رمان حس خالص عشق پارت۱۸
جلوی درب اتاق ایستاد تا با آخرین چرخش کلید درب باز شد …
مردی پشت درب اتاق ایستاده بود ، با دیدن اسرا ، نیشخندی زد و از بالا تا پایین دختر رو نگاهی انداخت .
اسرا ، معذب جلو رفت تا از کنار مرد از اتاق خارج بشه اما فایده نداشت …
اسرا – ببخشید … اگ میشه برید کنار من…
صداش آنقدر آروم بود که مرد درست متوجهش نشد …
جلوتر اومد و اسرا مجبور شد به داخل اتاق برگرده …. درب اتاق رو پشت سرش بست ، در تمام این لحظات ، چشم از اسرا برنمی داشت .
دلیل این رفتار مرد رو نمی فهمید … فقط میدونست که باید بترسه …
نگاهی به لیوانی که توی دست مرد بود انداخت … بوی الکل کم کم توی فضا پخش شد … پس حتما مست بود!
مرد لیوان رو روی میز گذاشت و سمت اسرا اومد ، لبخند از روی لبش پاک نمیشد … انگار گنج طلا پیدا کرده …
– کجا میخوای بری ؟!
من تازه پیدات کردم … چقدر خوشگل تر از اون شب شدی …
ترسیده ، تکیه اش را به دیوار داد …
فکش از ترس به لرزش دراومد و با نزدیک شدن مرد صدایش رو بالا برد …
اسرا – نزدیک من نیا …
کشان کشان خودش رو به دیوار آخر اتاق رسوند … اما فایده ای نداشت … توی اون اتاق لعتنی گیر افتاده بود … صدایش از بلندی موزیک به کسی نمی رسید .
دست مرد روی موهایش کشیده شد و تا گردنش رو نوازش کرد . توی این موقعیت باید چیکار میکرد ؟؟ ، نمیدونست … مگه تا به حال دختری مثل او توی همچین شرایطی بوده … ؟!
دیگر کم اورده بود … نمیتونست این همه ماجرا رو تحمل کنه … فقط میخواست کسی تلویزیون رو خاموش کنه تا این فیلم ترسناک به پایان برسه . این قطعا یه خواب ترسناکه که کسی باید ازش بیدار بشه.
روی دو زانوش جلوی پایه مرد فرود اومد … همزمان درب اتاق باز شد و امیر که بیشتر از هرچیز دیگه ای نیاز بود وارد اتاق شد .
انگار با دیدن اون صحنه به همه چیز پی برده بود … جلو اومد و مشتی توی صورت مرد مست خوابوند …
امیر- عوضی آشغال …
از بینی مرد خون میومد ، طلبکارانه امیر رو به عقب هول داد
– چته تو ؟؟؟ مشکلت چیه ؟؟ هردفعه که اومدیم اینجا یه حالی کنیم ، تِر زدی به حالمون …
مگه این جنده خانوم کیه تو انقدر بهش اهمیت میدی … ؟؟
منتظر جواب نموند و از اتاق خارج شد …
امیر بدون توجه به حرفاش نگاهشو سمت اسرا برگردوند …
اسرا هنوز غرق اشک ریختن بود .
مثل خودش روی دوزانو نشست و سر اسرا توی بغلش جا داد …
اسرا اشک میریخت و امیر محکم تر بغلش میکرد …
امیر – بیا از اینجا بریم اسرا … بلند شو
هردو با هم بلند شدند و اسرا دنبال امیر راه افتاد …
مهمونی هنوز گرم بود … امیر نگاهی داخل آشپزخونه انداخت … علیرضا روی صندلی نشسته بود یه دستش به بینی خونیش بود و یه دستش هم شیشه مشروب …
نگاه چپی بهش انداخت و دست اسرا رو گرفت و از درب ورودی بیرون رفتن …
درب ماشین رو برای اسرا باز کرد و از عمارت خارج شدن …
گریه اسرا تموم شد … الان فقط به بیرون ماشین زل زده بود …
سرعت زیاد ماشین رو میتونست حس کنه .
چرا دنبال امیر اومده بود ؟؟
هیچ ادم عاقلی سمت عامل بدبختیش نمیره…
چی شد که باهاش سوار ماشین شد ؟؟
کجا میبرتش؟؟ …. خودش هم نمیدونه … فقط میخواد برای لحظه ای دست از فکر کردن برداره …
همه چیز آروم بود تا موقعی که اسرا با مشت به شیشه ماشین کوبید ….
اسرا- ماشینو نگه دار … ماشینو نگه دار امیر !
