نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part38

3.7
(7)

بعد از خوردن آبمیوه اش سرش را روی بالشت گذاشت و نماز خواندن شهریار را تماشا می کرد نفهمید چطور خوابش برد و چقدر گذشت تا بیدار شد
نگاهی به دور و بر اتاق انداخت هیچ کس نبود هیچ صدایی در خانه نبود بلند شد و از اتاق بیرون زد
وارد آشپزخانه شد روی میز سفره یه بار مصرف انداخته بودن برداشتش و نشست ناهارش را خورد
شهریار _ بیدار شدی؟
سرش را چرخاند قیافه خواب‌آلود شهریار را دید
_ نیم ساعت میشه کجا خوابیدی؟
شهریار _ تو اتاق کیان
_ ناهار خوردی؟
شهریار _ آره
بشقابش را برداشت شستش دستان خیس و سردش را روی چشم‌های شهریار گذاشت
شهریار _ هییی
_ چقدر میخوابی پاشو
شهریار _ خستمه بدنم خسته چشم خسته
_ آقای خسته
شانه هایش را ماساژ داد بعدش دست ها و کمرش
کله اش را میان دست هایش گرفت و تکان داد
شهریار _ مغزم تکون خورد چیکار میکنی؟😂
_ موتورت کو میخوام سوارش شم
شهریار _ نه بابا !
_ پ چی شوتی سواری میکنم
کیان _ تو نمیخوای بری خونتون؟
شهریار _ ببین برادر زن بت گفتم‌ من اگه برم آبجیتم میبرم ولی اگه بمونم آبجیتم اینجاس حالا برم یا نه؟
کیان _ بابا بیا این بچه پرو رو بندازش بیرون
شهریار _ بابا هوای دومادشو بیشتر داری تا تو
کیان _ ببین سوسیس بندری اون روی منو بالا نیارا میزنم پرت شی کیش
شهریار _ سوسیس بندری عمته بچه بعدشم من بندری نیستم
بابا _ به خواهر من چیکار داری تو ؟
شهریار _ ببخشید این هی رو مخ من میره
بابا _ تا جفتتونو از پنجره حلقه آویز نکردم دهانتونو ببندین
شهریار تازه نگاهش افتاد به کیمیایی که و در حال خندیدن ضبط دعوای شوهر و برادرش است

حساسیت کیان به شهریار خیلی بود آنقدر رد شدن شهریار از مقابل چشمان کیان باعث کل کل و دعوا میشد
بابا _ چایی؟
_ هوم
بابا _ چرا توهمی؟
_ نوچ دارم به‌ کیان فک میکنم
بابا _ طبیعیه دوازده ساله صبح و شب میبینتت براش سخته عادت میکنه
_ هنوز نرفتم این شکلیه
لیوان چای را جلویش گذاشت و صندلی مقابلش نشست
بابا _ ببین برای یه برادر اونم کوچکتر عادیه منم برا عمه فاطمت همین بود آب‌جوش روی پای شوهرش ریختم کرم خاکی توی غذای شوهرش ریختم مسموم شد هزار بلا من سر شوهرش درآوردم آخرشم رفت و پشت سرشم نگا نکرد
_ بنده خدا سرش شلوغه
بابا _ انقدر که من فقط زنگ میزنم خودش که اصن شوهرشم تا وام میخواد زنگ میزنه بچه هاشم که اصن دایی حامد نمیشناسن تو خیابون منو دید کلش کرد تو گوشی
_ پس کیان خیلی داره خوب رفتار میکنه
بابا _ کارایی که من با شوهر فاطمه میکردم با کارای کیان صفر به صده توام خودتو ناراحت نکن خودشون باهم کنار میان
_ بابا ؟
بابا _ جان؟
_ میای به هیشکی نگیم بریم دور دور
بابا _ … ولی با خانواده کیفش بیشتره ننه خوشگلت من راضیش میکنم تو بچه هارو حاضر کن
_ الهی دوماد فدات شه انقدر پایه ای😍❤
مادرش با دیدن ذوق بچه ها مخالفت نکرد یک ماشین شد خودش و شهریار و هانیه ماشین دیگر هم پدرش و مادرش و کیان

گاز می دادند در خیابان های خلوت مشهد
می خندیدند از هم سبقت می‌گرفتند آنقدر سرعت بالا بود که چشمش را بست از هیجان زیاد هانیه جیغ بلندی کشید😱

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x