رمان دلبرِ سرکش part31
مامان _ کیمیا.. کیمیا مامان پاشو آقا شهریار اومده دنبالت
_ هوم؟
مامان _ پاشو باید برین آزمایشگاه
_ باش
و غلتی زد و به خوابش ادامه داد که با تکانی شدید از جا پرید
_ قلبم رفت کف پام چرا اینجوری بیدارم میکنین؟!
مامان _ میگی باشه بعد میخوابی؟پاشو آماده شو منتظرته بدبخت
_ مامان از الان بخوای داماد پرستی کنی ردش میکنم بره بعدش انقدر میمونم که بترشم
مامان _ تو غلط کردی بخوای بترشی وخه حاضرشو میفهمی یا نفهمی؟
_ باشه باشه
مادرش همانطور که از اتاق خارج میشد انگشت اشاره را بالا آورد
_ نخوابیا
و در را محکم بست
_ انگار با خرس طرفن تا آدم!
صورتش را با خیال آسوده شست آرایش ملایمی کرد مانتو کالباسی و شلوار و شال مشکی اش را پوشید با کیفش سمت در خانه رفت
مامان _ کجا میری بیا اینو بخور غش نکنی از ضعف
ساندویچ و آبمیوه را از مادر گرفت
_ چرا دوتا دوتا؟
مامان _ برای آقا شهریار
_ بهش نمیدم
مامان _ حسودِ بخیل
در را باز کرد کتونی هایش را پوشید .
هرچه کوچه را دید می زد کسی نبود!
نی آبمیوه را فرو کرد و همانطور آرام تا سرکوچه میرفت بلکه پیدایش کند که بوق بلند پست سرش از جا پراندش
_ زهرمار یزید نخند زهرم آب شد این چه کاری بود؟
شهریار _ دوساعته دم در خودتونم عه
_ خب باشی کوه که نکندی
در عقب را باز کرد و نشست
شهریار _ مگه رانندتم؟
_ تا وقتی عقد رسمی نکردیم همینی که هس
شهریار از آینه نگاهش را به او داد و همزمان ماشین را روشن کرد
شهریار _ باشه فعلا بتازند عقد که کردیم دارم برات اول که به من چایی نمیدی بعدم اونقدر منتظرم میذاری الانم میشینی عقب باشه کیمیا خانوم باشه
_ اینارومامانم واسه تو داده ولی نمیدم بهت اینم به لیستت اضافه کن
شهریار _ الهی فداش شم چه به فکرمه
_ فدای مامان من فعلا نمیشی
شهریار _ اگه ندی نمیگیرمت
_ نوچ نوچ نوچ با یه ساندویچ؟
شهریار _ حسود هرگز نیاسود رد کن بیاد
_ نوچ
شهریار _ باشه
کمی که گذشت دلش سوخت ساندویچ را از پلاستیک درآورد و جلوی دهان شهریار گرفت
_ جهت دلسوزی بود فقط
شهریار _ زنِ دلسوزمو برم
_ از این ور برو
دقیقا برعکس چیزی که گفته بود رفت هرچه میگفت کاملا خلافش را اجرا می کرد
مسیر نیم ساعتی را به یک ساعت و نیم تمام کرد !
از ماشین پیاده شد رو به روی آزمایشگاه بودند
_ خیلی سرکشی!
شهریار _ میدونم
و جلوتر از او وارد شد پشت سر شهریار داخل رفت رو صندلی نشست دقیقا یک صندلی بین او و شهریار بود که هیچ کدامشان برای نزدیک شدن اقدامی نکردند
خانم _ خانم کیمیا فرهمند و آقای شهریار فتاح
داخل شدند شهریار با آن آبمیوه خوردنش او را یاد آبمیوه خوردن هانیه می انداخت انگار کودک درونش داشت شکوفا میشد
( خدایا اینم شوهر بود ؟)
پرستار که حواسش به آن دو نبود با ایما و اشاره به شهریار فهماند از اتاق خارج شود که با بی اعتنایی کاملش مواجه شد
_ آقای فتاح
شهریار _ من باید ببینم خب
_ کی گفته؟
شهریار _ خودم
سرنگ آرام وارد دستش شد چشمانش را بست و چندثانیه بعد باز کرد از شهریار هم گرفت و تمام شد .
از اتاق بیرون آمدند سرش کمی گیج شده بود و به شهریار اجازه کمک کردن نمی داد
شهریار _ کتمو بگیر بیا خب
_ نه میگم خوبم
خوبمش مساوی شد با افتادنش
شهریار سریع گرفتش همانطور آرام سمت ماشین رفتند
خستهنباشی نویسندهجان 😍👏🏻
نوشدارو رو گذاشتم بچهها
سلامت باشی😍