نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۱۳

4.3
(27)

مادر از زمان آمدنشان علاوه بر قیمه ای که درست کرده بود زنگ زد از رستوران کباب و جوجه بیاورند

آرمان برای خرید ترشی و زیتون رفته بود

خودش هم کمک آشپز شده بود و تند تند سالاد درست میکرد

با زنگ آیفون رفت دکمه بازکردن در را زد

آشپزخانه از بخار غذاها گرم شده بود
آرمان کیسه های پلاستیک را روی اپن گذاشت و خواست برود

مامان _ واستا ببینم همه چیز گرفتی
و تمام پلاستیک هارا بررسی کرد

مامان _ کو ماست؟

آرمان _ مامان ولم کن دیگه دستم خشک شد همینارو بیارم خونه مهمون که نداریم ارمیای گاوم از خودمونه یه جوری به تکاپو افتادین انگار با زنش میخواد بیاد

کلید و کارت را روی میز کوبید رفت سمت اتاقش
در اتاق را محکم کوبید

مامان _ تو چیزی فهمیدی؟

_ یه چیزایی خیلی نفهمیدم

مامان _ برو ماست بگیر

_ مامان ول کن دیگه همینارو کی میخواد بخوره؟

مامان _ بچم ماست دوست داره زود برو سالاد هم بده خودم درست میکنم

بحث بی فایده بود
روی همان تیشرت شلوار مشکی اش مانتوی بلند طوسی اش را پوشید بند مانتو را دور کمرش محکم کرد

بی حوصله مقنعه مشکی را سرش کرد و از خانه بیرون زد

به نزدیک مغازه لبنیاتی رسید
داخل شد

_ سلام

علی آقا برگشت سمتش و سلامی کرد
از یخچال سطل ماستی نشان داد و علی آقا آن را درآورد
حساب کرد و سطل ماست را داخل پلاستیک گذاشت

از مغازه بیرون آمد و سمت خانه حرکت کرد
بین راه بود که سطل ماست از دستش پرت شد جلو

برگشت ببیند چه کسی لگد زد به سطل ماست

رهام بود
طوری نگاهش کرد انگار از دیدنش تعجب کرده

رهام _ عه شمایین؟ ندیدم

_ چون نابینایی میشه وقتی میای بیرون یه چوب دستت بگیری عینکم بزنی

رهام _ من که کاری نکردم

_ بله؟

رهام _ یه سطل ماست بود چیزی نشده که

نه انگار حرف زدن با این بشر آب در هاون کوبیدن بود

سمت سطل ماست پاشیده شده رفت
تکه شکسته سطل کمی درونش ماست بود
برداشت و سمت رهام راه افتاد

رهام _ ماست واسم آوردی؟

_ آره بیا نوش جونت

و تکه را پاش داد سمت رهام

نصف صورتش از ابروهایش تا ریش هایش ماست ریخته شد و چک چک پایین می آمد

بی توجه به رهام راه افتاد رفت داخل سوپری سطل ماست سون را برداشت
خرید و از مغازه خارج شد

دورو برش را نگاه کرد

_ خطر رفع شد!

و دوان دوان سمت خانه رفت تا نتانیاهو را دوباره نبیند

وارد خانه شد

کفش های پدرش و ارمیا نشان از آمدنشان می داد

داخل آشپزخانه شد و سطل ماست را روی میز گذاشت

_ مامان من خسته شدم دیگه

و سریع موقعیت را به اتاق ترک کرد
مانتو و مقنعه را درآورد خوابید روی تخت
صدای زنگ گوشی بلند شد

_ بلههه؟

عاطفه _ چه خسته ای !

_ این قراضه مارو کشته هلاااکم هلاک

عاطفه _ بیا خونمون کارت دارم

_ امشب نه درس دارم فردا میام

عاطفه _ باش برو بخواب خداحافظ

_ خداحافظ

تماس قطع شد
تازه کمی چشم هایش گرم شد و داشت در خلسه شیرینی فرو میرفت
که قیژ در خوابش را پراند و همینطور خطی روی اعصابش

پچ پچ را می شنید

آرمان _ خاک بر سر یواش باز کن

ارمیا _ خفه شو میشنوه

آرمان _ تکون نخورد خوابه

ارمیا _ دهنتو ببند بزار تمرکز کنم

آرمان _ مگه موشک هسته ای میخوای تجزیه کنی بابا خواهرمونه

ارمیا _ سیستم خواهرمون از تجزیه موشک هسته ای سخت تره

آرمان _ برو تو دیگه لنگم خشک شد

هه !

