نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۱۴

4.6
(21)

بلاخره آتش بس اعلام شد و آرامش به خانه برگشت

سفره را پهن کردند و چیدند
آنقدر مادر غذا و…آماده کرده بود که هفده بار رفت آشپزخانه و برگشت

بعد از آوردن قاشق و چنگال ها سر سفره نشست
غذا ها را با مادر کشیدند و شروع به خوردن کردند
طمعش عالی شده بود

ارمیا مثل اسیرهایی بود که سالهاست طمع غذا را نچشیده
آرمان هم که از ارمیا بدتر حمله های ناگهانی اش باعث تغییرات زیادی در غذاها می شد

آرمان _ بده سالادو

ظرف سالاد که توسط ارمیا کامل فتح شده بود را برداشت و محکم روی پای آرمان کوباندش

_ بگیر اگه چیزی داره بخور

آرمان _ چته؟

_ انگار از گشنستان اومدین عین مغول سفره رو هوف کشیدین اشتهام کور شد

ارمیا _ ها؟ چی گفتی ؟

چش در چشمش برادرش شد
چشمانی که حالا داشت داد می‌زد دهنش را ببندد

ارمیا _ اوکی خواهرم؟

_.. اوکی

و دوباره حمله ای به سفره و عین نهنگ بلعید
دیگر چیزی دست نخورده نمانده بود

نگاهی به پدرش انداخت
حرصش کامل مشهود بود
انگار‌به خاطر وحشی گری های پسرانش بود

سمت مادرش کرد

_ مامان برنج بکش واسم

مادرش بشقابش را گرفت و مشغول کشیدن شد

دانه های برنج روی شلوارش را برداشت و بشقاب را از مادرش گرفت
قاشق را برداشت تا بخورد که صدای شرقی بلند شد

قاشق از دستش افتاد
سر بلند کرد
نگاهش افتاد به آرمان که دست روی صورتش داشت
ارمیا خشکش زده بود

پدر _ اون تو طویله بوده عین گاو میخوره تو که تو خونه بودی ..اونو کردی مرجع تقلیدت؟..

ارمیا سرش را پایین انداخت و با شستش گوشه لبش را خاراند

رفتار برادرانش اشتباه بود اما انگار کار پدرش روی او بود
دوقلو بودن همین اثرات را داشت

به آرمان خیره شد
بغض کرده محو بشقاب چپه شده جلویش بود
با بلند شدن پدرش مادر هم بلند شد
در تمام این چند دقیقه جمله فرهاد آروم باش را هزار بار تکرار کرده بود تا از ضربه بعدی جلوگیری کند

بعید نبود پدرش بلند شود و با ارمیا درگیر شود !

_ آرمان…

هنوز چیزی نگفته بود آرمان عین فنر از جا بلند شد و رفت داخل اتاقش
ارمیا دستمال برداشت و دستانش را تمیز کرد و رفت داخل اتاقش

او ماند و یک سفره …

بشقاب هارا خالی کرد و روی هم گذاشت
قابلمه را برد داخل آشپزخانه و روی گاز گذاشت
برگشت و ظرف های کثیف را جمع کرد

بعد از شستنشان رفت و باقی مانده سفره را جمع کرد و آورد

صدای مادر خبر آمدن مادرش را نی داد

_ بابا کو؟

مامان _ تو حیاط

_ خوبه؟

مامان _ یه لیوان آب واسش ببر مسکنم ببر

مادرش سمت اتاق رفت و خودش هم لیوان آب سرد کرد و دنبال قرص گشت

شال سرش انداخت و سویشرتش را پوشید

قرص و مسکن را برداشت و از خانه خارج شد

دمپایی های زردش تیپ سرتا پا مشکی اش را برهم زده بود

در حیاط چشم چرخاند و پدرش را پیدا کرد
سمتش رفت و بالای سرش ایستاد
لیوان آب را سمت پدرش گرفت

_ بابا مسکن آوردم

پدرش سربالا کرد و قرص لیوان را از او گرفت

پشت پدرش ایستاد و شروع کرد ماساژ دادن سر پدر

چند دقیقه بعد با تشکر زمزمه دار پدر از کارش دست کشید وارد خانه شد

داخل اتاقش رفت
چشمش به قفسه کتاب افتاد
از کتاب کار های دوازدهم کتاب فیزیکش را برداشت

روی تخت دراز کشید و کتاب را باز کرد
تست هارا یکی در میان میزد
دوست داشت این مدل تست زدن را
گاهی فقط سوال هایی را میزد که جوابش مثلا گزینه یک بود

آنقدر چشمش روی تست ها فیزیک چرخید و حل کرد که از خستگی خوابش برد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
11 ماه قبل

چه گرفتاریه این آتوسای بدبخت بین این دو غول بیابونی زندگی می‌کنه🤦‍♀️ منتظرم ببینم چع تغییری تو زندگیش رخ میده، خداقوت✨

لیلا ✍️
11 ماه قبل

بچه‌ها واسه شمام اینجوریه، میرم داخل پارت جدید رمان هزار و سی و شش روز پارت قبلی رو نمایش میده!! چرا آخه؟🤣

مائده بالانی
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

اره برای منم همین جوريه
ادا جان یبخش، پارت جدیدت بالا نمیاد که بخونیم

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  مائده بالانی
11 ماه قبل

میدونم عزیزم
برای خودمم همینطور شده ایاشلا رفع میشه😂
یه بارم که خاستیم دو پارت بدیم در هفته اینطوری شد😂😞

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

اره نمی‌دونم چه مشکلی داره
برای همین ویو نخورده

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  saeid ..
11 ماه قبل

رسیدگی کنینن
عموقادررررر😂بیاا رمانمو درست کننن😂🔪

saeid ..
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
11 ماه قبل

ادا جان
دوباره پارت رو بفرست تا تایید کنم
ویرایش کردم ولی درست نشد

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  saeid ..
11 ماه قبل

عاا باش

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

من چقددد بدشانسسممم🥲💔😂😂😂

مائده بالانی
11 ماه قبل

خسته نباشی.
خانواده گرم و صمیمی
قشنگ بود ولی اینسری کوتاه بود

𝐸 𝒹𝒶
11 ماه قبل

😂😂وایی چق ارمان و ارمیا کله گچن
بیچاره ارمان دلم براش سوخت💚🥲
خسته نباشی نرگسی

Fateme
11 ماه قبل

😂اقا من عاشق این خانواده ام
خیلی خوبننن
خسته نباشی عزیزم

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x