نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان رویای ارباب

رمان رویای ارباب پارت ۳۰

4.8
(27)

به سمت اتاق می‌رود
_چیشده رویا؟ این چرا رفت؟

بیخیال لب می‌زند
_میگی چیکار کنم؟خب رفت دیگه

_رویا خانوم زشته بخدا
این پسر این همه برات کار کرد حالا تو اینجوری جواب میدی؟

سرش را تکان می‌دهد
_نگین تو نمیتونی درکم کنی!

روی تخت میشیند و نفس را بیرون می‌فرستد
_یعنی چی رویا؟
چرا اینجوری شدی؟ فکر کردی دنیا تموم شده؟نه خانوم
منظورم این نیست که چون برات همه کار کرده و کل هزینه های مراسم رها رو داده بری باهاش ازدواج کنی، نه عزیزم
ولی کار توهم خوب نیست که اینجوری جوابشو بدی! اون دوستت داره رویا بفهم ….خداروخوش میاد؟
شما همبازی هم بودین

نفسش را عصبی بیرون می‌فرستد و حرفی نمی‌زند
حق با نگین بود،ولی مطمئن بود که خیلی چیز ها در این گذشته لعنتی آیدین هست که او هنوز خبر ندارد
مطمئن بود آن گذشته ای که آیدین برایش تعریف کرده ،تمام حقیقت نیست!!

_رویا جانم، من خیرت رو میخوام
یه ذره باهاش آشنا شو باهم باشین اگه بدت اومد من میدونم و آیدین
تو ندونسته داری قضاوت میکنی بنده خدارو

کلافه چشم هایش را می‌بندد
واقعا کاری که داشت با آیدین میکرد درست بود؟!
در زندگی،به یک جایی رسیده بود که خودش هم نمیدانست باید چکار کند!

_نمیدونم نگین…واقعا نمیدونم گیج شدم

_رویا تو میخوای گذشته رو بفهمی دیگه نه؟!

_خب آره

_پس میتونی با یه راهی بفهمی

چشم هایش را تنگ می‌کند و نگاهش میکند!

_به آیدین نزدیکتر بشو

_استغفرالله

خنده ای می‌کند و می‌گوید
_ای نه بابا چی میگی
به آیدین نزدیکتر بشو ،کم‌کم از گذشته بازش بپرس
بعد که کامل متوجه شدی یه بهونه بیار و ولش کن

با چشم های گشاد شده نگاهش می‌کند، چه میگفت!!

_نگین حالت خوبه؟ الان من این کارو کنم خدارو خوش میاد به قول خودت؟

_حالا نه اینکه الانم عاشق سینه چاکشی!

سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید
_من نمیتونم نگین
عذاب وجدان میگیرم
اصلا این فکر خوبی نیست

_هست رویا
با یه تیر دو نشون میزنی!
هم گذشته رو میفهمی ،هم از شر آیدین راحت میشی

_خب…خب چی رو بهونه کنم از شرش خلاص شم؟

به فکر فرو می‌رود….

نه اصلا این کار درستی نبود،نباید برای فهمیدن گذشته یک نفر را امیدوار میکرد و بازیچه ی دست خودش قرار می‌داد!

بشکنی می‌زند و می‌گوید
_فهمیدم….
تو مگه نمیگی آیدین عصبی بشه دیگه نمیشه کنترلش کرد!خب همینو بهونه کن
بگو من ازت میترسم نمیتونم باهات زندگی کنم

دستانش را روی سرش می‌گذارد
گیج شده بود،واقعا یعنی کار درست بود !؟

_نمیدونم نگین…
نمیخوام گناه کنم

_گناه نمیکنی رویا،این حق توعه که بفهمی گذشته‌ رو

_اگه…اگه گذشته چیز خاصی نباشه چی!؟

_خب پس چرا ازت مخیش میکنه؟
حتما یه چیزی هست، یه اتفاق هایی اتفاده که اینجوری میکنه دیگه

_نمیدونم باید فکر کنم

پوفی میکشد و سرش را تکان می‌دهد!