فکر کرد خواب است

لبخند بزرگی روی لبش نقش بست
برادرانش هوس شیطنت کرده بودند!
صدای قدم هایشان نزدیک تخت شد

سه …
دو…
یک….

ملافه را کنار زد و عین اژدها از زیرش بیرون پرید

با آن موهای ژولیده!

_ یوههااااا…

اما با گرگ و روباه پیش رویش ترسیده جیغی کشید

کلاه روباه و گرگ را از سرشان برداشتند و با آخ و وای از روی زمین بلند شدند

آرمان کلاه روباه را پرت کرد سمتش

آرمان _ شهید بشی الهی چرا جیغ میزنی

ارمیا _ الان قلبم از جا کنده میشه

آرمان دست روی قلب ارمیا گذاشت

آرمان _ وای قلب من داره تند میزنه بگو آروم بزنه نه دیگه نمیتوووونهههه

ارمیا _ برو گمشو

دست آرمان را پس زد و اخمی کرد

آرمان _ بوم بوم میزنه دلم وای بگو دیگه منو نمیخوای منی که دل بهت دادمو عاشقت…

ارمیا نشست روی کمر آرمان و دست هایش را از پشت گرفت و پیچاند

سمت قلش رفت تا از چنگال ارمیای غول پیکر نجاتش دهد

موهای ارمیا را گرفت

_ ولش کن قل منو ولش کن میگم داری قل منو میکشی من نمیزارم تو قل منو به راحتی نابود کنی

ارمیا خندید و یک دستش را رها کرد و لنگش را چسبید و چنگ هایش را فرو فرد

_ ارمیا خرررررر

رو زمین افتاد

ارمیا دستش را دور گردنش انداخت
آرمان بلند شد
ارمیا چپه شد رویش

_ دنده هامممم

آرمان پرید روی ارمیا

نفس هایش به شماره افتاده بود ..

لپ ارمیا را محکم کشید
موهای ارمیا در حلقش شنا میکرد و حالش را برهم میزد

آرمان _ قودااااااااااااا

و فشار زیادی به شکمش وارد شد

_ وحشیا شکمم

صدای داد مادرش در اتاق پیچید

با فرار کردن ارمیا و آرمان از اتاقش نفس عمیقی کشید

_ آخ مامان خدا خیرت بده

مادرش با همان چاقو و کاهو درون دستانش غرغرکنان از اتاق بیرون زد

خودش را روی تخت انداخت
شکمش درد گرفته بود و سرش داشت نبض میزد

در اتاقش زده شد و بعد وحشیانه باز شد

آرمان _ سلام گل من

از آرمان این لحن بعید بود !

_ بعدش؟

آرمان _ پول داری داری گل من ؟ میخوام برم با دوستام بیرون

_ گل من تو قراره بری با دوستات بیرون چرا من خرج کنم گل من برو بیرون گل من

آرمان _ چه حیف گل من

و قیافه مغمومی گرفت

بلند شد و دمپایی کنار تخت را برداشت

_ بزنم پر پرت کنم گل من ؟

ارمان _ نه گل من آروم باش

و پارچه قرمزی را از جیبش درآورد و تکان داد

_ خب ؟

آرمان _ به کی پارچه قرمز نشون میدن؟

_ آررمممممماااان گااااوووووو

نبردی که میان خودش و آرمان شکل گرفت مثل همیشه باعث اعتراض ارمیا شد

پدرش انگار از وضعیت به ستوه آمده بود شروع کرد ظرف شستن و حرصش را سر ظرف ها خالی کردن

مادرشان بی خیال مشغول ماست کردن پیاله ها بود

ارمیا بازوی آرمان را گرفت تا از موهایش جدایش کند که…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
11 ماه قبل

خسته نباشی خیلی این پارت خنده دار بود.
داشتن دو تا داداش شیطون هم سخت هم باحاله.

𝐸 𝒹𝒶
11 ماه قبل

وای خداا چقد باحالنن😂😂😂😂

saeid ..
پاسخ به  Narges banoo
11 ماه قبل

درست کردم
همین بود دیگه؟

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
11 ماه قبل

واییی چقد من کل کل‌اشونو دوس دارممم😂😂خیلی باحالن
خسته نباشییی❤️

لیلا ✍️
11 ماه قبل

چقدر خنده‌دار بود هوفف😂🤣 اینا از وحشی‌های آمازونم بدترن

Fateme
11 ماه قبل

😂😂😂خیلی خوب بوددد
خسته نباشیی

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x