رمان رویای ارباب پارت 27
سرش پایین بودو حرفی نمیزد
_ازت نمیخوام الان جوابمو بدی،قشنگ فکراتو بکن به آیدین بگو
بازم حرفی نزد….
لیلا از جایش بلند شد و گفت
_من دیگه برم
او هم بلند شد
_چایی تونو نخوردین!
لبخند زد و گفت
_اشکال نداره….ایشالله برای موقعه که اومدیم خاستگاریت چایی رو میخورم
فقط یک لبخند مصنوعی زد!
……..
سوار ماشین میشود که آیدین میگوید
_لیلا چیشد!؟
غمگین سرش را تکان میدهد و میگوید
_قبول نکرد آیدین…..
دستش را محکم به فرمان ماشین میکوبد و زیرلب چیزی زمزمه میکند
_ناراحت نباش داداش جان…این همه دختر!
با چشمان به خون نشسته نگاهش میکند….دختر زیاد بود ولی او دلش فقط پیش یک نفر بود!
از فکر اینکه دوباره رویا را از دست بدهد…….
_دلیل قبول نکردنش نگفت بهت!؟ ماجرای تینا و شکایت رو بهش گفتی؟!
_آره بابا….گفتم همه چیو گفتم بهش
ولی گفت من از آیدین بدم میادو خیلی بیشعور و آشغاله عوضیه و…منم تایید کردم!
با چشمان گرد شده نگاهش میکند و صدای خنده لیلا بلند میشود
_الکی گفتم بهت آیدین……….بهش فرصت دادم فکر کنه بعد جوابشو به خودت بگه
نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد و دستش را روی قلبش گذاشت….
_وای….لیلا داشتی سکتم میدادی
تک خنده میکند و میگوید
_خب روشن بریم
……..
روی مبل نشست و سرش را در دستانش گرفت
الان یک هفته گذشته بودو او هیچ جوابی نداد!
باید به آیدین فرصت میداد….
نه….
گیج شده بود…بین عقل و قلبش مانده بود!
موبایلش را برداشت
اگر او را نمیخواست باید جوابش را میداد دیگر…
پیامی برای آیدین نوشت
_سلام خوبی
چطوری میگفت حالا!؟
به دودقیقه نکشید که آیدین هم جوابش را داد
_سلام تو خوبی؟!
_خوبم……..آیدین
_جانم؟!
چند بار تایپ کرد،ولی هی پاک میکرد…
چرا اینطوری شده بود!؟
_آیدین….میخوام حضوری باهات حرف بزنم پشت تلفن نمیشه
_من مشکلی ندارم هرجا تو گفتی میام
_ساعت ۵….آدرس کافه رو برات میفرستم
_باشه…پس میبینمت
گوشی را کنار گذاشت
از جایش بلند شد،باید یک دوش میگرفت تا سرحال شود…
بعد از دوش گرفتن موهایش را سشوار زد و دم اسبی بست
یک لقمه نون و پنیر و گردو خورد، این هم ناهارش بود!! دیگر حتی حوصله ی درست کردن ناهار هم نداشت…..
به سمت کمدش رفت کت و شلوار سیاه رنگش را در آورد
در این مدت فقط با نگین در ارتباط بود و حتی جواب زنگ و پیام های خانواده پدریش را هم نمیداد!
البته…..
دلیلی هم نداشت جوابشان را بدهد،اگر آدم های خوبی بودند این وقت اینقدر دشمنی با پدرش نمیکردن و زندگی اش را خراب نمیکردن….
او مگر چند سالش بود که هم غم بی مادری و بی پدری را چشیده بود!؟
تنها دلخوشی اش رها بود که خدا او را هم ازش گرفت….
غمگین نفسش را بیرون فرستاد
شاید آیدین همان کسی بود که او میخواست….
شاید با ازدواج کردن با او تمام بدبختی هایش تموم میشد ….
ولی…
مطمئن بود یک چیز هایی از گذشته هست که او هنوز از آنها خبر ندارد…
وگرنه چرا آیدین را از یاد برده بود؟!چرا خانوادش اصلا حرفی درمورد گذشته نزده بودند!!
لباسش را با کت و شلوار عوض کرد
یک کرم ضدآفتاب به صورتش زد و ریمل و رژ صورتی رنگ…..
از دیدن خودش با این استایل لبخند زد
بعده مدت ها به خودش رسیده بود
شال سیاه گذاشت با کیف سیاه
او هنوز هم عزادار مرگ خانواده اش بود….
نفسی عمیق کشید و از اتاق خارج شد ، چراغ ها رو خاموش کرد و از خانه خارج شد
بعد از پوشیدن کفش هایش در خانه را بست
قشنگ بود ولی خیییییلللللییییی کم بود سحر بانو یه فکری بحال این رمانای کوتاه بکن عزیزم
🫠😁چشم
پر فروغ عزیزجان
🌿🥺💟
سحرررر!
خیلی کم بود
لطفا زودتر پارت بعدی رو بزارر🗡🗡
چشمممممممم😂🫂💟
سحریییی😥
خیلی قشنگ بود ولی کوتاه بودددد🥺🥺
پارت بعدی رو زودتر بده🥺🥺
حس میکنم یه چیزی توی گذشته آیدین هست که رویا با فهمیدنش میره😕🤕
عالی بود سحریی🥰🤍✨️
چشم چشم میدم بخدا میدم😁🤪
حالا ببینیم چی پیش میاد🫠 قربونت بشم عزیزدلم کجایی دلم برات تنگ شده بودددد
خسته نباشی کوتاه بود ولی قشنگ بود🫂🙂
مرسی که خوندیش عزیزم🥲🩵
واااای چقدر بامزه بود اولش 😂🤣
میگه گفت آیدین خیلی بیشعور و عوضیه کنند تایید کردم😂🤣
خسته نباشی
وایی مهی تو هستی میشه پارتم رو تایید کنیی🥺
الان تایید میکنم
قربونت بشم مرسیی😍😂
خدا نکنه نیوش جون🎈
سعید سعید بیا این پارت ۲۷