دلش نمی آمد که اینجوری به آیدین بد کند!!

_اگه..اگه چیز خاصی نباشه چی؟یا اصلا به من مربوط نداشته باشه چی؟

_باز گفت!
اوفففف خدایا
اصلا هرکاری دلت میخواد بکن

از اتاق بیرون می‌رود و در را می‌بندد

چشمانش را بست و به فکر فرو رفت

اگر این کار را میکرد حتما آه آیدین زندگی او می‌گرفت!

ولی…ولی او که دگر چیزی برای از دست دادن نداشت!
بالاتر از سیاهی رنگی نیست!

**

صدای دستگیره در را که می‌شنود سراسیمه به طرف در می‌رود
با چهره ی عصبی اش روبرو می‌شود
قطعا اتفاق خوبی نیوفتاده است!

_آیدین؟چیشده خوبی؟

فقط در چشمانش نگاه می‌کند و حرفی نمیزد
به طرف اتاقش می‌رود و در را محکم بهم می‌کوبد

چیکار باید میکرد؟

ای بابا تا میام یه چیزیو درست کنم یه اتفاق دیگه می افته!
وای نکنه قضیه ی نیوشا رو گفته باشه!؟

دم در اتاقش می‌رود و در می‌زند،هیچ جوابی از سوی آیدین نمی شوند

خودش در را باز می‌کند و وارد اتاق می‌شود
آیدین روی تخت با همان لباس بیرونی نشسته بود و سرش را با دستانش گرفته بود

جلویش زانو می‌زند و می‌گوید
_آیدین…داداشی..چیشده؟!دعوا کردین؟

سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد
_بهش اصرار کردم بیاد اینجا، نیومد…حرفهاش یه طوری بود که انگار بهم اعتماد نداشت!

_خب توهم عصبی شدی؟

_نه ولی ناراحت شدم، قبلا که اینجا خوابیدن هم بود!

_آیدین جان بهت گفتم همون اول بهش اصرار نکن،تازه قرار اول بود قراره کلی دیگه باهم بیرون برین….

خواست ادامه ی حرفش را بزند که چشمش به لب بخیه خورده اش افتاد!

هین بلندی کشید…
_آیدین..لبت!!

دستی به لبش می‌زند و می‌گوید
_چیزی نیست بابا دعوا کردم

_دعوا؟

_آره با این سیاوشه که مزاحم‌رویا میشد

_سیاوش‌کیه؟؟؟

اصلا حوصله بازجویی های لیلا را نداشت
_لیلا خواهشا تنهام بزار، بعدن سره فرصت همه چیو برات توضیح میدم

سرش را روی تخت می‌گذارد و چشمانش را می‌بندد
متوجه ی بلند شدن لیلا می‌شود که از اتاق بیرون می‌رود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Narges banoo
11 ماه قبل

یه دوست عین نگین داشتم باهاش میتونستم یه تیم دونفره تفحص را بندازم 🤣🤣
این نگین خیلیییی خوبه
ینی خوشم میاد آیدین یه مشاور داره مثه لیلا
این رویا طفلکم یه مشاور داره اونم نگگیییین😂😆😆

خسته نباشی نویسنده 🙂

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

سحرناز جان سوپرایزمون کردی از این طرفا دخترم😂😂
خسته نباشی

Narges banoo
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

آخی عزیزم بهت تسلیت میگم 🖤🥲

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

آخییی تسلیت میگم😢

setareh
setareh
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

تسلیت می گم
منتظر مائده هم هستیم

لیلا ✍️
11 ماه قبل

خداقوت، قشنگ بود😊👏🏻 راستش منم مثل رویا کنجکاو شدم بفهمم تو گذشته چه اتفاقایی افتاده🧐 آیدین تو این پارت خیلی مظلوم بود طفلی😞🤒😓

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x