امیر با نگرانی در ناکجا آباد ماشین رو نگه داشت .
اسرا سریع از ماشین پیاده شد …
امیر – چیشد ؟؟ خوبی ؟؟
حالش خراب تر از همیشه بود … سمت امیر رفت و با دوتا دستاش صورت امیر رو گرفت …
اسرا – هیجا نمیری … تا .. تا بهم بگی چرا ؟؟؟
چرا این بلا سر من اوردی ؟؟
ایندفعه اگر جواب همیشگی رو از امیر میشنید ، دیوانه میشد …
امیر – نمی تونم توضیح بدم اسرا … نمیتونم ….
اسرا – باید توضیح بدی … باید توصیح بدی …
این صدا دیگر داد نبود … جیغ بود که اسرا میکشید .. تمام درد هاشو با صداش به بیرون میفرستاد … اما مگه دردهایش تمومی داشت ؟؟
امیر دست اسرا رو پایین اورد و به ماشین تکیه داد …
امیر – دلسا دخترخاله منه …
اسرا اینو میدونست … از همون روزی که به حرف های لیلا خانوم گوش میداد …
اسرا سکوت کرده و بود و امیر شمرده شمرده همه چیز رو میگفت …
امیر – اون روزی که بهت قول دادم خوشبختت میکنم … یه کاری میکنم باهم از اون محل بریم …
از همون روز رفتم دنبال کار … بابام بهم گفت برم پیش خودش کار کنم ، اما اونجا چیز زیادی دستگیرم نمیشد .
تو فامیلای مامان اینا رو نمیشناسی … یعنی تا حالا ندیدیشون.
خواهر مامانم با یه مرد خیلی پولداری ازدواج کرده ، از همون روز هم رابطه مامان با خالم زیاد خوب نبوده …
وقتی هم که مامانم ازدواج میکنه ، کلا خیلی کم با هم دراتباط بودن …
تا چند سال پیش ، بابام پول لازم میشه … به یه شخصی پول زیادی بدهکار میشه …
اون موقع مامانم مجبور میشه به خالم رو بزنه ، برای اینکه بابام نره زندان … یه اندازه ای بهمون پول بدن …
ولی شوهرخالم یه پیشنهاد دیگه ای میده …
اسرا داخل ماشین میشینه تا به حرف های امیر با دقت گوش کنه … تا برسه به جایی که امیر ترکش کرده ، به دلیلی که قرار براش بیاره … فقط تو دلش آرزو میکنه .. دلیلش اون قدر محکم باشه که بتونه امیر رو ببخشه .
امیر – یه قرار داد … پول خیلی زیادی رو به بابام میدن .. تا هم بتونه بدهکاریش رو بده .. هم یه خونه بخره ، هم ماشین …
بجاش طی چند سال این پول رو برگردونه .
یجورایی شبیه وام گرفتن …
اما توی این قرارداد یه سری چیزای دیگه ای هم هست که من ازش خبر ندارم …
این قرار داد رو من به عنوان ضامن پدرم امضا کردم …
چرا صبر نداشت تا حرف های امیر تموم بشه …؟
اخه این داستان چه ربطی به اسرا و ازدواجش با دلسا داشت …؟؟؟
اسرا – این چه ربطی به ازدواجت با دلسا داره ؟؟
امیر هم خسته شد ، رفت سمت درب راننده و داخل ماشین نشست …
وسط ناکجا آباد امنیت نداشت … باید یه جای بهتری رو برای صحبت انتخاب میکردن …
امیر – در ماشین رو ببند ، بریم یه جای بهتر … همه چیو بهت میگم اسرا …
ولی …
ولی باید قول بدی به کسی هیچ حرفی نزنی … حتی دلسا هم نباید بفهمه که تو از ماجرا خبر داری …
قول میدی ؟؟
منتظر حمایت های شما عزیزان هستم😍😍
اولین کامنت😂🧜♀️
😅😅 لیلا هم به قهرمانان سایت پیوست
بابا من همیشه اول پارت رو میخوندم بعد نظر میدادن واسه همین عقب میموندم دیگه گفتم این دفعه زود دست به کار شم😂
حلههههه 😂😂
آخیی دلم واسه امیر سوخت..قسمتهای اول بد قضاوتش کردیم😂 دلسای عفریته😠
بیچاره بچم امیر 😅😅
دلسا هنوززز عفریته داستانه 😅😅
#حمایت از هلیا جونیی🥰🤍
مرسی غزل جونمممم😍😘💓
خیلی قشنگ بود
خسته باشی 💫
مرسیی جونممم😍