رمان شاه دل پارت آخر
دلش مثل سیر و سرکه میجوشید با اینکه خوشحال بود اما باز هم میترسید
کاش افرا در طول راه با او حرف میزد
درحالی که داخل خیابان میپیچید دستش را روی دست افرا گذاشت و محکم فشرد
از کی تا حالا آنقدر احساسی شده بود؟!
سعی میکرد حرف بزند اما هیچ چیزی برای صحبت پیدا نمیکرد
نفس عمیقی کشید و بعد از چند دقیقه جلوی بیمارستان ترمز کرد.
بدون توجه به اطرافش با همان دست های لرزان افرا را در آغوش کشید و وارد سالن شد
پرستار مردی که کنار آسانسور ایستاده بود با دیدنش تند به سمتش آمد و درحالی که درخواست برنکارد میکرد
روبه کیوان پرسید:
-چی شده؟
شمرده و با ترس زمزمه کرد:
-باردار هستش و دردش شروع شده
ناله ی ریز افرا که به گوشش خورد بیخیال پرستار سرش را نزدیک دهانش کرد و گفت:
-بگو افرا
اما هیچ چیز واضحی به گوشش نخورد.
با آوردن برنکارد سری رویش خواند و همراهشان راه افتاد
سوال های گاه به گاه آنها را جواب میداد و با تمام این ها حواسش معطوف افرا بود
کنار درب شیشه ای ایستادند که اجازه ورود به داخل را نداشت
گرچه عصبی بود و نگران اما چیزی نگفت تا هرچه سری تر کارش تمام شود.
…….
بعد از قطع تماس از جایش بلند شد و همان طور که قدم میزد زیر لب گفت:
-پس چرا اینقدر طول کشیده
قدم زدن های زیاد باعث شد سرگیجه بگیرید که در نهایت کنار دیوار ایستاد و سرش را تکیه داد به کاش هایش!
چند دقیقه ای نگذشته بود که پدر و مادر افرا به همراه پدر و مادر خودش رسیدند
سعی کرد استرس را از صورتش محو کند
بعد از احوال پرسی مادرش پرسید:
-دخترم حالش خوبه؟
گویا که تازه یادش آمده باشد تند گفت:
-خیلی وقته منتظرم.
-نگران نباش تموم میشه یکم دیگه
….
زمان زیادی از آمدنشان نگذشته بود که دکتر از اتاق خارج شد
درحالی که دستکش های تمیزش را از دستش خارج میکرد روبه همه آنها گفت:
-تبریک میگم دختر کوچولوتون به دنیا اومد
منتظر حرفی از سویشان نماند و خیلی سری جمع آنها را ترک کرد
تا شب در همان سالن در حال قدم زدن بود و وقتی افرا را به بخش منتقل کردند با خوشحالی وارد اتاقش شد
تازه به هوش آمده بود و از دیدن کیوان و خانواده اش بسیار خوشحال بود
کیوان به رسم ادب کنار ماند تا اول بزرگتر ها تبریک و حال احوال پرسی بکنند
قبل از آنکه خودش نزدیکش شود پرستار با پانیذ کوچولو وارد اتاق شد
صدای گریه های نوزادش چنان شادش میکرد که بیخیال افرا اول دستی به لپ های او کشید که در بغل پرستار از شدت گریه سرخ شده بود.
-چی شده بابایی
ولی مگر نوزاد گرسنه و تازه به دنیا آمده چیزی از حرف هایش را متوجه میشود؟!
پرستار با مهربانی گفت:
-دخترتون نیاز به شیر داره
کیوان سری کنار رفت و منتظر ماند که پانیذ را افرا درست به آغوش بگیرد.
تازه نگاهش به چشم های او افتاد که برق شادی را به وضوح در آنها میدید
لبخندی زد و نزدیکش شد:
-حالت چطوره؟
کمی درد داشت اما گفت:
-الان خوبم
….
تمام مدت مثل پروانه دورش میچرخید و لحظه ای تنهایش نمیگذاشت
وقتی مرخصش کردند مادر افرا تصمیم گرفت چند روزی کنارشان باشد تا کمکش کند
آخر از دست کیوان که همه ی کار ها بر نمیآید!
بچه در آغوش پدرش بود و دستش در دست مادرش.
کیوان سری در را باز کرد و منتظر ماند تا همه وارد شوند.
اول جای افرا را درست کرد و بعد وارد آشپزخانه شد
زیر کتری را روشن کرد و دوباره به جمع آنها برگشت
تازه سرجایش نشسته بود که حاجی گفت:
-خب قراره اسمش رو چی بزارید؟
کیوان با لبخند خیره ی افرا ماند تا خودش جواب بدهد.
به سمتشان برگشت و آرام گفت:
-پانیذ
لبخند هایشان نشان میداد که از انتخابش بسیار راضی هستند
با آمدن پانیذ کوچولو خوشبختی اشان کامل تر شد.
