رمان دِژَم پارت ۲
رمان دژم به قلم پریسا مرادی
. .
……………………✾⃟🥀𝕯𝖊𝖏𝖍𝖆𝖒……………………
…………….#Part_2……………..
* کان *
بعد از مدتها تحمل آلودگی و دود و دم شهر های مختلف ، اولین باری بود که آسمان را اینگونه پاک میدیدم .
امشب حتی ستاره ها هم طور دیگری می درخشیدند .
کم کم داشت فراموشم میشد که پاکی هنوز هم میتواند وجود داشته باشد.
باورم شده بود که ستاره ها سهم چشمان من نیستند .
من هیچ تعلقی به زیبایی ها و پاکی ها نداشتم.
به رو به رو که نگاه میکردم پیش چشمم همه جا سرتا سر آب بود و دو سمتم تا چشم کار میکرد پل …
پل بسفر… پوزخند محوی که از به زبان آوردن اسمش کنار لبم نقش بست کاملا غیرارادی بود.
زمانی چقدر لذت میبردم از ایستادن در این نقطه و ساعت ها خیره شدن به صفحه ی این رودخانه ی عظیم خروشان. اما حالا چه ؟
حالا در آن نقطه از زندگیم ایستاده بودم اما تنها چیزی که برایم اهمیتی نداشت این پل و رودخانه ی به ظاهر عظیمش بود .
کلافه از افکار سرسام آور همیشگی ام ، دستی به پیشانی ام کشیدم و با دست دیگرم یقهی اسکی پلیور را با حرص و خشونت از گردنم فاصله دادم .
باز این حس خفگی عذاب آور سراغم آمده بود .
هر چقدر هم که دیگران به من وفادار نبودند ، این احساس وفاداری کامل خود را به من ثابت کرده بود .
از کودکی با من رشد کرده و در جانم ریشه انداخته بود و حالا حالاها قصد خیانت نداشت .
تکیه ام را از بدنه ی موتور برداشتم و به سمت کناره ی پل حرکت کردم .
چنگ زدم به میله های سرد و یخ زده اش و تا جایی که در توان داشتم فشردمشان.
تا آنجایی که بند انگشتانم به سفیدی مایل شد و دستانم حتی سردتر از آن میله های منجمد شد .
نفس عمیقی گرفتم و چشمانم را بستم و سرم به سمت پایین خم شد و اجازه داد ذهن آشفته و سرکشم پرواز کند و افکار مخرب همچون لشکر ملخ های گرسنه به مغزم هجوم بیاورند.
صدای جنبش و حرکت خشن آب ، مرا را یاد تلاطم و آشفتگی درون خودم می انداخت .
دستانم از شدت سرما بی حس شده بود و روح آزرده ام چون آهنی سرمازده بود ، هیچ گرما و حرارتی را ساطع نمیکرد .
چقدر زمان گذشته بود از آن روز ؟
از آن روز شوم؟
۲۲ سال؟…۲۳ سال ؟… یا شاید هم بیشتر؟
روزی که طالعم به نحسی رقم خورد و ستارهی بختم کوتاه شد.
یادم نمی آمد.
فرقی هم داشت؟
۲۸ سال از عمرم را به بطالت و پوچی گذرانده بودم و از این پس هم روال همین بود .
خاطرات تلخ چاقویی میشدند و مینشستند بر حنجره ام .گویی تمام عذاب و خستگی این سالها در صدایم ساکن شده بود .
قلب زخمی ام دیگر آستانه اش سر آمده بود .
دیگر تحمل هیچ دردی را نداشتم انگار .
اما بازی هنوز تمام نشده بود .
شکنجه های روحی ادامه داشتند .
دروغ ها ادامه داشتند .
حقه ها…
دورویی ها …
نفرت و کینه و دشمنی ها …
همه و همه هنوز هم در روزگار خفقان آور و خاموشم چون ستارهای دنبالهدار بودند.
C᭄
عالی بود
کاش یکم طولانی تر بود 😊
خسته نباشید
ممنون از نگاهت عزیزم
زیبا بود خسته نباشی گلم
ممنون مائده جان
خسته نباشی عزیزم
ممنون فاطمه جان
خسته نباشی عزیزم عالی بود
ممنون که خوندی جانم
قلم زیبایی داری محو تماشای اون شدم 😁مرسیییی بابت پارت…فقط یهو داستان و ول نکنی؟
ممنون از نگاهت عزیزم آخه ویو خیلی کمه میگم شاید خوب نیست دوست ندارن 🙁