نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part33

4.4
(33)

با خیال راحت خوابید بدون توجه به کیمیایی که چشم روی هم نگذاشت
صبح با سیخ هایی که در جانش میرفت بیدار شد
_ نماز خوندم
کیمیا _ کی خوندی الان اذون دادن تازه ؟
_ اذون دیر گفتن خب
کیمیا _ پاشو چرت و پرت نگو نمازت قضا میشه
_ قضاشو میخونم
کیمیا _ پا میشی یا بگم بابام بیدارت کنه؟
از خواب پرید
کجا بود؟
اینجا چه میکرد؟
_ هییی خجالت بکش منو چرا آوردی اینجا ؟
کیمیا _ روتو برم خودت دیشب اومدی عین خر شرک چسبیده بودی که بیای اینجا
_ هاااا یادم اومد کجا وضو بگیرم؟
کیمیا _ حموم
بلند شد رفت وضو گرفت و نمازش را خواند به کیمیا خوابیده نگاه کرد که پتو را تا چشم ها بالا کشیده بود .
جانماز را جمع کرد و دراز کشید تا چشمانش گرم شد و خواست بخوابد که دستش کشیده شد همانطور گیج و ویج درون کمد انداخته شد دورو برش را نگاه کرد لباس هارا عقب راند
چه خبر بود؟
مادر کیمیا _ رو زمین خوابیدی چرا؟
کیمیا _ رو تخت خوابم نبرد گفتم اینجا بخوابم شاید خوابم ببره
مادرکیمیا _ بیا صبحانه بخور بعدم مامان شهریار دعوتمون کرده شام باغ عموی شهریار
کیمیا _ الان میام
مادر کیمیا _ نخوابی ها قبل عروسی خودتو عادت بده سحرخیز بشی فردا شهریار نگه خرس بهم انداختین
کیمیا _ ماماااان
مامان کیمیا _ راس میگم خب پسر مردم چه گناهی کرده تازه هنوز تورو نشناخته که ان شاءالله هیچوقت اون روی تورو نبینه
کیمیا _ عزیزم فک کنم بابا صدات میزنه
با بسته شدن در از کمد خارج شد
_ من زن سحر خیز میخواما گفته باشم
جمله تمام شد بالشت محکم بر سرش خورد
_ اون روت چیه که من نباید ببینم هوم؟
کیمیا _ روی منو ول کن چطوری میخوای بری ؟
_ تو میری دسشویی بعد جیغ میزنی همه میان ببینن چیشده منم در میرم
کیمیا _ میرم ولی …این دفعه آخریه که میای اینجا
_ نذاشتی محرمیت بخونم وگرنه یه بوس صبح بخیرم میگرفت..
کیمیا _ شهریار می زنم بس خنگی من مهریم معلوم نیس بعد محرمیته عمتو بخونی
_ راس میگیا باشه حالا بعدا میگیرم برو سریع
کیمیا _ خیلی پرویی
و با حرص از اتاق بیرون زد با حالت آماده باش پشت در اتاق ایستاد چند دقیقه بعد با جیغ کیمیا نفس عمیقی کشید کفش هایش را برداشت و در اتاق را باز کرد.
به در خانه رسید تا در را باز کرد صدای هانیه را از پشت سرش شنید بدون اینکه برگردد پابرهنه فقط فرار کرد 😂
تا خانه عمویش همانطور دوید و خداروشکر شش و نیم صبح کسی نبود تا با آن وضع او را ببیند😑🏃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

مامانش که ابروش رو برد!🤣🤣🤣

زیبا بود خسته نباشی

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x