رمان دِژَم پارت ۱
رمان دِژَم به قلم پریسا مرادی
°•°مقدمه°•°
کوه با نخستین سنگ ها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
شاملو✨
C᭄……………………✾⃟🥀𝕯𝖊𝖏𝖍𝖆𝖒……………………
……………..#Part_1……………..
دانههای مبتلور برف نرم نرمک و رقصان روی زمین و شانههای خمیدهاش فرود میآمدند .
پابهپای هر قدمی که با پای شکستهاش به زحمت برمیداشت، ردپایی از قطرات خون همراهیاش میکردند و خس خس نفسِ بریده از دردش ، به شکل بخار در هوا منعکس میشد.
به درخت پیش رویش برای سرپاماندن چنگ انداخت. اینجا دیگر آخر خط بود.
راهی برای فرار نمیدید.
صدای قدمهای آهسته اما محکم او را میشنید که چگونه با خشم برف انباشته شدهی زیر پایش را لگد میکرد و از پشت با احتیاط در حال کم کردن فاصلهاش با او بود.
سرفهی دردناک و خون آلودش رخصت چرخیدن به سمت او را نداد.
از شدت درد و سوزش سینهی زخم خوردهاش توان راست کردن کمرش را نداشت و زمهریر زمستان چون نمکی روی زخمش بود.
یقهاش که از پشت کشیده شد ، با صورتی جمع شده از درد و خشم ، نفس بریده رودرروی آن صورت خشن قرار گرفت.
مزدوری که نابههنگام به عمارتشان سرزده و چون جغدی شوم سایهی وحشتاش را بر سر عمارت گسترانده بود و نبرد تن به تن ناعادلانهاش با آن الههی مرگ داشت از پا درش میآورد.
خون از فرق سرش میجوشید و رگههایی از آن به سمت چپ صورتش روان شده بود.
روولور که داشت میآمد به سمتش نشانه برود ، به آخرین دفاع خود پناه برد و همزمان با زدن زیر اسلحه ، چاقوی ضامن دار درون مشتش را با تمام توان به پهلویش کوبید و فرو رفتن چاقو با داد فروخورده و صورت جمعشدهاش از دردِ ضربهی وارده یکی شد.
فرز و بی معطلی انگشتان چاقو به دستش را چنان میان مشت قدرتمندش فشرد که صدای تک و توک خرد شدن استخوانهایش در آن سکوت بیهمتای باغ به گوش هردوشان رسید و نالهی غیرارادی جوان بالا رفت.
با کوبیده شدن به درخت پشت سرش و ضربهای که از کوبش قنداق اسلحه به شقیقهاش بود سرش به راست پرتاب شد و چشمان مشکیاش آزرده از درد روی هم افتاد و طولی نکشید که با احساس سر روولور روی سینهاش ، پلک هایش دردمند از هم فاصله گرفت.
از میان دندانهای کلید شدهاش نفس سختی کشید. تمام بدنش از شدت درد میلرزید اما با این حال چشمان دودوزنش گستاخ و بی پروا قاتلش را نظاره میکرد.
نم اشک اطراف نینی های مرتعش چشمان سرخش مشهود بود اما ترس؟ هرگز.
تمام ناراحتیاش از بابت خانوادهای بود که میدانست از شنیدن خبر قتلش کمرشان خواهد شکست.
از به پایان رسیدن زمانی بود که با بیرحمی تمام اجازهی آخرین دیدار با جان دلش را به او نداد.
از داغ گذاشتن بر دل کوچک خواهری که شیرینی زندگیاش بود .
از عذابی که با مرگش سهم شب و روز برادرش میشد.
چشم بست و تمام زندگیاش چون نواری سیاه روی ریتم کند پیش روی چشمانش شروع به پخش شد و همزمان با صدای شلیک ، تصویر چشمان ملتمس خواهر کوچکش که معصومانه خواهش بیشتر سرزدن به اورا داشت، آخرین تصویر نقش بسته پشت پلکهای بستهاش شد.
جسم بیجانش به سرعت نقش زمین شد و فوارهی خون ، برف سفید اطرافش را گلگون کرد.
سوز سرمای باد زمستان خشمگین بر پیکر بی جانش میتاخت و لابهلای موهای سیاه برف پوشش گم میشد.
مبارز محبوب و زبردست عمارت به آسانی توسط یک دیو بینام و نشان به خاک و خون کشیده شد.
چه کسی فکرش را میکرد؟
که چنین پایان ناجوانمردانهای ازآن او باشد؟
مرگ بی سرو صدایی که حتی فرصت وداع با عزیزانش را هم به او نداد….
C᭄
ستایش جاننن من پیوی ازت سوال پرسیدم خیلی وقته جواب ندادی
رمان منم تایید کنیداااا
عزیزم عالی موفق باشی🩷🩷
مرسی همچنین 🥰
خیلی زیبا هستش این رمان
مقدمه هم زیبا بود
خسته نباشی
ممنون از نگاهت مهسایی رمانای تو که بی نظیره
عزیزم خیلی زیبا بود. خسته نباشی
ممنونم مائده جان
چراشروعش اینقدغم انگیزه قلبموبدردآورد واینکه آفرین به قلمت عزیزم اصلا همشون باچشم دیدم خسته نباشی عزیزم
ممنون که خوندی نازنین جان 🥰🥰
ولی کاش معجزه کنی این پسره نمیره دلم گرفت بخدا
عزیزم 🥺🥺
#حمایتتتتتت🤍✨️😃
ممنون غزلی
چه رمان زیبایی به به خسته نباشی
متشکرم فاطمه جان