نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان داستان من

رمان داستان من پارت ۷

4.5
(44)

/ من و خانوادم تو خونه یه تاجر خدمتکار بودیم که زنم یهو مریض شد و کلا آشپزی خونه ارباب با اون بود و برای همین خانم روزا که دکتر این بندره بهش رسیدگی میکرد تا زودتر خوب بشه …
ولی متاسفانه مریضی سختی بود و زنم فوت کرد
و سریع براش جایگزین پیدا شد …
خانم روزا وقتی دید دخترم خیلی ناراحته و تو خودشه اونو از ارباب خرید و فرستادش تا درس بخونه و برای خودش کار پیدا کنه …
حالا که منم از کار افتاده شدم برام یه خونه خریده و یه کشتی ماهیگیری هم دارم و یه مغازه کوچیک و شاگرد و همه اینا رو به ایشون مدیونم

/ شما چی ؟! شما از کجا اومدید ؟ چرا مامورا دنبال شمان ؟!

_ ما از تورسو اومدیم و الان نمی دونیم کجا میخواییم بریم و اینکه فرار کردیم از خانواده ها مون
+ در واقع من از دست پدرم فرار کردم اون منو داشت مجبور به … مجبور به این میکرد که با یه پسری ازدواج کنم که اصلا دوسش نداشتم و برای همین …

/ الان با کسی که دوسش داری فرار کردی؟!

+ بله . منو و لیام عاشق همیم و من در کنار اون احساس آرامش میکنم و پدرم اینو متوجه نمیشه و به فکر خودش و اسم و رسمش …
_ آقا شما چجوری میتونید به ما کمک کنید ؟!

/ دخترم در شهر دانون داره زندگی میکنه … من تنها جایی که دارم و از اینجا دوره اونجاست میتونید مدتی رو اونجا باشید …
شما آشنایی یا کسی رو ندارید ؟!

+ من که نمی تونم برم پیششون … چون اونجا هم حتما دنبالم ان
_ من یه خاله دارم ولی نمی دونم کجا زندگی میکنه ولی اسم و شغلشو میدونم شاید بتونم یجورایی پیداش کنم

/ همین خوبه … پس یه دوساعتی رو استراحت کنید تا بعد به سمت کشتی میریم و حرکت میکنیم

ماری روی تخت و لیام روی زمین خوابیده بود
ذهن لیام اجازه خوابیدن بهش نمیداد
نمیدونست چکار کنه … اون اصلا خاله ای نداشت که بخواد بره پیشش … چرا دروغ گفته بود ؟! نمیدونست ! شاید برای اینکه ماری خیالش راحت باشه …

_ هی ماری خوابیدی ؟!

+ نه نمی تونم بخوابم …

_ هی ماری یادت میاد ؟!

+ چیو ؟!

_ من به تو یه تعریف بدهکار بودم 🙂 تو کشتی که بودیم یادش افتادم … یاد اون روز تولدم 🙂 ( پارت ۴ )
+ اوه لیام … مگه میشه یادم بره … اولش خوب بود ولی بقیش نه … منو ببخش بابت اون روز

_ نه ماری تقصیر تو نبود …
تو هم چشمای قشنگی داری … میدونستی ماه رو میتونم از تو چشمات ببینم … نمی دونم ولی هر وقت بهم نگاه میکنی دوست ندارم اون لحظه تموم بشه مثل الان …

+ لیام … 🙂 ♡
نقاشی منو هنوز داری ؟!

_ اره … ایناهاش ولی خب خیس شده بود و الان که خشک شده نمیدونم اگر بازش کنم هنوز همون شکلیم یا نه ؟! :))
+ :))
لیام آخر نگفتی اون شب چجوری عکس منو کشیدی ؟! وقتی که حتی جلوتم نبودم

_ بعد از اون اتفاق و تو اون شب حسابی از پدرم کتک خورده بودم و رفته بودم تو اتاقم داشتم گریه میکردم که مامانم اومد … مامانم …
اون برام کیک تولدمو پخته بود و آورد تو اتاق …
و منو بوسید و برام شعر تولدت مبارک رو آروم تو گوشم خوند … مامانم …
اون گفت اشکالی نداره … بعد منو بغل کرد … گفت … گفت برو الان بهترین کادو رو به خودت هدیه بده … منظورشو اول نفهمیدم ولی وقتی از اتاق بیرون رفت من تنها کاری که به ذهنم رسید کشیدن عکس تو بود …
تمام اون لحظات … تمام اون نگاهای کنار رودخونه … همه رو به یاد داشتم جوری که انگار همون لحظه دوباره داشت زمان تکرار میشد …

ماری لیام رو محکم در آغوش گرفت . با هم گریه میکردن . نور ماه اتاق رو روشن کرده بود .
دیگه وقت آماده شدن بود برای رفتن . برای مقصد نهایی …

آقای مورو براشون لباسای نو خرید و روبنده داد تا اگر کسی تو کوچه اونا رو دید نشناسه …
آروم و با احتیاط تا کشتی رفتن و همگی سوار شدند و کشتی آماده حرکت شد …
تمام شهر بی صدا و خواب و مامورای بندر از قبل خریده شده بودن … آقای مورو کار رو حساب شده و دقیق انجام داده بود تا بی دردسر کشتی به راه افتاد …

لیام و ماری بهم نگاه میکردن … اونا حس پیروزی داشتن … حس معجزه … حس یه داستان جدید با همدیگر …

+ لیام میخوای دوباره زیر این نور ماه قشنگ آرزو کنی ؟! 🙂 ( پارت ۳ )

_ اوه … نه ماری ممنون … یه دفعه کردیم ابر سیاه اومد جلوش … حالا الان معلوم نیست میخواد دوباره چه اتفاقی بیفته … 🙂

+ لیام ! 🙂 … بیا دیگه تازه هنوز آرزو تو بهم نگفتیا …

ادامه در پارت هشتم

نظرتو بگو 🙃🤍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیام ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Goliii
Goliii
1 سال قبل

خیلی قشنگه 😍

Goliii
Goliii
پاسخ به  HSe
1 سال قبل

😍💋

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x