رمان شوکا پارت 3
رمان 《 شوکا🥀》پارت³
شوکا: نمیدونم چندمی؟ اما بدون من نامزد سابقشم
خلاصه میگم. پدرم خان بود. بخاطر همین
اومدن برا خواستگاریم البته
اول قبول نکردم. بعدش بابام رو گول زدن. روز عقد رو بهم زدم. میدونی چرا؟
چون یکی اومد و بهم واقعیت رو گفت و از ازدواج با اون دیو هفت سر نجاتم داد. الانم من جات باشم.
وسایلم رو جمع میکنم. میرم خونه بابام خوشگله به اشکان بگو سمیرا
دیگه اون دختر بچه نیست.
ناشناس:چی می…
بدون شنیدن حرفش تماس را قطع میکند. به سمتشان قدم بر میدارد. که نهال لب میزند:
نهال: خیلی خری… بچه اگه تلفن رو بلندگو باشه اشکان صداتو میشناسه بعد میره. به گلچهره دروغ میگه. اون شب خبرایی بوده.
شوکا: شوکا رو نشناختی میدونستم فقط اطمینان نداشتم. وگرنه همین سمیرا همون روز اول با همین توضیحات اومد. سراغ من.
آرام و خندان روی صندلی مینشیند. و لب میزند: یه هات چاکلت بیار برام. فرزاد جون کل بدنم درد میکنه.
نهال اول به ریحانه خندید. و بعد جفت شوکا نشست و با عشوه خاصی که مطابق با نازهای اون زمان ریحانه برای فرزاد بود. لب زد:
نهال: با یه قهوه آقا فرزاد
هر دو به خنده افتادند. که ریحانه تک خنده ای کرد. و سمت آشپزخونه کوچک کافه رفت. لب زد:
ریحانه: دیوانه ها 😏
به سمت میز کنار رستوران رفتند. و تیارا رو به رویش نشست. دخترک نفس عمیقی کشید. به
نقطه ای خیره بود. در فکر مطلق لب زد:
تیارا: چرا این کارو کردی نیما؟
نیما دستش را گرفت. و فشار داد. دختر دستش را پس زد. و لب زد:
تیارا: شاید اینا قسمته تا ما بفهمیم…
نیما حرصی شد. و لب زد:
نیما: نه قسمت نیست. تقدیرم نیست. اینا همش امتحانه برای اینکه ما از هم جدا نشیم. تیارا
تیارا: پس…