(شاید بعد ها فصل دوم این رمان رو نوشتم
فعلا فصل اول به پایان رسید و امیدوارم خوشتون اومده باشه
خوشحال میشم نظراتتون رو کامنت کنید ✨)
مختصر و قشنگ بود☺ خداقوت عزیزم موفقیتات روزافزون✨
ممنونم لیلا جان🌷
لیلا این پارت تو دسته بندی که میرم نیستش!
چیکار کنم؟🥺
مگه میشه نباشه! بزار به لحظه چک کنم، راستی تو رماندونی جوابتو دادم فقط به تلگرام فاطمه میتونی بفرستی❤
لیلا تو رماندونی واسه بامداد عاشقی خودم کامنت گذاشتم
میشه پاک کنی که تایید نشه؟
باشه😂
ممنون
پیامها رو پاک کردم ولی فقط تشکر کرده بودی ایراد داشت؟
نه کلا دلم نخواست بفرستم 🤦🏻♀️
ممنون که پاک کردی
آخه قبلا گفت داره روبیکا
ندا هم گفت داره
دفعه قبل به تو زحمت دادم
گفتم بزار این دفعه خودم بفرستم 🤦🏻♀️
باشه عزیزم اگه روبیکا داره براش بفرست من چون فکر کردم فقط از تلگرام قبول میکنه وگرنه برای من زحمتی نیست
راستی ببین درست شد؟ تو از کجا فهمیدی که این پارت تو دستهبندی نیست تو کدوم بخشه چون من مشکلی ندیدم
اگر روبیکا نداشت دوباره مزاحم تو میشم 🤦🏻♀️
الان درست شد دیگه
این چه حرفیه..!! باشه عزیزم ولی ندا گفت روبیکا داره ازش آیدیشو بگیر
باشه🌷
قشنگ بود ممنون از زحماتت موفق باشی😍
ممنون که خوندی خواننده جان🎄🦋
خسته نباشی
عالی و زیبا بود.
انشاالله فصل دوم هم زودتر بزاری
ممنون مائده جان🌷🌿
خیلی قشنگ بود و چه خوب که خوش تموم شد🥺✨️
عالی بود سعیدی🤍✨️
پرقدرت ادامه بدهه🥰
ممنون از نگاهت غزل جان🍂✨
سعید ژونم مرسی😍😘.خسته نباشی.ممنون که این مدت غر غر های ما رو تحمل کردی.با حوصله نظرامون رو خو ندی و جواب دادی.خوب وعالی و قشنگ بود.بازهم ممنون.🙏
خواهش میکنم کاملیا جان🍄🌷
ممنون که خوندی🎈🦋
عالی
قشنگ
زیبا
ناز
چشم قلبی قلبی
مرسی ازت
خسته نباشی
قلمت هم قشنگ وگیراست😍
دوسدارم رمان های بیشتری ازتون بخونم😘
مرسی از اینکه به نظر خواننده های رمانت اهمیت میدادی
بدعادتمون کردی🤗🤗
ممنون از شما که همیشه بهم انرژی دادین🎈
فعلا رمان آیدا رو پارتگذاری میکنم هروقت تموم شد ایشالا رمان جدید.
🌷🌿
خیلی خسته نباشی خیلیی قشنگ بود رمانتت
ممنون فاطمه جان🌷
خیلی قشنگ بود عزیزم خسته نباشی❤️❤️❤️💜💜
مچکرم تینا جان 🌿🌸
خسته نباشی سعید عزیز ❤️
عالی بود فصل اولش به امید فصل دوم و موفقیت های بیشترت ❤️🤩
ممنون تارا جان🌷🌿
خوشحالم که دوست داشتی.
خسته نباشی نویسنده عزیز شروع رمان با اجبار واغاز زندگی پر فراز نشیب افرا و پایانی زیباتر با شادی و گذر از تمام مشکلات ،👏👏
ممنون که خوندی نسرین جان🦋
آخیییی پانیذ کوچولو🥺😍
دلم بچه میخواددددددددددددددددددددد
عالی بود سعید ژونم خسته نباشی گل
منتظر فصل دومشماااا😂
ممنون که خوندی سحر جان🌸🍂
اگر وقت کنم حتما مینویسم 😄
سحریییی پس مائده چیشد🥺
خیلی زیبا👏
منتظر فصل دومش هستم
ممنون تانسو جان🌿🌸
واااییی تموم شدددد😭😭😭😭
خیلییی قشنگ تموم شددد مهی جونممم واقعا رمان قشنگت رو خیلی دوست داشتم و به خوبی با کاراکتر ها ارتباط میگرفتم🥲❤
دلم واقعععا براشون تنگ میشه انگار به رمانی رو که میخونی دیگه عضوی از روزت میشن به نبودشون عادت نمیکنی🥺
تورو خداااا فصل دو بذار برامون بیشتر فرصت آشنایی با نینی جدید داشته باشممم😍😂😂😂😁❤
خسته نباشی و عالییی😘💋🤍
خوشحالم که دوست داشتی نیوش جان
ممنون که خوندی🎈🍄
اگر وقت کردم باشه حتما 😄