نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان دِژَم

رمان دِژَم پارت ۵

3.4
(77)

رمان دِژَم به قلم پریسا مرادی
. .
……………………✾⃟🥀𝕯𝖊𝖏𝖍𝖆𝖒……………………
…………….#Part_5…………..

با فهمیدن گندی که بالا آورده پلک‌هایم را به هم فشرده و دندان قروچه‌ای کردم.

نفس عمیقی کشیده و با باز کردن چشمهایم، ساعت را از مچم کنده و روی پاتختی انداختم و بی توجه به زانیار خشمگین ، تخت را دور زده و گوشه ای از تخت به پشت دراز کشیدم و ساعدم را روی پیشانی قرار دادم.

صدای برخاستن و پس از آن قدم های شمرده اش را میشنیدم که به تخت نزدیک میشد.
صدای بسته شدن در اتاق و سپس سکوت مطلق…
تنها صدای نفس هایمان بود که سکوت اتاق را برهم میزد تا اینکه صدای زانیار سکوت اتاق را شکست:

_اینجا چه غلطی میکنی؟

صدای آرامش هیچ سنخیتی با آن لحن کلافه نداشت.
بی میل جوابش را دادم:

_مشخص نیست جناب سرگرد؟

نمیدانم کجای جمله‌ام اشتباه بود.
شاید کنایه‌ای که در انتهای جمله‌ام به کار بردم.
یا شاید هم پاسخ دادن سوالش با سوال … هرچه که بود باعث شد زانیار که تا آن لحظه آماده ی انفجار بود کنترلش را از دست داده و به سمتم هجوم آورده و فریاد بزند:
_نخیر ..‌.
مشخص نیست . باید بهم توضیح بدی داری چه غلطی میکنی و این چه سر و ریختیه که واسه خودت درست کردی.

وقتی واکنشی از سمتم دریافت نکرد، با حرص مشتی به پایم زد و بدتر داد زد:
_لال شدی بحمدالله؟

باز هم جوابی نگرفت .با خشم ملحفه را از روی تنم برداشت و به شدت زد زیر دستم که باعث شد اخم هایم در هم برود و همزمان دستم برای محافظت از چشمانم در برابر نور لوستر روی چشمهایم قرار بگیرد.

در مقابل صورت اخم آلودم انگشت اشاره اش را با تهدید تکان داد و با صدایی که نسبت به چند لحظه قبل بم تر شده بود هشدار داد:

_ ببین منو ، اگه تا الان چیزی نگفتم و نپرسیدم بدون مراعات وضعیتت رو کردم وگرنه …

نمیدانم در نگاهم چه دید که لبهایش را به هم فشرد و ادامه‌ی حرفش را خورد، انگشتش را میان مشتش جمع کرده و رو برگرداند.

به سمت پنجره راه افتاد و پرده را کشید و چلچراغ شهر از پس شیشه‌های بلند اتاق رخ نشان داد.

یک دستش به کمرش بود و پشتش همچنان به من.
صدای نفس های عمیقش را میشنیدم.

اینبار من بودم که او را خطاب قرار دادم:

_ اومدنت به اینجا کار عاقلانه‌ای نبود.

انگار خشمگین‌تر از چیزی بود که فک میکردم که با چشمان خونین به سمتم چرخید و بی مهابا فریاد زد:

_مگه تو عقل میزاری واسه من؟

دارای احمق …
نیاز به یک گوشمالی حسابی داری تا یاد بگیری آمار زندگی مرا به گوش این و آن نرسانی.
میدانم چگونه ادبت کنم.

C᭄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
1 سال قبل

خسته نباشی
عالی بود
حیف کوتاه بود

نازنین
نازنین
1 سال قبل

چقدر داستانت جذابه لطفا زودترپارت گذاری کن و اینکه یکمم طولانی تر خیلی کوتاهه…. خسته نباشی

saeid ..
1 سال قبل

خیلی زیبا بود
میشه یکم طولانی تر بفرستی 😌

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x