رمان حس خالص عشق پارت ۸
با صدای درب اتاق از خواب میپرم
اوففففف انگار فقط یه دقیقس خوابم برده ولی وقتی آسمون روشن رو دیدم مطمئن شدم که صبح شده …
شالمو سر کردم و درب اتاق رو باز کردم …
صورت خواب آلود فیزکو خنده دار بود ولی خب الان شرایط برای خندیدن نبود …
اسرا- چیشده ؟؟
فیزکو – چرا میپرسی چیشده؟
مگه فراموشی لحظه ای داری دیروز رفتیم شرکت خدماتی…
اخمی کردم و داخل اتاق برگشتم …
اسرا – نه فراموشی ندارم …
گفتن زنگ میزنن دیگه …مگه زنگ زدن ؟؟؟
فیزکو – نه ولی باید حاضر باشی ، گفتن از ساعت ۱۰ منتظر باش دیگ …
نگاهی به ساعت دیوار انداختم … پوففف اینکه که کار نمیکنه …
فیزکو دستی تو جیبش کرد و یه گوشی و سیم کارت دراورد …
فیزکو – ببین این گوشی منه ، اینم سیم کارت منه … همون شماره ای که دادیم به شرکت خدماتی ، میندازمش توی این گوشی ، امانت دستت
گیج شده نگاش کردم و بعد از درک چیزی که گفته بود گوشی رو از دستش گرفتم …
اسرا – مگه خودت گوشی نمیخوای؟؟
فیزکو- خب حتما یکی دیگه دارم خنگه !
بهم بر خورد! حالا درسته توی خونه اونم ، گوشی اونه ،سیم کارت اونه ، کلی هم برام وقت گذاشته ولی دلیلی نمیشد اینجوری بگه !!!!
داشت از اتاق میرفت بیرون که برگشت ….
فیزکو – اها راستی ، وقتی بهت زنگ زدن به من بگو ، یسری بسته هست باید توی راه به بعضی خونه ها تحویل بدی
تعجب کردم ، چه بسته ای ؟؟؟
اسرا – چه بسته ای ؟؟؟
فیزکو – یسری بسته هست که همین شرکتی که توش کار میکنی اماده میکنه برای بعضی از مشتری ها که جدیدن یا یجورایی فرق دارن با بقیه مشتریا … سعی میکنم آدرسایی بهت بدم که دور و بر همون جایی باشه که باید بری برای خدمات ….
اسرا – یعنی بسته ها رو باید از تو تحویل بگیرم ؟؟؟ چرا؟؟
فیزکو – خب منم یکی از کارمند های این شرکتم !
چشام چهارتا شد !!!
اسرا – مگه غیر از مواد فروشی کار دیگه ای هم میکنی ؟؟ اهههه نمیدونستم ، پس چرا دیروز انقدر قریبه رفتار کردین ؟؟؟
فیزکو – خب من توی بخش این بسته هام …
حالا هرچی ، به کار من گیر نده ، آدرسو که بهت دادن به من بگو منم چندتا بسته همون در و بر بهت میدم … اول بسته ها رو تحویل میدی بعد میری …
گیج شده بودم ولی باشه ای گفتمو و حلش کردم …
•••••••••••••••••••••••••••••••••••
تا گوشی زنگ خورد از جا پرید ، حدودای ساعت یازده بود ،آدرسو بهم دادن ، منم به فیزکو گفتم و اونم دوتا بسته بهم داد با آدرسای همون دور و بر ….
از خونه که اومدم بیرون یکدفعه به ذهنن رسید خداروشکر خونه فیزکو از از محلمون فاصله داره …. بهش هم تاکید کرده بودم بسته هایی که بهم میده ، آدرساش در و بر محلمون نباشه …. ولی خب آدرسایی که شرکت میده رو نمیتونم کاریش بکنم ….
حالا مهم نیست ، فعلا که این آدرسه اوکیه !
سوار اتوبوس شدم و بسته اول رو نگاه کردم ، به همون خونه ای که قرار بود برم نزدیک بود…
وقتی به آدرسه رسیدم ،از پلاک و اینا مطمئن شدم و زنگ خونه رو زدم ….
مردی با چشمای ورم کرده درب رو باز کرد …
– اخخخخ بالاخره اومدییی !!!
صداش قدری بلند بود که فکر کنم همه کوچه شنیدن ،سعی کردم مودبانه رفتار کنم ، هرچند به نطر نمیرسید مخاطبم زیاد مودب باشه …
– سلام من از شرکت خدماتی محبت هستم ،این بسته از طرف این شرکت هست ، امیدوارم از این شرکت راضی باشید !
مرتیکه خنده بلندی کرد و بسته رو از دستم گرفت …
– ارهههه خیلی راضیم ، اصلا عالیه ….
درب و بست ….چقدر بی شعور !
نگاهی به بسته دوم کردم …
تا حالا نشنیده بودم شرکت خدماتی هدیه بده ، اونم اینجوری … حداقل پستی … چیزی …
خواستم بازش کنم … ببینم توش چیه…
اوففف درش چسب داره که ، گفتم زشته حالا امانت دستمه ، باید برسونمش …
برم سریع تر برسم به آدرسی که شرکت بهم داده ….
چطور میتونم رمان حس ماندگار پیداش کنم هرجا میگردم نیست