بدبختی اخه !
الانم لوس بازی درنیار ، تو توی اتاق بخواب منم بیرون میخوابم دیگه …
سرمو پایین انداختم … چاره ای نداشتم ، جایی نداشتم ….
اسرا – باشه ، چاره دیگه ندارم …. ولی شبا در اتاقو قفل میکنما …
فیزکو – باشه بابا
خوشحال میشم نظرتو بگی ❤️
نظرت برام با ارزشه 😘